0

سفره ی افطاری

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

سفره ی افطاری
پنج شنبه 10 اسفند 1391  12:09 AM

 

سفره ی افطاری

سفره ی افطاری

ساعتی تا افطار مانده بود. اخترخانم كه از یك هفته قبل تدارك این روز رو دیده بود، حسابی دستپاچه بود مدام می رفت شله زردها، حلواها و آش ها را چك می كرد كه یك وقت كم نباشد، آخر امشب همه خاله ها و عموها را برای افطاری دعوت كرده بودند.

او با حوصله زیاد غذاها را تزیین كرده بود. با پودر دارچین، یا علی و یا فاطمه و یا حسین روی شله زردها نوشته بود و دخترش هم سپیده در تزیین آش ها و حلواها كمكش كرده بود.

خانم های مهمان هم بیشتر در آشپزخانه بودند و با دلسوزی قصد كمك داشتند. اخترخانم با دستپاچگی گفت: «سپیده جان حالا سفره را پهن كن نیم ساعت دیگر اذان است» سپیده هم با جواب مثبت حركت سر به سراغ سفره رفت و با قدم های آرام رفت تا پهنش كند. دختر خاله اش سمیه هم بلند شد تا كمكش كند.

خلاصه با كمك عمه ها و خاله ها و دختر عموها ظرف ها چیده شد. اخترخانم كه آش ها را توی كاسه ریخته بود، صدا زد سپیده جان مادر بیا آش ها رو ببر.

سپیده هم یواش یواش به سمت مادر رفت و در حالی كه در این فاصله چند تا از آش ها رو برده بودند دو كاسه آش را یكجا برداشت و به سمت سفره رفت و همین طور كه می خواست كاسه اولی را در سفره بگذارد، دو كاسه از دستش افتادند و آش ها پهن زمین شدند و سفره را حسابی كثیف كرد.

سكوت جمع را فرا گرفته بود كه صدای اذان بلند شد: الله اكبر، الله اكبر.

سپیده دوست داشت گریه كند ولی نمی توانست سفره را ول كرد و به آشپزخانه رفت اخترخانم كه نمی دانست چه كار كند، بالای سفره ایستاده بود و هیچ چیز نمی گفت كه فرشته نجات سپیده كه عمه رویا باشد دست به كار شد و با جمله ی عیبی ندارد قضا بلا بود سفره را جمع وجور كرد، بقیه مهمان ها هم باقی وسایل را به سفره آوردند و روزه خود را باز كردند.

سپیده بی چاره همین طور در آشپزخانه نشسته بود كه عمو باقر به مادرش گفت «اخترخانم پس سپیده كجاست؟ بعد هم صدا زد «سپیده» سپیده هم در حالی كه صورتش از خجالت سرخ بود آمد و گفت: «بله عموجان» عمو گفت: «چرا افطاری نمی خوری عموجان؟ نكند روزه نبوده ای!»

سفره ی افطاری

سپیده رنگ پریده هم گفت: «چرا عموجان روزه بوده ام» بعد هم رفت و كنار عمه رویا نشست.

همه افطار كردند و به اختر خانم «دستت درد نكند» گفتند.

موقع جمع كردن ظرف ها شد، سپیده هم بلند شد كه كمك كند یك سینی بزرگ برداشت و كلی ظرف در آن گذاشت و با قدم های لغزان به آشپزخانه رفت كه یكباره ...

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها