شهر رنگین کمان
سه شنبه 1 اسفند 1391 12:52 AM
یكی بود یكی نبودغیر از خدا هیچكس نبود
در زمانهای قدیم، در گوشه ای از این دنیا شهری بود كه مردمش در كار و صنعت بسیار موفق بودند و كارهایشان را به وسیله ی انواع ماشینها انجام می دادند. این مردم پركار و جدی ، برای كار و تلاش اهمیت خاصی قائل بودند، برای همین در این شهر هیچ انسانی بیكار نبود. هركس به اندازه ی تواناییش كار می كرد. عده ای در كارخانه ها وعده ای در مزارع كار می كردند تا رفاه و آسایش را برای همه به ارمغان بیاورند. مادرها بچه های كوچكشان را به مهدهایی می سپردند كه دایه هایی دلسوزتر از مادران، در آنها از بچه ها مراقبت می كردند. بچه ها شیرخشكهایی را كه به دست دایه ها در بطری های تمیز و عاری از میكروب ریخته می شد، با اشتهای كامل می خوردند و روزبروز تپل تر میشدند. اما پدرها و مادرها فرصتی برای دیدن بچه ها و بازی با آنها و مشاهده ی رشد خوبشان نداشتند ؛ زیرا آنها همه كارگرانی جدی و پركار بودند و آنچه اهمیت داشت، تولید وسایلی برای رفاه و آسایش همنوعانشان بود نه چیزی دیگر...
سالهای سال مردم این شهر با همین روش به زندگی ادامه دادند. یك روز زن جوانی كه پای ماشین بافندگی ایستاده بود، ناگهان به سرفه افتاد و احساس كرد نمی تواند نفس بكشد. درست در همان هنگام، به كارگران همه ی كارخانه ها چه زن و چه مرد هم ، همین احساس دست داد. كارفرماها كه دیدند كارگران دست از كار كشیده و سرفه می كنند، عصبانی شدند و سر آنها داد كشیدند ؛ اما لحظه ای بعد خودشان نیز به سرفه افتادند و چشمهایشان از زور سرفه پر از اشك شد.
یكی از كارگرها گفت :« ماشینهای ما سالهاست كه كار می كنند ، شاید فرسوده شده اند و دود سمی تولید می كنند، بهتر است برای مدتی آنها را خاموش كنیم شاید حالمان بهتر شود.»همه با او موافقت كردند. وقتی ماشینها از كار افتادند، كارگران و كارفرمایان صدایی شنیدند كه تا آن روز نشنیده بودند.
صدا از بیرون كارخانه می آمد. همه برخاستند و به سوی پنجره ها رفتند و آنها را گشودند. باران می بارید و صدا ، صدای باران بود. مردم شهر ریزش تند باران را دیدند كه دود و غبار را از چهره ی شهر می شست و بر زمین می ریخت.آنها كه تا آن زمان به باران وآسمان ابری نگاه نكرده بودند، حالا داشتند در سكوتی كه با خاموشی دستگاهها پدید آمده بود ، به آوای باران گوش می دادند و دیگر احساس خفقان و بیماری نمی كردند. ساعتی گذشت ، باران همچنان می بارید و غبار را از چهره ی شهر می شست و با خود می برد. پس از آن خورشید از پس ابرها ی تكه پاره بیرون آمد و سرزمین آنها را روشن كرد و مردم خسته ی شهر رنگین كمان بسیار زیبایی را در آسمان دیدند .
همه ی مردم شهر، در یك زمان آرزو كردند كه ای كاش سرزمین شان ، جایی آن سوی رنگین كمان و در دل آسمانها بود. جایی كه از گرد و غبار و دود و صداهای ناهنجار ، اثری نباشد . فرشته هایی كه آن رنگین كمان را در آسمان گسترده بودند ، صدای قلب آنها را شنیدند و از خداوند مهربان خواستند كه این مردم خسته و رنجور را به آرزویشان برساند. خدای مهربان هم پذیرفت و شهری در دل رنگین كمان زیبا به آنها داد . از آن روز به بعد مردم شهر با شادمانی در شهر جدید زندگی می كنند. بچه های تپل مپل آنها ، در آغوش گرم مادران پرورش می یابند ومانند پدران و مادرانشان زندگی را دوست دارند و جهان هستی را زیبا و هدفدار می یابند.
در روزهای بارانی ، پس از باران به رنگین كمان نگاه می كنم شاید بتوانم آن مردم را ببینم. شما هم پس از بارش باران و حضور رنگین كمان در آسمان، به بالا نگاه كنید، شاید این شهر و مردمش را ببینید.