حضرت یوسف (ع)
دوشنبه 23 بهمن 1391 1:13 PM
حضرت یوسف (ع)
یعقوب پیامبر خدا ، در کنعان زندگی میکرد. یعقوب دوازده پسر داشت، که کوچکترین آنها یوسف و بنیامین بودند. این دو برادر از زن دوم یعقوب به اسم راحیل بودند که همسری مهربان و فداکار بود. وقتی راحیل دومین فرزندش را كه به دنیا آورد، از دنیا رفت. این اتفاق برای یعقوب خیلی دردناک بود. یوسف و بنیامین هم از مرگ مادرشان خیلی رنج میبردند و غصه میخوردند. برای همین یعقوب به آنها بیشتر از قبل توجه و محبت میکرد.
یعقوب روز به روز علاقهاش به یوسف بیشتر میشد. یوسف پسری دوست داشتنی بود. او چهره ای بسیار زیبا و قلبی بینهایت مهربان داشت. اما برادران ناتنی یوسف ، به او حسودی میکردند و دوست نداشتند که پدرشان به او محبت کند.
یک شب یوسف خواب عجیبی دید.
صبح با عجله پیش پدرش یعقوب رفت و گفت: " دیشب من خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره از آسمان پایین آمدند دور من حلقه زدند و در برابر من سجده کردند."
یعقوب که معنی خوابها را میدانست یوسف را در آغوش گرفت و به اوگفت: "پسرم این خواب نشان میدهد که تو در آینده به قدرت میرسی و همه به تو احترام میگذارند. منظور از آن یازده ستاره برادرانت هستند. و خورشید و ماه هم من و مادرت راحیل هستیم. خداوند تو را به پیامبری انتخاب خواهد کرد و آیندهی خوبی در انتظار توست. اما یادت باشد که خوابت را برای هیچ کس تعریف نکنی .
این خواب باعث شد که علاقه یعقوب به یوسف خیلی بیشتر از قبل شود. از طرف دیگر برادران یوسف خیلی از این وضع ناراحت بودند و حسادت آنها نسبت به یوسف کم کم به دشمنی تبدیل شد.
آنها به این نتیجه رسیده بودند که یوسف علت اصلی کم توجهی پدر به آنهاست و باید هر طور شده یوسف را از پدر دور کنند. تقریباً همهی برادران یوسف بر این عقیده بودند که او را بکشند یا به سرزمینی دور ببرند و او را همانجا رها کنند تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود.
اما یکی از برادران به نام روبین، با این کار مخالفت کرد و گفت: " من فکر بهتری دارم. اگر میخواهید او را از پدر دور کنید، او را در یک چاه بیندازید تا کاروانهایی که برای بردن آب میآیند او را ببینند و با خود ببرند." بعد از گفتگوهای زیاد بالاخره همگی نظر روبین را قبول کردند و قرار شد هر چه زودتر نقشه خود را اجرا کنند. غروب همان روز، وقتی از صحرا برگشتند، پیش یعقوب رفتند و گفتند: " پدرجان! مدتهاست که یوسف به گردش و تفریح نرفته است. بگذارید او فردا با ما به کوه و دشت بیاید و از تماشای طبیعت لذت ببرد."
یعقوب در جواب گفت: "فرزندان عزیزم! دوری از یوسف برای من خیلی سخت است. از طرفی یوسف هنوز کوچک است و من می ترسم که شما نتوانید خوب از او مراقبت کنید و حیوانات وحشی به او حمله کنند."
برادران یوسف با این حرف حسادتشان بیشتر شد و با اینکه خیلی عصبانی شده بودند اما به روی خودشان نیاوردند و گفتند: " پدر جان! ما حالا جوانهای بزرگ و نیرومندی شده ایم و با تمام وجود از یوسف مراقبت میکنیم. ما نمیگذاریم هیچ اتفاقی برای او بیفتد."
آنقدر اصرار کردند تا بالاخره یعقوب راضی شد. برادران از اینکه توانسته بودند مرحله ی اول نقشه شان را اجرا کنند خیلی خوشحال شدند.
صبح روز بعد برادرهای یوسف پیش او رفتند و شروع به ناز و نوازش او کردند. آنها با چرب زبانی به یعقوب اطمینان دادند که کاملاً مواظب برادر کوچکشان هستند و بعد خدا حافظی کردند و به راه افتادند اما این محبت ظاهری خیلی زود به پایان رسید. برادران کینه توز وقتی کاملاً از خانه دور شدند، شروع کردند به آزار و اذیت یوسف. وقتی یکی از آنها یوسف را میزد، یوسف به دیگری پناه میبرد. اما دیگری هم به جای پناه دادن به یوسف او را مسخره میکرد و کتک میزد. برادران سنگدل، یوسف را کنار چاهی بردند، پیراهنش را به زور از تنش در آوردند و بعد او را داخل چاه انداختند.
چاه خیلی عمیق بود، اما یوسف به لطف خدا هیچ آسیبی ندید. برادرهای بدجنس، کمی دورتر نشستند و منتظر شدند. کاروانی خسته و تشنه از راه رسید. یکی از افراد کاروان برای برداشتن آب به کنار چاه آمد، سطل را داخل چاه انداخت و بعد از چند لحظه شروع به بالا کشیدن آن کرد، سطل خیلی سنگین شده بود. یوسف از این فرصت استفاده کرده و خود را به سطل آویزان کرد. مرد با زحمت زیاد سطل را بالا کشید. وقتی چشمش به یوسف افتاد، با هیجان فریاد زد: " بیایید ببینید چه چیزی پیدا کردهام! یک نوجوان!"
آنها تصمیم گرفتند یوسف را با خود به مصر ببرند و به عنوان برده در بازار بفروشند برادران یوسف که از دور این ماجرا را میدیدند به سمت آنها دویدند و گفتند: " این نوجوان بردهی ما ست، ولی چون خوب کار نمیکند حاضریم او را به شما بفروشیم."
افراد کاروان قبول کردند و یوسف را به قیمتی ارزان خریدند. کاروان، به طرف مصر حرکت کرد و برادران یوسف که بسیار خوشحال شدند.
بعد از مدتی که مطمئن شدند کاروان از آنجا دور شده و یوسف دیگر نمیتواند برگردد، حیوانی را سر بریدند و مقداری از خون آن را روی پیراهن یوسف ریختند و بعد به طرف خانه به راه افتادند. هوا داشت تاریک میشد که به خانه رسیدند. پدر که بیصبرانه منتظر رسیدن فرزند عزیزش بود، بچههایش را از دور دید و به طرفشان دوید. اما هر چه نگاه کرد یوسف را در بین آنها ندید. یعقوب تکان سختی خورد. بر خود لرزید و پرسید:" عزیزان من! پس یوسف کجاست؟"
تا یعقوب این جمله را گفت، فرزندانش زیر گریه زدند و در حالیکه به دروغ اشک میریختند، گفتند: " ما مشغول بازی بودیم. چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست با ما مسابقه بدهد، او را کنار وسایلمان گذاشتیم . اما آنقدر سرگرم مسابقه شدیم که نفهمیدیم گرگ به برادرمان حمله کرده و او را خورده است."
بعد برای اینکه حرفشان را ثابت کنند، پیراهن یوسف را که خودشان خون آلود کرده بودند، به یعقوب نشان دادند. پدر هوشیار و با تجربه همینکه چشمش به پیراهن خون آلود اما سالم یوسف افتاد، همه چیز را فهمید. چون اگر گرگ واقعاً یوسف را دریده بود، باید پیراهن از چند جا پاره میشد. اما آن پیراهن کوچکترین خراشی هم نداشت. برای همین رو به فرزندانش کرد و گفت: "شما دروغ میگویید. کینه و دشمنی شما باعث شد که یوسف را از من دور کنید."
یعقوب با وجود غم و غصه فراوان ناامید نشد و از خدا یاری خواست و گفت: " اگر چه دوری از یوسف برایم زجر آور است ولی امیدوارم روزییوسف را دوباره سلامت ببینم!"
از آن سو کاروانی که یوسف را خریده بود وارد مصر شد و یوسف را به عزیز مصر فروخت. یوسف در خانهی عزیز مصر در آسایش و راحتی کامل بود. او خدا را شکر کرد و هیچوقت کاری بر خلاف دستور خداوند انجام نداد. بعدها او به مقام پیامبری رسید و یکی از فرمانروایان مصر شد. اما قدرت و ثروت، باعث نشد که او پدر و خانوادهاش را فراموش کند. مدتی بعد کشور مصر دچار خشکسالی شد برای همین مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد یوسف میآمدند تا آذوقه بگیرند روزی برای حضرت یوسف خبر آوردند: یازده مرد که همه برادر هستند، آمدهاند تا از شما قدری گندم و غلات بگیرند. حضرت یوسف از نشانیهایی که به او دادند فهمید که آنها برادرانش هستند، اجازه داد تا وارد شوند. برادران که پس از چهل سال حضرت یوسف را میدیدند نشناختند. اما وقتی او را شناختند، از کرده خود پشیمان و شرمگین شدند، اما حضرت یوسف آنها را هم بخشید و از حال پدر پرسید. چندی نگذشت که آنها را با کاروانی از خوار و بار و یک پیراهن از خود به سوی پدر راهی کرد. یعقوب وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی چشمهایش انداخت، بینا شد. به این ترتیب، یعقوب فهمید که صبر و بردباری بعد از چهل سال نتیجه داده است.