0

داستان اسفندیار (1)

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

داستان اسفندیار (1)
پنج شنبه 19 بهمن 1391  7:35 PM

 

داستان اسفندیار (1)

داستان اسفندیار (1)

اسفندیار پهلوانی بزرگ و پسر شاه گشتاسب بود و مادرش كتایون فرزند قیصر روم بود .سه فرزند پسر داشت كه بهمن از همه بزرگتر بود .

اسفندیار خسته ولیكن پیروز از جنگ با ارجاسب برمی گشت . او دو خواهر خود را از چنگ اسارات ارجاسب نجات داده بود .

او می دانست كه دوران سختی به سر رسیده و تمام دشمنان ایران سركوب شدند و حالا بایستی پدرش به پیمانش وفا می كرد و تخت شاهی را دست او می سپارد و دیگر هیچ دلیل و بهانه ای وجود نداشت تا از این كار خودداری كند .

در شهر جشن بزرگی بر پا بود و شاه طهماسب به همراه نامداران و فرزانگان و موبدان از پسرش استقبال كرد . سفره های رنگین مهیا شد و مهمانان مشغول شدند . گشتاسب از پسرش خواست تا ماجرا را تعریف كند . اسفندیار به گشتاسب گفت كه در هنگام شادی این درخواست را نكن زیرا با سخنهای تلخ گذشته كام خود را تلخ می كنیم . فردا همه چیز را برای شما خواهم گفت .

شب كه اسفندیار از مهمانی بازگشت ناراحت بود . اسفندیار به مادرش كتایون گفت : كه شهریار با من بد می كند . به من گفت : هنگامیكه انتقام ما را از ارجاسب بگیری و خواهرانت را از بند آزاد كنی و نام ما را در گیتی سربلند كنی ، تخت و تاج شاهی را به تو واگذار می كنم . فردا صبح كه شاه از خواب بیدار شود این سخن ها را به او خواهم گفت . مادرش از این سخن ها ناراحت شد چون می دانست كه شاه تاج و تختش را نخواهد بخشید . مادر پاسخ داد : ای پسر رنج دیده من، تمام سپاه به رای و فرمان تو هستند و پدرت فقط تاجی بر سر دارد ، بیشتر از این مخواه . زمانیكه او به دیار باقی برود این تاج و تخت به تو خواهد رسید و بهتر است فرزندی بمانند تو ، در برابر پدرش فرمانبردار باشد .

تا دو روز افراسیاب نزد گشتاسب نرفت و روز سوم گشتاسب از خواسته فرزندش آگاه شد و آنگاه جاماسپ فال گو را نزد خود خواست . جاماسپ گفت : كاش زمانه مرا بدست چنگال شیر می سپارد تا این اختر بد را نمی دیدم ، كه باید این چنین در غم اسفندیار نشست همان پهلوانی كه جهان را از دشمنان پاك كرد . گشتاسب از او پرسید : زود به من بگوی كه این اتفاق كجا خواهد افتاد . جاماسپ گفت : این غم در زابلستان بدست رستم اتفاق خواهد افتاد .

روز بعد شاه بر تخت نشست و اسفندیار نزد او رفت و همه موبدان و ناموران نیز ایستاده بودند . اسفندیار گفت : شاه پاینده باشد كه زمین از تو شكوهمند شد . تو مظهر داد و عدالتی و همه ما بنده و فرمانبردار توئیم . می دانی كه ارجاسب با سواران به جنگ آمد و من در دشت گورستانی از اجساد آنها درست كردم و سر ارجاسب را از تن جدا كردم و بواسطه سوگند و پیمان تو ، دلم به فرمان تو گرمتر شد . حال بهانه چیست ؟

شاه به فرزندش پاسخ داد : تو بیش از این انجام داده ای و پروردگار یاور تو باشد ، اما اینك مردی است كه از آغاز پادشاهی ما تا كنون به بارگاه نیامده و در برابر شكوه ما سر خم نكرده است و او كسی نیست جر رستم پسر زال . تو باید به سوی سیستان بروی و رستم را در بند، نزد ما آوری .و مطمئن باش كه اگر فرمان مرا اطاعت كنی و دستور مرا اجرا كنی تخت و تاج شاهی را به تو می سپارم .

اسفندیار پاسخ داد : ولی از زمان منوچهر تا كیقباد همه سرزمین ایران از رشادت این پهلوان در امنیت بسر برده است .

شاه اینطور به اسفندیار پاسخ داد كه : آیا نشنیدی كه اهریمن چگونه موجب می شود انسان راه درست را گم كند . لباس رزم بر تن كن و به سمت سیستان برو . و دست رستم را ببندد و پیاده او را به درگاه بیاور.

داستان اسفندیار (1)

اسفندیار به شاه گفت : تو با رستم دستان كاری نداری ، دنبال راهی هستی كه مرا دور نگه داری . این تخت پادشاهی برای تو باشد كه برای من گوشه ای از این جهان كافی است . من هم مانند بقیه لشكر فرمانبردار تو هستم.

پدر گفت : در قضاوت عجله نكن كه با این كار سربلند خواهی شد .

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها