0

فاطمه قوام‎ ، ‎داستان نويس و فيلمساز‎

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

فاطمه قوام‎ ، ‎داستان نويس و فيلمساز‎
سه شنبه 17 بهمن 1391  1:46 PM

 

نام : فاطمه

نام خانوادگی : قوام‎

عنوان :

تاریخ تولد :

جنسیت : مرد

داستان

متولد: 1356_‎تبريز‎

‎داستان نويس و فيلمساز‎

‎آغاز فعاليت از مهد قرآن 1379‏‎

‎ورود‎ ‎به انجمن سينماي جوانان ايران- دفتر تبريز 1380‏‎

‎توليد چند كار کوتاه  فيلم‎ 82_1380

‎آماده سازي مجموعه داستانهاي کوتاه  براي چاپ 6_1385‏‎

یک نمونه داستان:

‎صاحبخونه اسباب و اثاثيه خونه رو بيرون ريخته بود. پدر وسايل ها رو‎ ‎داخل وانت مي گذاشت. زهرا جلوي در ايستاده بود و گاهي به باباش و گاهي هم به دوستش‎ ‎مينا كه توي كوچه بود نگاه مي كرد. ماشين به راه افتاد و زهرا از پشت وانت براي‎ ‎دوستش مينا دست تكان داد‎.

‎به خونه خاله رسيدند. دختر خاله اش معصومه در رو باز‎ ‎كرد. پدر اثاثيه را به داخل زير زمين خونه خاله برد. زهرا گوشه ايستاده بود و نگاه‎ ‎مي كرد. جابجايي اثاثيه تموم شد. پدر به مادر گفت: « بهتره كه من اينجا نمونم.» پدر‎ ‎، زهرا را بوسيد و گفت: « خيلي زود بابا يه خونه پيدا مي كنه‎»

‎الان خيلي وقته‎ ‎كه زهرا باباش رو نديده. معصومه و زهرا مشغول خاله بازي بودند. معصومه يه سر چادر‎ ‎مادرش رو به دستگيره پنجره و يه سرِ ديگه اش رو به دستگيره در بست و گفت: اينور‎ ‎خونه من ، اونور هم خونه تو. زهرا گفت: خونه من كوچيكه و هيچي نداره ولي طرف تو هم‏‎ ‎بزرگه و هم دكور و تلويزيون داره‎.

‎معصومه گفت: خوب اينجا خونه ماست. زهرا با‎ ‎ناراحتي عروسكش رو بغل كرد و رفت توي اتاق عكس باباش رو از داخل كيف برداشت. گفت‎: ‎بابا دلم برات تنگ شده اگه خونه پيدا كني مثل اون وقتها با هم بازي مي كنيم. زهرا‎ ‎رفت توي بغل مادرش نشست و گفت: مامان بابا كِي مياد. مامان گفت: وقتي خونه پيدا‎ ‎كنه. زهرا گفت: اگه خونه پيدا نكنه اونوقت بايد اينجا بمونيم و مادرش گفت: نميدونم‎.

‎زهرا نقاشي يه خونه رو كشيد و به مادرش نشون داد و گفت: مامان نمي تونيم خودمون‎ ‎يه خونه مثل اين درست كنيم. ببين خيلي راحته. مادرش گفت: براي خونه درست كردن بايد‎ ‎زميني داشته باشي. زهرا گفت: مامان همه جا كه پر از زمينه. مادر گفت: زمين ها صاحب‎ ‎دارند. مامان مگه زمين مال خدا نيست. نكنه همه زمين ها رو به صاحب خونه ها فروخته و‎ ‎چيزي براي ما نذاشته. زهرا گريه كنان فت: مامان من خسته شدم. من مي خوام يه خونه‎ ‎داشته باشيم‎.

‎مي خوام بابامو هر روز ببينم و دويد رفت توي كوچه‎.

‎پسراي محله‎ ‎توي كوچه بازي مي كردند. تا زهرا رو ديدند اومدند جلو. يكي از پسر بزرگ ها گفت‎: ‎اينجا چه كار مي كني. زهرا با ترس گفت: اومديم مهموني. پسره گفت: تو كه ديروز و پري‎ ‎روز هم اينجا بودي. ببين بچه اينجا كوچه ماست بايد اجازه بگيري بيايي توي كوچه‎. ‎حالا هم برو تو. زهرا رفت تو خونه و با صداي بلند گريه كرد. مادر نگران شد و اومد‎ ‎توي حياط زهرا رو بغل كرد و برد توي خونه و زهرا تو بغل مادرش خوابيد‎.

‎فرداي‎ ‎آنروز پدر يه خونه پيدا كرده بود و زهرا و پدر و مادرش رفتند خونه جديدشون. شب‎ ‎مادرش زهرا رو بغل كرد تا بخوابونه. زهرا گفت: مامان من زمين رو دوست دارم. بذاريد‎ ‎امشب رو زمين كنار شما و بابا بخوابم. زهرا رفت توي دفتر نقاشي اش يه دايره كشيد و‎ ‎توي دايره يه خونه كوچيك كه از پنجره اش خودشو و مامان و باباش بيرون رو نگاه‏‎ ‎ميكردند. بعدش هم يه بوس به مادرش داد يه بوس به باباش و يه بوس هم به زمين داد و‎ ‎خوابيد‎.‎


حوزه هنری آذربایجان شرقی

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها