0

داستانی از مثنوی(قسمت سوم)

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

داستانی از مثنوی(قسمت سوم)
سه شنبه 17 بهمن 1391  8:43 AM

داستانی از مثنوی(قسمت سوم)

داستانی از مثنوی(قسمت سوم)

 

من نخواهم شد ازین خلوت برون زانکه مشغولم به احوال درون

بنابر این وزیر خلوتش را نشکست و با آنها دیدار نکرد و آنان را منتظر و پریشان احوال نگاه داشت.چهل یا پنجاه روز بعد وزیر هرکدام از آن 12 مرد را پنهانی احضار کرد.او به هر کدام از آنها می گفت که جانشین من تویی و باید به وصیتم عمل کنی و یازده مرد دیگر باید از تو اطاعت کنند و حرف شنوی داشته باشند.به هر کدام هم حکمی داد که در آن نوشته شده بود پس از من(وزیر) تو رهبر و پیشوای مردم خواهی بود.هیچ کدام از آن 12 مرد نفهمیدند که وزیر به دیگران هم حکم جانشینی پس از خودش را داده است.هریک گمان می کردند که تنها فرد مورد اطمینان وزیر هستند و ازاین موضوع خوشحال بودند و خودشان را پیشوای مردم، پس از او می دانستند.

وزیر بعد از این کار،دوباره در خلوت نشست و حاضر به ملاقات با هیچ کدام از پیروانش نشد.چهل روز در خلوت نشست و روز چهلم خودکشی کرد.خودش را کشت تا مسیحیان به جان هم بیفتند و نقشه ی او عملی شود.همین که خبر مرگ وزیر به پیروانش رسید،جمع شدند و به گریه زاری و شیون و عزاداری پردختند.تعداد کسانی که برای تشییع جنازه اش آمدند، بسیار زیاد بود.آنها روزهای زیادی را در عزا و ماتم به سر بردند.اما پس از آن به فکر تعیین جانشین افتادند.همه ی مردم دور هم جمع شده بودند و از هم می پرسیدند:«جانشین او کیست؟چه کسی بعد از او راهنمای مردم خواهدشد؟امت مسیح به پیشوا و رهبر نیاز دارد تا گمراه نشود.» در این میان یکی از آن بزرگانی که از وزیر حکم جانشینی و وصیت نامه دریافت کرده بود از جا برخاست و اعلام کرد که من جانشین او هستم.شیخ در زمان حیاتش طوماری به من داد و در آن نوشت که من جانشین او هستم.»

آنگاه وصیت نامه ی وزیر را برای مردم خواند.ولی تا مردم خواستند حرفی بزنند،مرد دیگری از میان جمع برخاست و فریادزد:بس کنید!من جانشین شیخ هستم.شیخ به من وصیت کرده که بعد از او رهبر مسیحیان باشم…به همین ترتیب تمام مردانی که وزیر با آنها دیدار کرده و به آنان وصیت نامه داده بود،یکی یکی آمدند و خودشان را جانشین او و رهبر مردم معرفی کردند.

این موضوع باعث ایجاد اختلاف و تفرقه بین مسیحیان شد.هرکدام از آن دوازده مرد،طرفدارانی داشتند و هریک خود را جانشین برحقّ وزیر می دانستند؛ به هین دلیل همه به جان هم افتادند و با هم جنگیدند.در این جنگ خونین تعداد زیادی از مسیحیان کشته شدند و کینه و دشمنی جای دوستی و محبت را گرفت.پادشاه که می دید نقشه ی وزیر کافر و سیاه دل ونیرنگ بازش خیلی خوب اجرا شده ،از خوشحالی در پوست نمی گنجید و مسیحیان را به حال خودشان گذاشته بود تا همدیگر را با دست خودشان نابود کنند.

صدهزاران مرد ترسا کشته شد

تا ز سرهای بریده پشته شد

خون روان شد همچو سیل از چپّ و راست

کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست

تخم های فتنه ها کو کِشته بود

آفت سرهای ایشان گشته بود

به این ترتیب تخم کینه و نفاق و دشمنی بین مسیحیان کاشته شد.آنها به دسته های مختلف تقسیم شدند و هر گروه به مخالفت با گروه های دیگر پرداخت.اینگونه بود که هدف اصلی دین مسیح که ایجاد وحدت و دوستی و محبت بین مردم بود فراموش شد و کینه و نفاق و دشمنی جای آن را گرفت.

مولوی در پایان داستان به آنان که تنها به ظاهر امور توجه دارند و از معنا بی خبرند چنین می گوید:

رو به معنی کوش ای صورت پرست

زانکه معنی بر تنِ صورت، پَرَست

همنشین اهل معنی باش تا

هم عطا یابی و هم باشی فتی

جان ِ بی معنی درین تن بی خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود،با قیمتست

چون برون شد، سوختن را آلتست

تیغِ چوبین را مبر در کارزار

بنگر اول تا نگردد کار،زار

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها