0

داستانی از مثنوی(قسمت دوم)

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

داستانی از مثنوی(قسمت دوم)
سه شنبه 17 بهمن 1391  8:42 AM

داستانی از مثنوی(قسمت دوم)

داستانی از مثنوی(قسمت دوم)

 

مدتی گذشت.یک روز پادشاه دستور داد تا وزیر را دستگیر کنند و نزد او بیاورند.پادشاه به به میدان شهر رفت و در مقابل چشمان وحشت زده ی مردم،گوش و دست و لب و بینی وزیر را برید و اعلام کرد که این کار را به خاطر تنبیه وزیر انجام داده تا مردم ببینند و عبرت بگیرند و با گرایش به مسیحیت، به دین یهودی خیانت نکنند.بعد هم او را از شهر بیرون کرد.

وزیر گوش و بینی و لب بریده که قیافه اش خیلی زشت شده بود،خارج از شهر برای خودش پایگاهی درست کرد و به تبلیغ مسیحیت ادامه داد.این مرد خوش زبان و خوش برخورد اما سیاه دل و شیطان صفت و حقه باز که دشمن سرسخت حضرت عیسی بود و تنها خدا از سیاه دلی و بی ایمانی و تنگ نظری و حسادت او خبر داشت،توانست با زبان خوش 6 سال تمام مردم را دور خود جمع کند و بر تعداد مریدان و پیروانش بیفزاید.

پس از 6 سال به شاه خبر داد که حالا موقع عملی کردن نقشه ام رسیده است. در تمام این مدت تنها کسی که از نیت وزیر خبر داشت،شاه بود.بقیه مردم اصلاً فکرش را هم نمی کردند که وزیر دشمن دین عیسی باشد.همه او را یک مسیحی مۆمن و معتقد می دانستند که به خاطر عشق به مسیحیت،از وزارت و زندگی مرفه و کاخ شاه چشم پوشیده و تمام زندگیش را وقف ترویج دین عیسی کرده است.

وزیر با نیت ایجاد تفرقه بین مسیحیان دست به کار شد و با بزرگان مسیحی که دوازده نفر بودند،جداگانه دیدار کرد.او به هر کدام از این دوازده مرد که مورد اعتماد و اطمینان مردم بودند و هرکدام تعداد زیادی پیرو داشتند،وصیت نامه ای داد.متن و محتوای هر وصیت نامه با وصیت نامه ی دیگر کاملاً فرق داشت.وزیر به هرکدام از آن بزرگان سفارش هایی کرده و دستوراتی مشابه دستورات کتاب آسمانی انجیل اما کاملاً مغایربا آن، داده بود.به طوری که هرکدام از آنها خیال می کرد بعد از وزیر،خودش رهبر مسیحیان خواهدبود.مثلاً خطاب به نفر اول نوشته بود:«به مردم بگو که اگر می خواهند مسیحی واقعی باشند و به رستگاری برسند،باید ریاضت بکشند و روزه بگیرند و خودشان را از نعمت های خدا محروم نمایند.» برای نفر دوم نوشته بود:«ریاضت کشیدن و سختی دیدن و سخت عبادت کردن اصلاً کار درستی نیست؛اگر می خواهی مردم رستگار شوند،باید به آنها بیاموزی که فقط به خدا توکل کنند و از هر کار دیگری پرهیز نمایند.»

ساخت طوماری به نام هر یکی

نقشِ هر طومار دیگر مسلکی

حکمهای هر یکی نوعی دگر

این خلاف آن ز پایان تا به سر

در یکی گفته ریاضت سود نیست

اندرین ره مَخلصی جز جود نیست

در یکی گفته که جوع و جود تو

شرک باشد از تو با معبود تو

جز توکل جز که تسلیم تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

به نفر سوم نوشته بود:«تنها کاری که باعث رستگاری می شود،خدمت به مردم است و کسی که به مردم خدمت کند اصلاً لازم نیست به خدا توکل کند.فقط خدمت به خلق را هدف قرار دهید و از هر کار دیگری دوری کنید.»

در یکی گفته که واجب خدمتست ورنه اندیشه توکل تهمتست…

 

به نفر بعد نوشته بود:«به عجز و ناتوانی های خودتان فکر نکنید،زیرا اندیشیدن به این که ناتوان هستید،شما را از خدا دور می کند و موجب کفران نعمت و دوری از خداوند می شود.فقط به توانایی ها و قدرت خود تکیه کنید.»

به دیگری نوشته بود:«به ناتوانی ها و توانایی هایتان اصلاً فکر نکنید که هردو مثل بت هستند و شما را از خدا دور می کنند.»

به یکی نوشته بود:«اگر حقت را از دیگران نگیری،خدا از تو راضی نخواهدبود.» اما برعکس، به دیگری نوشته بود:«اگر کسی حقی از تو ضایع کرد،در پی گرفتن آن مباش و از حقّ خودت بگذر.»

خلاصه، به هرکدام سفارشی کرده بود که با سفارش های دیگر فرق داشت و در تضاد بود.

پس از آن که وزیر به هر کدام از آنها وصیت نامه ای داد، سفارش کرد که بعد از مرگش وصیت نامه را باز کنند و به دستورات آن عمل نمایند.هر کدام از آن دوازده مرد هم تصور می کرد که خودش تنها شخصی است که از وزیر وصیت نامه دریافت کرده و همه ی آنها از همه جا بی خبر بودند.

از آن روز به بعد وزیر دیگر در جمع پیروانش حاضر نشد و برای آنها سخن نگفت و موعظه نکرد؛بلکه در به روی خویش بست و در خلوت نشست.این خلوت نشینی بیشتر از چهل روز طول کشید.پیروانش از دوری او بیقراربودند و خیال می کردند که که او به ریاضت کشیدن و مناجات و عبادت خداوند مشغول است.آنها با گریه و زاری و التماس از او می خواستند که با آنها دیدار کند و دست از خلوت نشینی بردارد.اما وزیر پیغام می داد که «من اجازه ی شکستن خلوت را ندارم.خدایم از من خواسته که مدتی از مردم دور باشم و گرنه دل من هم برای شما تنگ شده و از دوریتان ناراحتم.»مریدان و پیروان هم مرتب التماس و اصرار می کردند که وزیر خلوت را بشکند و اجازه ی دیدار بدهد. وزیر حیله گر در دل به ساده دلی آنها می خندید و پیغام می داد که:«من نباید خلوت را بشکنم زیرا به احوال درون مشغولم و دارم روحم را تزکیه می کنم و صفا می بخشم تا بتوانم در کنار عیسی مسیح جا بگیرم و به مقام والای قرب الهی برسم.»

ادامه دارد....

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها