0

داستانی از مثنوی(قسمت اول)

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

داستانی از مثنوی(قسمت اول)
سه شنبه 17 بهمن 1391  8:42 AM

داستانی از مثنوی(قسمت اول)

داستانی از مثنوی(قسمت اول)

 

 

در دفتر اول مثنوی داستانی است با این عنوان:داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را می کشت از بهر تعصب.

داستان با این ابیات آغاز می شود.

بود شاهی در جهودان ظلم ساز

دشمن عیسی و نصرانی گداز

عهدِعیسی بود و نوبت آنِ او

جان موسی او و موسی جان ِاو

این داستان ما را به یاد توطئه هایی می اندازد که بسیاری از حکام برای تسلط بر مردم،اعمال می کردند تا چند روزی بیشتر حکومت کنند و هر کاری که دلشان خواست انجام دهند.سیاست ِ تفرقه بینداز و حکومت کن، سیاستی است که وزیر این شاه یهودی از آن برای نابودی نصرانیان استفاده نمود.خلاصه ی داستان چنین است.

در زمان های قدیم،آن روزهایی که آیین مسیحیت در بین مردم طرفداران زیادی پیدا کرده بود و بسیاری از مردم که پیرو دین موسی یا دین های دیگری بودند به مسیحیت ایمان می آوردند، پادشاهی یهودی بود که نسبت به دین خود، بسیار تعصب داشت و دلش می خواست همه ی مردم یهودی باشند و از هیچ دینی به جز دین حضرت موسی،پیروی نکنند و به آن اعتقاد نداشته باشند.او دشمن دین مسیحی بود و اگر می فهمید که کسی از مردم سرزمینش به دین مسیح ایمان آورده است،فوراً دستور بازداشت و شکنجه و اعدام او را صادر می کرد.این شاه ستمگر،هرگز در مورد هدف پیامبران فکر نمی کرد و نمی خواست بفهمد که هدف همه ی پیغمبران هدایت انسان ها و نجات آنها از گمراهی است. او نمی فهمید که دین وسیله ی نجات انسان ها از ظلم و ستم و بردگی است و موسی و عیسی،هردو فرستادگان خداوند یکتا هستند و مأموریت داشتند تا مردم را از کارهایی که باعث دوری آنها از خداوند می شود آگاه نمایند و به راه راست یعنی رستگاری و صراط مستقیم الهی هدایت کنند.او با سرسختی و بیرحمی تمام با دین مسیح مبارزه می کرد و هر روز تعدادی از مۆمنان مسیحی را بالای چوبه ی دار می فرستاد. با این وجود،باز هم مردم به دین مسیح ایمان می آوردند و روز به روز بر تعداد آنها افزوده میشد.

پادشاه وزیری حیله گر و شیطان صفت داشت.وزیر با کشتن مسیحیان به دست شاه موافق نبود و به او می گفت:«این کار باعث خشم و لجبازی مسیحیان می شود و بعید نیست که علیه حکومت شما شورش نمایند .باید کاری کنیم که خودشان را با دست خودشان از بین ببریم .باید بین آنها اختلاف و تفرقه بیندازیم تا به جان هم بیفتند و روز به روز ضعیف تر شوند.»شاه پرسید:«چگونه می توانیم مسیحیان را به دست خودشان نابود کنیم؟آنها با هم همصدا و متحد هستند و به سختی می توان بین آنها تفرقه ایجاد نمود.»وزیر گفت:« ای پادشاه قدرتمند،من نقشه ای دارم.اگر موافق باشید آن را مطرح می کنم.» شاه گفت:«بگو،نقشه ات چیست؟»

وزیر گفت:«من ادعا می کنم که از دین یهود برگشته ام و شما به راز من پی برده اید و قصد کشتنم را دارید.این امر باعث می شود که مسیحیان زیادی دورم جمع شوند و از من طرفداری نمایند.من از اعتماد آنها سوءِ استفاده می کنم.وقتی طرفدارانم زیاد شدند و به من ایمان آوردند،نقشه ای را که در سر دارم عملی خواهم کرد و چنان بلایی بر سر مسیحیان می آورم که نسلشان از روی زمین برچیده شود.»

آنگاه وزیر تمام نقشه اش را برای شاه بازگو کرد.شاه با دقت به حرف های او گوش داد و با خوشحالی گفت:«الحق که دست شیطان را از پشت بسته ای!شیطان باید حقه بازی و مکر و فریب و سیاست را از تو بیاموزد.»

وزیر سیاه دل کینه جو ی بی ایمان هم به دنبال عملی ساختن نقشه اش از کاخ بیرون رفت و ظاهراً از وزارت استعفا داد. او در میان مردم شایع کرد که از دین یهود برگشته و به دین عیسی مسیح ایمان آورده است.زیرا اطمینان دارد که حضرت موسی(ع) به پیروانش سفارش کرده که بعد از او به پیامبری به نام عیسی ایمان آورند.این خبر کم کم به همه ی مردم رسید و چون تعداد مسیحیان روز به روز بیشتر می شد،تعداد طرفداران وزیر هم بیشتر می شد.وزیر ظاهری فریبنده داشت.بسیار خوش زبان و خوش برخورد بود و با چرب زبانی و حیله گری مردم را مجذوب خویش می ساخت.

 

دل بدو دادند ترسایان تمام

خود چه باشد قوّت تقلیدِ عام؟

در درون سینه مهرش کاشتند

نایب عیسیش می پنداشتند

او به سر دجّالِ یک چشم لعین

ای خدا فریاد رس نعم المُعین

صد هزاران دام و دانه ست ای خدا

ما چو مرغان حریصِ بینوا

دم به دم ما بسته ی دام نویم

هریکی گر باز و سیمرغی شویم….

 

 

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها