یک بغل خنده
سه شنبه 17 بهمن 1391 12:33 AM
پسر خاکی
پرویز کوچولو یک روز از مادرش پرشید: راستی مامان! درسته که ما از خاک درست شده ایم؟
مادر گفت: آره پسرم، آدمی از خاک خلق شده.
پرویز مثل این که کشفی کرده باشد، گفت: آها... حالا فهمیدم که چرا لباس های من تند و تند خاکی می شود.
زنگ ریاضی
معلمی از شاگرد پرسید: اگر من هزار تومان پول داشته باشم و یک چهارم این مبلغ را به تو بدهم، برایم چه باقی می ماند؟
شاگرد گفت: تشکرهای من.
جایزه
محمود وقتی از مدرسه به خانه آمد، یک کتاب نفیس در دست داشت. پدرش پرسید: محمود این کتاب چیست؟
محمود با خوش حالی گفت: این کتاب از طرف مدیر مدرسه به باانظباط ترین شاگرد داده شده است.
پدر با خوش حالی او را بوسید. کتاب را از او گرفت و شروع به ورق زدن کرد؛ اما ناگهان دید که در اولین صفحه ی کتاب نوشته شده: این کتاب به عنوان جایزه به حمید اهدا می شود.
گفت: این که به اسم حمید است.
محمود گفت: درسته بابا! وقتی از مدرسه آمدیم، با زور ازش گرفتم.
پنج و پنجاه
معلم: پنج را باید با چه جمع کنیم تا بشود پنجاه؟
شاگرد: با آه
کدام را باور کنم
دانش آموز به آموزگارش گفت: شما دیروز گفتید، پنج و پنج می شود ده. امروز می گویید هفت و سه می شود ده. من کدام را باور کنم؟!
کمک به مادر
فرهاد و مادرش برای خرید به بازار رفتند و خرید کردند. وقتی به خانه برمی گشتند، فرهاد که خیلی خسته شده بود، گفت: مادرجان! اگر می توانی مرا بغل کن.
مادرش گفت: فرهاد جان! مگر نمی بینی که این جعبه های سنگین در دست من است؟ من که نمی توانم با این جعبه ها تو را هم بغل کنم.
فرهاد گفت: مادرجان! تو مرا بغل کن، آن جعبه ها را من می آورم.
نشانه گیری
همسایه: آقا! پسر شما امروز یک سنگ به طرف من پرت کرد!
پدر: به کجای شما خورد؟
همسایه: هیچ جا.
پدر: پس پسر من نبوده. چون او نشانه گیری اش خیلی خوب است.