0

لطیفه های خنده دار

 
farshon
farshon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 43957
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:پاسخ به:لطیفه های خنده دار
شنبه 14 بهمن 1391  3:10 PM

فرق افراد داخل تیمارستان با بیرون آن

 

. . . . . مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد . . . . . هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و . . . . . .

جهت ملاحظه این داستان کوتاه ٬ میتوانید بر روی کلمهء ادامه متن در کادر ذیل کلیک فرمائید :

 

 

تحلیل ما

 

 

متن کامل

 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.


هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

مرد حيران مانده بود که چکار کند.

 

تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و برای خريد مهره چرخ برود.


در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.


پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.


هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟

ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!!ا
پسر فلمينگ و بیمار نجیب زاده

 

اسمش فلمينگ بود . . . . . . . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود . . . . . . . . يک روز که براي تهيهء معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد . . . . . . . . . وسايلش رو انداخت و به سمت باتلاق دويد . . . . . . . . اونجا ، پسر وحشت زده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست . . . . . . . .

جهت رویت متن کامل این داستان کوتاه ٬ میتوانید بر روی کلمهء ادامه متن در کادر ذیل کلیک فرمائید :

 

 

تحلیل ما

 

 

متن کامل

 

اسمش فلمينگ بود .

کشاورز اسکاتلندي فقيري بود.

يک روز که براي تهيهء معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد.

وسايلش رو انداخت و به سمت باتلاق دويد.

اونجا ، پسر وحشت زده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست.

فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.

نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد.

نجيب زاده گفت ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.

کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خواهم و پيشنهادش رو رد کرد.

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد.

نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.

” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.

.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين”

و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد

و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد.

چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.

اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل

 

مدیرتالارلطیفه وطنزوحومه

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها