پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك
سه شنبه 10 بهمن 1391 2:00 PM
رمضان و عرفان
قسمت اول
نشستي با حجت الاسلام دكتر احمد عابدي
از اينكه با اين همه مشغله علمي، لطف كرديد و ما را براي گفتگو به حضور پذيرفتيد، بسيار سپاسگزاريم. موضوعي كه جهت نشر در مجلة معارف در خدمت شما هستيم، بحث اساسي و مهم عرفان؛ با رويكرد عرفان اسلامي است. اما در ابتدا با توجه به ايام سعيد نيمه شعبان كه در حال سپري شدن است و در آستانه فرا رسيدن ربيع روح افزاي قرآن و ماه مبارك رمضان، هستيم از حضرتعالي ميخواهيم كه ما را به تأملي در اين دو مركز جاذبه معنوي راهنمايي فرماييد!
ابتدا، تشكر ميكنم از تشريف فرمايي شما و ايام ميلاد امام زمان(ارواحنافداه) را تبريك و تهنيت عرض ميكنم و به عنوان عرض ادب به پيشگاه حضرت ولي عصر(سلام الله عليه) نكتهاي درباره ايشان عرض ميكنم و آن اين است كه شايد يكي از قديميترين اديان موجود در دنيا كه پيروان بسيار زيادي هم دارد، دين هندوييزم است اين دين هم داراي شعبهها و انشعابات فراواني است. در دين هندو، يك بحث مهمي است دربارة «كالكي». كالكي يا منجي موعود هندو، تقريباً شبيه همان سوشيانس زردشتيهاست. اين دين هندو كه خودشان معتقدند كتابهاي آسماني زيادي دارند مثل كتاب «ريگبودا» يا كتاب «مهاپارِت» يا كتاب «گيتا» يا كتاب «اُپانيشاد» كه بعضي از اين كتابها شايد متعلق به حدود چهار هزار سال قبل از پيامبر اسلام (ص) بوده است. نكته جالب اين است كه در قديمي ترين كتابشان يعني «ريگبودا»، بحث كالكي يا همان منجي مطرح شده است؛ يعني نگاه دين هندو به آينده. اين را براي اين عرض كردم كه اعتقاد به منجي موعود و در واقع اعتقاد به مهدويت و امام زمان در بين اديان مختلف، يك اعتقاد ريشه دار و اساسي است.
به نظر ميآيد يكي از راههاي بهربرداري و استفاضه بيشتر از فيوضات معنوي ماه مبارك رمضان، درك درست از ولايت و نسبت آن با رمضان و به ويژه با شب قدر است؛ مستدعي است در نسبت ليله القدر و ولايت توضيحي ارائه داده و تحليل خود را از احاديثي كه در اين زمينه مورد استشهاد واقع ميشوند، مانند فرمايش امام صادق(ع) به نقل از تفسير فرات كوفي كه: «من عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرك ليلة القدر» بفرماييد.
ابتدا عرض كنم كه تنها مدرك اين حديث، همين تفسير فرات كوفي است كه به نظر ميآيد از جهاتي از جمله سلسله سند حديث، چندان محل اعتبار نيست. اما لازم است كه رابطه شب قدر با ولايت و با حضرات معصومين (عليهم السلام) را تا حدودي تبيين كنيم. بايد دانست امروز كه بر طبق تقسيم ايام هفته، براي ما چهارشنبه است، اما ممكن است براي كس ديگري كه همين جا نشسته، پنجشنبه يا سه شنبه باشد! در نجوم، اين بحث هست و ثابت شده است. يعني اينگونه نيست كه يك زمان براي همه به يك صورت باشد، بلكه ميشود كه امشب براي يك نفر شب قدر باشد، براي يكي ديگر فرداشب و براي آن ديگري دو شب بعد. يك احتمال در روايات كه برخي از آنها ليله القدر را شب هفدهم، يا نوزدهم، يا بيست و يكم، يا بيست و سوم، يا بسيت و هفتم ميدانند از همين باب است؛ يعني ممكن است شب قدر براي كسي نوزدهم باشد، براي كسي ديگر بيست و يكم و...
اما شب قدر يعني چه و «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ؛ همانا ما آن را در شب قدر نازل كرديم»(قدر/1) به چه معناست؟ ابتدا ميدانيد كه اين، آية اول سورة قدر است و قبل از آن هم كه اسمي از قرآن نيست! ما هميشه اين آيه را چنين ترجمه و معنا ميكنيم كه: ما «قرآن» را در شب قدر نازل كرديم! در حاليكه اين آيه ميگويد ما «آن» را در شب قدر نازل كرديم. چنانكه ميدانيد، حضرت امام خميني(ره) مريدِ آيت الله العظمي شاه آبادي(ره) و در واقع خودباختة ايشان بودهاند. علت آن تعلّق اين بود كه حضرت امام، در جواني، يك روز در يكي از خيابانهاي قم به پيرمرد روحانياي برخورد ميكند كه نميدانست كيست. امام فكر كرد كه خوب است آن سئوالي را كه مدتها در ذهن خود داشت را با اين پيرمرد در ميان بنهد؛ پس به ايشان ميگويد كه يك سؤال دارم: «بِسْمِاللَّهِالرَّحْمَنِالرَّحِيمِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ»؛ اين «هُ» به چه بر ميگردد؟
آقاي شاه آبادي ـ كه خدا رحمتشان كند ـ ميفرمايند كه اين «هُ» به «هويت غيبيه» بر ميگردد! اگر دقت كنيد، ميبينيد كه خودِ ضمير هم ضمير غايب است. اين ميشود كه حضرت امام دست به دامن آقاي شاه آبادي شد تا ببيند آن هويت غيبيه يعني چه؟ و چنين بود كه امام ميشود مريد ايشان و تا آخر عمر هم اين شخصيت بزرگ و تاثيرگذار را رها نكرد.
پس با اين تفسير، شب قدر شبي است كه در آن هويت غيبيه نازل شد. من فقط اين را عرض كردم كه ببينيد اين بحث از كجا شروع ميشود. شب قدر اين است.
ما يك عالم ماده داريم و يك عالم مجردات. ميدانيد كه شيخ اشراق به عالم ماده، «عالم ظلمت» ميگويد. مجردات هم «عالم نور» ميباشند. اين را هم ميدانيد كه قرآن هميشه قيامت را «روز» مينامد. هيچوقت نميگويد «شب قيامت» عباراتي چون: يوم القيامه، يوم الحسره، يوم الندامه و... پس قيامت روز است. چرا؟ چون «يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ» (رحمن/41). الآن شما نميدانيد در اين جمع، چه كسي چكاره است؛ اما در قيامت «فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ» (ق/22) است. پس قيامت روز است، البته نه به معني روزِ اين دنيا؛ بلكه يعني خوب و بد در آن كاملاً مشخص ميشود. الآن هم همين سر ظهر، خورشيد هست، برق هم روشن است، اما شب است! شما از دل من خبر نداريد و نيت من را نميدانيد. اساساً خصوصيت عالم ماده، ظلمت و تاريكي است.
حال اگر در «انا انزلناهُ»، شما منظور از «هُ» را قرآن بگيريد و قرآن هم در روز و سرِ ظهر بر پيامبر اسلام(ص) نازل شده باشد، درست است كه بگوييم قرآن را در شب نازل كرديم؛ چون اين دنيا همه اش ماده است و شب و ظلمت است. پس معناي آن آيه اين است كه ما قرآن را كه نور بود، مجرّد بود، كلام خدا بود، در عالم ماده آورديم كه ظلمت و شب است. پس اين شب، در مقابلِ روز قيامت است. در واقع كلّ دنيا، از اول تا به آخر، يك شب است؛ و چه كسي چنين شب درازي ديده است؟!
نكته ديگر كه بايد مورد توجه قرار گيرد، اين است كه فرض كنيد رئيس جمهور ما به يك سفر خارجي مانند چين ميرود. ميگويند ايشان كه به چين آمده، لازم است كه كلّ مردم چين را احترام كند! او ميگويد كه من يك ميليارد و چند صد ميليون انسان را چگونه احترام كنم؟! ميگويند حالا كه نميشود يكايك آنها را ملاقات حضوري و احترام كني، ما يك پارچه درست كرده ايم و به آن ميگوييم پرچم چين، شما ميتوانيد اين پارچه را به نيابت از مردم چين احترام كني. پس احترام به پرچم يك كشور، نمادِ احترام به تمام مردم آن كشور است.
در واقع، من و شما كه به اين دنيا ميآييم، بايد از اول عمر دنيا تا آخر آن خدا را بپرستيم! اما اولاً ما كه عمرمان اينقدر نيست كه از اول تا آخر عمر دنيا، خدا را بپرستم، و تازه در همين مختصر عمري هم كه داريم، آنقدر حال نداريم كه خدا را بپرستيم. پس، براي دنيا يك نماد درست ميكنند و ميگويند كه آن را به نيابت از كل دنيا عبادت كن؛ كه اگر چنين كني گويا كل دنيا را احترام و يا عبادت كرده اي. پس روشن ميشود كه شب قدر، نماد عمر دنياست؛ و از آنجا كه خودِ دنيا ظلمت و تاريكي بود، نمادش را هم شب گذاشته اند، نه روز.
پس سرّ تأكيد بسيار بر احياء شبهاي نوزدهم يا بيست و يكم و يا بيست و سوم و تفاوت آن با شبهاي ديگر چيست؟
اگر دقت كنيد روشن است كه تنها به اين پارچه ميگوييم پرچم ايران؛ نه هر پارچه ديگري! شما اگر پارچة ديگري را احترام كنيد، فايدهاي ندارد. پس در واقع تفاوتِ اين شبهاي نوزدهم و بيست و يكم و بيست و سوم با شبهاي ديگر، درست مانند اين است كه اگر شما اينجا نماز بخوانيد يا آنجا، هيچ فرقي نميكند، اما اگر اينجا صيغه مسجديت خوانده شد، ديگر مسجد است و از اين به بعد نماز خواندن در اين مكان فرق ميكند. پس شب قدر، چنين چيزي است كه نماد كلّ دنياست و ميگويند كه شما در اين شب، به جاي كلّ عمرتان عبادت كنيد. عمر متعارف يك انسان هم تقريبا همين «الف شهر؛ هزار ماه» يا هشتاد و سه سال است كه در اين سوره به آن اشاره شده است؛ «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ».
و اما در نسبتِ شب قدر با اهل بيت و ولايت معصومين (عليهم السلام) ميتوان اينگونه گفت كه خدا قرآن را در شب قدر نازل كرد، تأويل كنيد كه قرآن در خانة اهل بيت و حضرت زهرا نازل شده است. اين كه قرآن در خانة اهل بيت(عليهم السلام) آمده است، بدان معني است كه قرآن بدون اهل بيت قابل فهم نيست و آن «ثقلين» قابل جدايي از هم نيستند. از همين باب است عبارت «منزل الوحي» يا «مهبط الوحي» يا «مختلف الملائكه» در برخي ادعيه و زيارات مانند زيارت جامعه كبيره؛ «السلام عليك يا اهل بيت النّبوه و معدن الرساله و مختلف الملائكه و مهبط الوحي». در شعر «مدارس آيات» از دعبل خزاعي، نيز تعبير «منزل وحي» هم آمده است. يعني اينكه اگر كسي ميخواهد قرآن و معارف آن را بگيرد، بايد از طريق اهل بيت بگيرد؛ به عبارت ديگر، مهم ترين راهِ فهم قرآن، اهل بيت (عليهم السلام) و حضرت زهرا(سلام الله عليها) هستند. «إنّما يعرف القرآن من خوطب به»؛ يعني كسي قرآن را ميفهمد كه قرآن به او خطاب كرده باشد. البته ولايت اهل بيت هم بدون قرآن نميشود؛ يعني همان عدم جدايي بين اين دو.
با توجه به فضاي روح افزاي رمضان، اگر ممكن است توصيههايي جهت استفاده بيشتر از اين ماه پر بركت براي مخاطبان نشريه بفرماييد.
در مباحث عرفاني صوم كه نميتوان وارد شد؛ اما نكتهاي را متذكر ميشوم. ديدنِ فرشته، مخصوصاً جبرئيل (عليه السلام) چيزي است كه ممكن است. اين مسئله چند راه دارد. شيخ اشراق در ابتداي «حكمت الاشراق» ميگويد كه اگر كسي فرشته نديده، يا اينكه تنها يكي، دوبار ديده، راضي نيستم كه كتاب من را بخواند! از كسي راضي هستم اين كتاب را بخواند كه فرشته ديدن برايش عادي شده باشد. حضرت امام خميني(ره) هم در جايي ميگويند كه من ميخواستم «حكمت الاشراق» را در قم تدريس كنم، ميرداماد به خوابم آمد و گفت كه درس نگو. از همين جا معلوم ميشود كه امام خميني (ره) كه ميخواسته اين كتاب را درس بدهد، يقيناً چيزهايي ميديده است.
و اما يكي از راههاي ديدن فرشته كه قدري سخت است، اين ميباشد كه از شب اول ماه مبارك رمضان تا شب بيست و سوم هرشب صد مرتبه سوره دخان بخواند ـ تقريباً شبي هفت ساعت طول ميكشد ـ ميتواند فرشته را ببيند. يك راه ديگر اين است كه شب بيست و سوم، 225 مرتبه اين دعا را بخواند: «يا طُهرُ يا طاهِرُ يا طَهورُ يا طِيهورُ يا طَيهار»؛ كه پنج اسم خداوند دربارة طهارت است. البته شرايطي هم دارد كه حتماً بايد رو به قبله در سجده باشد، حتماً با وضو باشد، حتماً شكم نه پُر باشد و نه خالي. البته در دعاها وقتي ميگويند دعايي را در سجده بگوييد و كمي زياد است، در اين موارد ميتوان رو به قبله، در همان حالت نشسته، مهر را به پيشاني گذاشت و دعا را خواند.
افسوس كه فرصت كمي داريم و انشاءالله در زمان مناسبي بايد به تفصيل به اين گونه مباحث بپردازيم. اگر اجازه بدهيد وارد موضوع اصلي گفتگو يعني عرفان اسلامي شويم. يكي از مسائل مهم، رابطه عرفان و تصوف است. آيا اين دو يك چيز هستند يا دو چيز و در صورت دوم رابطة بين آنها چگونه است؟
بعضيها عرفان و تصوف را يك چيز تصور كردهاند و متأسفانه در برخي از دانشگاههاي كشور نيز وقتي مثلاً دو واحد درس كليات عرفان ميخواهند بگويند، همان تصوف را تدريس ميكنند! يعني معتقدند عرفان و تصوف يك چيز است. حتي روي جلد بعضي از كتابهاي چاپ شده براي تدريس در دانشگاهها، نوشته شده: «مقدمهاي بر عرفان» اما در واقع محتواي كتاب «مقدمهاي بر تصوف» است نه عرفان! اين نشان ميدهد تفكر اين بوده كه عرفان و تصوف را يك چيز دانسته اند. و يا حتي برخي از آنهايي كه مخالف هستند، باز ميبينيم كه عرفان و تصوف را يك چيز گرفته اند؛ به عنوان مثال مرحوم آقاي ميرزا جواد تهراني در كتاب «عارف و صوفي چه ميگويند؟» عارف و صوفي را در يك سياق قرار داده و هردو را يك جور كوبيده و ميگويد اين دو يك چيزاند! يا مولف كتاب «سرچشمههاي تصوف» كه سرچشمههاي عرفان را نيز همان سرچشمههاي تصوف دانسته است! هرچند كه شواهدي هم بر اين ادعاي خود ميآورد. متأسفانه در بين اين دراويش كه فرقههاي متعددي دارند، من در هيچ فرقة صوفيانه نديدم كه عرفان و تصوف را جدا كرده باشند. يعني معمولاً بين اينها خلط وجود دارد. هميشه صوفي ادعا ميكند كه من يك عارف هستم!
يعني چه آنهايي كه موافقند و چه آنهايي كه مخالفند، عرفان و تصوف را يكي دانسته اند. در حالي كه تصور من اين است كه اينها را بايد تفكيك كنيم. البته دقت كنيد كه شواهدي مانند اينكه مثلاً ابن سينا در فلان كتاب، تصوف بكار برده و مرادش عرفان است، هيچ وقت دليل بر يكي بودن آنها نميشود. به خاطر اينكه در چهار، پنج قرن اول اسلام كه ابن سينا در همان زمانهاست، عرفان و تصوف يك چيز بوده است. يعني كساني چون جُنيد بغدادي يا بايزيد بسطامي يا منصور حلاج را هم ميتوان عارف ناميد و هم صوفي. اما از قرن ششم به بعد، عارف و صوفي دو چيز شد. جالب اين است كه استاد شهيد مطهري (رضوان الله تعالي عليه) هم در كتابهاي خود، از قرن ششم به بعد اينها را تفكيك ميكند و ميگويد كه از قرن ششم ما ميبينيم صوفي اصلاً يك طبقة اجتماعي است؛ برخلاف عارف كه هيچ وقت خودش را جداي از مردم نميداند. مثلاً اگر به عارف بگويي چه كسي عارف است؟ هر كسي به ذهنش ميآيد، غير از خودش! يعني هميشه عارف ميگويد فلاني عارف است، اما هيچ وقت نميگويد من عارفم؛ در حالي كه يك صوفي، خودش را يك طبقة اجتماعي ميداند و ميگويد ما فرقهاي داريم، يا ما صوفي هستيم، يا ما چنين و چنان هستيم و در واقع خود را ممتاز از ديگران ميداند.
شما وقتي اولين جملة صفحة اول اولين كتاب فرقة نقشبنديه ـ كه پيروان زيادي هم دارد ـ را نگاه ميكني، اين است: «بداياتُنا، نهايات آخرينا»؛ نقطة آغاز ما، نقطة پاياني براي ديگران است! اين، به اين معني است كه به هر حال ما با ديگران متفاوت هستيم و از ديگران ممتاز ميباشيم. اين تفكر، تفكر صوفيانه است. در حالي كه عارف اينگونه نيست. ابن سينا در آخرِ «اشارات» ميگويد كه اگر كسي به مُخيله اش خطور كند كه من عارف هستم، عارف نيست. عارف آن كسي است چون موسي كليم الله (ع) كه وقتي كسي به او گفت يك نفر به من معرفي كن كه راه خدا را به من نشان دهد، موسي (عليه السلام) هر كسي به ذهنش آمد، غير از خودش. به اين فكر نرفت كه من پيغمبر خدا هستم و بهتر از هر كسي ميتوانم تو را راهنمايي كنم؛ يعني اصلاً به ذهن موسي نيامد. اين چنين كسي عارف است.
پس در قرون اوليه اسلام، عارف و صوفي به يك معناست؛ البته در اين روند ما به افرادي مانند سفيان ثوري بر ميخوريم كه بايد تحقيق كرد آيا ميشود آنها را عارف ناميد و يا بايد به آنها صوفي گفت؟!
در كتابهاي بزرگاني چون ملاصدرا و امام خميني (ره) اين بحثها فراوان آمدهاند. امام خميني و ملاصدرا در اين باره تعبيرهايي دارند كه گاه ميگويند «جَهَله صوفيه» و گاهي ميفرمايند «محققين صوفيه»؛ مثلاً در كتاب آخوند ملاصدرا در «كسرُ اصنام الجاهليه» يا در مقدمة «اسفار» از اين تعابير استفاده كرده است. مراد اين بزرگان از «جهلة صوفيه»، همين فرقههاي صوفيانه و درويشي است كه ما ميشناسيم و متأسفانه در جامعه هم فعاليت دارند. پس جهله، كسي است كه به هر حال درس نخوانده، فقيه نيست، عارف نيست، عرفان نظري نخوانده و... . لازم است اشاره شود كه بحثهاي فقه، هم در عرفان دخالت دارند؛ مثلا مرحوم آيت الله قاضي ـ استاد عرفان علامه طباطبايي و آيت الله بهجت ـ وقتي ميخواستند عرفان درس بدهند، ميفرمود كسي كه در فقه و اصول مجتهد يا قريب الاجتهاد نباشد، اصلاً نميتواند عرفان بخواند. يعني غير مجتهد را به عنوان شاگرد هم نميپذيرفتهاند. اين نشان ميدهد كه فقه هم در عرفان دخالت دارد. حضرت امام خميني، هميشه از جهلة صوفيه مذمت ميكنند و وقتي هم ميگويند «محققين صوفيه»، افرادي چون محي الدين مراد هستند. پس ببينيد، هيچوقت ملاصدرا صوفي را به يك معناي عام آن كه هم عارف است و هم صوفي، به كار نميبرد؛ بلكه بين محققين و جهله آنها تفكيك قائل است.
فرموديد از قرن ششم به بعد، بين عرفان و تصوف تفكيك ميشود، در حاليكه ما مجموعهاي از احاديث ائمه (عليهم السلام) داريم به ويژه از حضرت امام علي ابن موسي الرضا و امام علي النقي(عليهما السلام) دالّ بر اينكه مثلاً ميفرمايند: «لا يقول احد بالتصوف الّا لخدعه او ضلاله او حماقه»؛ و يا ميفرمايند: «الصوفيه كلهم من مخالفينا» كه معصومين در آن روايات به صراحت مرزهاي عرفان حقه را از تصوف مشخص ميكنند، با توجه به تحليل شما، اين مجموعه احاديث را چگونه تفسير ميكنيد؟
يكي از علماي قرن يازدهم اصفهان به نام ميرلوحي، كتابي دارند به نام «سلبة الشيعة» كه بنده آن را تصحيح كردم و چاپ شده كه البته الآن در بازار نيست. ايشان يك بار كه آب خورد، گفت: «سلام بر حسين، لعنت بر يزيد»؛ به اتهام توهين به يزيد عمامه از سرش برداشتند و از حوزه هم اخراجش كردند! اين ماجرا، داستان مفصلي دارد و آن به خاطر تفكر «حروفيه» بود كه در اصفهان ريشه داشت. نويسنده در آن كتاب، همين احاديثي كه در مذمت صوفيه ميباشد را آورده است.
ببينيد، مثلاً سحر حرام است؛ اما اگر كسي سحر كرد، جايز است كه شما با سحر، سحر او را باطل كنيد. شهيد ثاني در كتاب «درايه» ميگويد: صوفيه جعل حديث را جايز ميدانند و جعل هم ميكردند. در مقابل هم عدهاي به متصوفه گفتند «بائك تجرّ و بايي لا تجرّ؟!» اگر شما به نفع خودتان حديث جعل ميكنيد، ما هم عليه شما حديث جعل ميكنيم. واقعيت اين است كه نوع اين احاديثي كه در كتابهايي مانند «حديقة الشيعة» و يا «اثني عشريه» شيخ حرّ عاملي عليه صوفيه ميبينيد، جعلي است! اما چرا جعل كردند؟ به خاطر مقابله با احاديث جعلي صوفيه. اگر دقت شود، اصلاً الفاظ اين احاديث نشان ميدهد كه متعلق به آن زمان و يا صادره از معصوم نيست. مثلا الفاظ روايت «شيئية الشيء بصورته لابمادّته» نشان ميدهد كه نميتواند متعلق به معصوم باشد. در غررالحكم، در مادة «صاد» حديثي از اميرالمؤمنين (ع) است: «سئل عليه السلام عن العالم العلوي فقال عليه السلام: صورٌ عاريهٌ من المواد، خاليهٌ عن القوة و الإستعداد و خلق الإنسان ذا نفسٍ ناطقة ان زكاها بالعلم و العمل فقد ...» آقا جمال خونساري ميگويد كه اين كلمات نشان ميدهد كه متعلق به آن زمان و اميرالمؤمنين نيست؛ اگر چه حديث خيلي زيباست و مطالب هم درست است. و يا مثلا در حديثي كه «اثنا عشريه» از معصوم نقل ميكند، آمده «در آينده گروهي ميآيند كه به آنها صوفي ميگويند، كلماتي ميگويند بسيار رقيق و لطيف و زيبا، دلشان غافل از ياد خداست، كلمات موزون ميخوانند، اما دلشان ناموزون است.» اين اصطلاحات از معصوم نيست؛ چرا كه براي كسي كه با كلام معصومين آشناست روشن است كه هيچ وقت نه پيامبر(صلياللهعليهوآله) و نه ائمه(عليهمالسلام) اينطور حرف نميزدند.
نكته مهم اين است كه اگر كسي بخواهد بگويد تصوف و تفكر صوفيه درست نيست، لازم نميباشد كه به سراغ اين احاديث برود. استدلالهاي منطقي محكم و بسياري وجود دارد. بدعتي مانند تصوف كه با ظاهر قرآن، شرع، روايات و سيرة اهل بيت(عليهم السلام) سازگار نيست، و بلكه مخالف است، منطقاً محكوم به بطلان ميباشد. اين خود بهترين دليل براي نقد صوفيه است و نيازي نيست براي نقد آن متمسك به احاديثي شد كه احيانا از نظر سند و محتوا قابل تأمل ميباشند.
در مخالفت با صوفيه هم بايد اين نكته را در نظر گرفت كه اصلاً هركس عارف است، به هر حال بايد و ناگزير است كه گرايش محكمي به اهل بيت (عليهم السلام) داشته باشد. قابل جمع نيست كه كسي عارف باشد و در عين حال سنّي هم باشد! عرفان بحث مفصلي راجع به ولايت و انسان كامل دارد. هيچ عاقل و منصفي كه نميتواند بگويد مثلاً ابوبكر انسان كامل بود. اهل سنّت هم اين ادعا را ندارند.
اصلاً در زمان ائمه(عليهم السلام) لفظ «صوفي و تصوف» به كار رفته بود؟
ظاهراً در زمان امام چهارم (عليه السلام) اولين بار لفظ صوفي براي شخصي به نام ابوهاشم كوفي به كار رفته است. ابوهاشم صوفي كوفي اولين كسي است كه در كوفه يك مسيحي از مصر آمد و براي او خانقاهي درست كرد! ظاهراً اين اولين مورد است.
از آنجا كه فرموديد تا قرن ششم، عرفان و تصوف منفك از هم نبودند، پس اصطلاح «عرفان» و «عارف» از چه زماني در اسلام مطرح شد؟
يك وقت دربارة خود واژة عرفان و عارف بحث ميشود كه اين كلمات از چه زماني به كار رفته اند؟ كه ميتوان پاسخ داد در كلمات اميرالمؤمنين(عليهالسلام) در غرر الحكم آمده كه «العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن كلّ ما يبعّدها»؛ عارف كسي است كه خود را بشناسد و بداند كه چه چيزي او را از كمال دور ميكند پس خود را از آنها به دور دارد. يا در حديثي از پيغمبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) كه اصول كافي با سند معتبرش آن را نقل ميكند ميخوانيم: «مَنْ عَرَفَ اللَّهَ وَ عَظَّمَهُ مَنَعَ فَاهُ مِنَ الْكَلَامِ وَ بَطْنَهُ مِنَ الطَّعَامِ وَ عَفَا نَفْسَهُ بِالصِّيَامِ وَ الْقِيَامِ قَالُوا بِآبَائِنَا وَ أُمَّهَاتِنَا يَا رَسُولَ اللَّهِ هَؤُلَاءِ أَوْلِيَاءُ اللَّهِ قَالَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ سَكَتُوا فَكَانَ سُكُوتُهُمْ ذِكْراً». «من عرف الله» همان «عارف» است. پيامبر وعده داد كه هركس خدا را با عظمت بشناسد، اين صفات را دارا ميشود. مردم گفتند: يا رسول الله! اينها اولياء خدا هستند؟ حضرت فرمود: اولياء خدا آنهايي هستند كه «سَكَتُوا فَكَانَ سُكُوتُهُمْ ذِكْراً» اين هماني است كه مولوي ميگويد:
من گروهي ميشناسم ز اولياء
كه دهانشان بسته باشد از دعا
پس لفظ عارف از زمان پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) بوده است و در زمان اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين لفظ به كار ميرفت. اما اگر بحث اين باشد كه: خاستگاه عرفان ـ نه لفظ آن بلكه اين سبك و ويژگيهايي كه در عرفان هست ـ متعلق به چه زماني است؟ بايد در پاسخ گفت ابتدا اين روشن است كه قبل از اسلام، عرفان بوده و شكي در اين نيست؛ چون عرفان، به مسائل معنوي و روحي و سير و سلوك ميپردازد و اين هم از قديم بوده است. پيامبران گذشته هم بزرگترين عرفاء هستند؛ مثلاً از موسي كليم الله چه كسي عارفتر است؟! آنجا كه خداوند به او فرمود: برو بدترين بندة من را پيدا كن و بياور. رفت و يك هفته جستجو كرد و در نهايت دست خالي برگشت! عرض كرد: خدايا، هرچه گشتم، از خودم بدتر پيدا نكردم! اين يعني عارف. همة پيامبران خدا(عليهم السلام) عرفاي بزرگ بودهاند.
مسأله مهمتر، خاستگاه عرفان اسلامي ميباشد همانگونه كه مستحضريد نظرات مختلفي در اين باره است مثل تأثير آموزههاي بودايي يا مسيحي و غير آن لطفاً در اين زمينه نيز توضيح بفرماييد؟
در همه جنگها، يك عده از ترس به جبهه نميروند. البته نميگويند كه ما ترسيديم؛ بلكه ميگويند كه اين جنگ چون به ناحق است پس در آن شركت نميكنيم! يعني بر ترس خود چنين سرپوشي ميگذاشتند. مثل دوران هشت ساله دفاع مقدس خودمان كه كساني از ترس به جبهه نميرفتند و تازه بهانه ميآوردند كه چون آمريكا، ايران و عراق را بازي داده و سركار گذاشته و اين فتنه را بر پا كرده، پس ما به جبهه نميرويم! در يونان باستان هم همين جريان پيش آمد. زماني كه جنگ آتن و اسپارت در گرفت، يك عده از جنگ ترسيدند، اينها زدند به دندة مقدس مآبي؛ كه ما زاهد و تارك دنيا هستيم! و رفتند در بيغولهها و كوخها و بيابانها و شروع كردند به عبادت! به اينها گفتند «كلبيون». ميگويند يكي از اينها رفته بود كنار رودخانه تنها يك كاسه داشت كه با آن آب ميخورد. ديد كه يك نفر دارد با دست آب ميخورد. فهميد با دست هم ميشود آب خورد كاسه را انداخت و گفت كه اين را هم نخواستم! اين افكار هم تا حدودي بر روي مسلمانان تأثير داشته است. اما در زمان پيامبر اكرم (ص) و اميرالمؤمنين (ع)، مسلمانان كه با اين افكار آشنا نبودند.
يا مثلاً در ميان مرتاضان هندي، كه سابقة بسيار ديرينهاي دارند، اين تفكر بود كه بودا به مدت سي سال، يعني از 27 سالگي تا 57 سالگي در زير درختي در شهر بنارَس عبادت كرد سپس بودا كه به آن مقام كشف و شهود رسيد، چون براي هدايت مردم آمد، به اين شكل عمل ميكرد كه مثلاً ما اينجا نشستهايم، بودا يك دفعه سبز ميشد و يك نصيحت و راهنمايي ميكرد و دوباره غيب ميشد دوباره در يك جاي ديگر و در جمع ديگري سبز ميشد و... . بودا در مردم اين گونه بود. مردمي كه در بنارس بودند، اين ويژگيهاي بودا را ديدند و شنيدند، و چون به شهرهاي ديگر رفتند، ديدند كه آنجا نيز همين گونه است. آنها كم كم به اين نتيجه رسيدند كه بودا يك شخص و «فرد» نيست؛ بلكه يك «نوع» است. بنابراين به اين نتيجه رسيدند كه هر انساني كه عارف باشد و كشف و شهود كند و طي الارض نمايد، بودا است. اوصاف عيسي (ع) را هم كه ميشنيدند، ميگفتند اين هم بودا بوده است. حتي وقتي اوصاف اميرالمؤمنين(سلاماللهعليه) را هم شنيدند، گفتند اين هم بودا است.
با توجه به مطالعات انجام شده ميتوان گفت كه افكار هندويي و بودايي از زمان خلّاد سندي ـ زمان امام ششم(ع) ـ وارد اسلام شد. اما افكار كلبيونِ يونان باستان، از زمان امام هشتم(ع) به بعد وارد جهان اسلام شد. پس اين افكار وارداتي به دنياي اسلام، به نيمة دوم قرن دوم به بعد مربوط ميشود؛ در حالي كه ما در زمان پيغمبر اكرم(صلياللهعليهوآلهوسلم) اصحاب صفه را داريم كه همه عارف بودند. اينها قطعاً تحت تأثير مكتبي غير از اسلام نبودند. پس بايد گفت كه خاستگاه عرفان اسلامي، خود اسلام، قرآن كريم، سنّت پيامبر اكرم (ص) و سيرة اهل بيت(عليهمالسلام) بوده است. اما، طبيعي است كه اگر عدهاي همين سيرة اهل بيت، آيات و روايات را ببينند، گاهي دچار افراط و تفريط هم ميشوند. مثلا نهج البلاغه گزارش ميكند كه چون فلان كس ديد اميرالمؤمنين (ع) زاهدانه و عارفانه زندگي ميكند، پس دست از دنيا كشيد و سر به بيابان نهاد و... . چون اميرالمؤمنين او را خواست و به او تذكر داد، گفت: يا علي! پس چرا شما اين طور زندگي ميكنيد؟! اين معلوم ميكند كه ترك دنيا را از اميرالمؤمنين گرفته بود؛ اما نتوانست به درستي آن را هضم كند.
پس خاستگاه عرفان اسلامي، خودِ آيات و روايات و سيرة اهل بيت(عليهم السلام) بوده است. سپس، در قرن دوم و سوم، مسلمانان با افكار ديگر مكاتب و نحلهها آشنا شده و تأثير پذيرفتند؛ و در قرن ششم و هفتم، اين تأثيرات مدوّن و به صورت مكتبي خاص بيان شد. يعني اگر چه تنظيم و تدوين عرفان نظري و عرفان عملي و سير و سلوك و ديگر علومي كه به مسائل معنوي ميپردازند، از آن زمان بوده، اما اصلش به پيش از آن بر ميگردد؛ مثلاً ابن عربي، «وحدت وجود» را از آيات قرآن گرفته بود. هيچ وقت ما نميپذيريم كه ابن عربي وحدت وجود را از نيرواناي هندو، يا از افكار يهودي و يا تفكرات مسيحي گرفته باشد. آنها اصلاً تفكرشان با وحدت نميسازد.
مصاحبه كنندگان: آقايان (غلامحسين گرامي، مسلم محمدي، سيدمجتبي مجاهديان)
ماهنامه آموزشي، اطلاع رساني معارف
شماره 68، مرداد و شهریور 1388
صفحات (6-11)
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی