پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك
سه شنبه 10 بهمن 1391 1:43 PM
فلسفه اسلامي؛ چيستي، روشها و چالشها
قسمت اول
در مصاحبه با آيت الله دكتر احمد بهشتي
چكيده
اشاره آيت الله دكتر احمد بهشتي متولد 1314 هجري خورشيدي در خانوادهاي روحاني در شهرستان فسا از استان فارس است. ايشان پس از شروع مقدمات علوم حوزوي در زادگاه خود، در سال 1328 به شيراز رفته و در مدارس عمليه نزد استادان آن شهر به فراگيري علوم اسلامي پرداخت و پس از گذراندن دورة سطح و همزمان دريافت ديپلم متوسطه، در سال 1338 شمسي در قم رخت اقامت افكند و دروس خارج را از مراجع عظام وقت بهره برد. آيت الله بهشتي همزمان با تحصيلات فقه و اصول، به درك محضر استادان علوم عقلي به ويژه مرحوم علامة طباطبايي همت گماشت و از سال هاي 1338 تا 1345 مراتب دانشگاهي را در رشتة فلسفة دانشكدة الهيات دانشگاه تهران طي كرد و در سال 1356 از رسالة دكتري خود با عنوان مقايسة آراء ارسطو و شيخ الرئيس به راهنمايي شهيد آيت الله مرتضي مطهري دفاع كرد. ايشان از ميان منظومه شمسي شخصيتهاي برجسته فلسفي ـ اسلامي، مجذوب دو ستاره درخشان است، آنجا كه خود ميگويد: "من در درجه اول مجذوب علامه طباطبائي بودم و هنوز هم هستم و به همين نسبت مجذوب استاد مطهري هستم. يعني به نظر من استاد مطهري همان ادامه علامه طباطبائي است، دو وجودي كه نميشود اينها را از هم تفكيك كرد. خود مرحوم آقاي مطهري هم اصلاً در علامه طباطبائي فاني بود." استاد بهشتي حدود 50 جلد كتاب (منتشر شده) دارد؛ از جمله: شرح نمط چهارم الاشارات و التنبيهات، تأملات كلامي و مسائل روز، جهان بيني اسلامي، فلسفة دين و... . آيت الله دكتر احمد بهشتي در حال حاضر استاد حوزه علميه قم و استاد و مدير گروه فلسفة دانشكدة الهيات دانشگاه تهران است. ايشان علاوه بر اشتغالات علمي، اولين نماينده مردم شهرستان فسا در مجلس شوراي اسلامي بود و اينك عضو مجلس خبرگان رهبري ميباشد. نظر به جايگاه علمي و ديدگاه هاي عميق فلسفي آيت الله دكتر احمد بهشتي، "چيستي، روشها و چالش هاي فلسفه اسلامي" را با ايشان به گفتگو نشستيم كه پيش روي شماست. معارف
از حضرتعالي كه وقتتان را در اختيار ما گذاشتيد تقدير و تشكر ميكنيم. ان شاءالله كه اين مصاحبه دستاوردهاي خوبي براي استادان معارف اسلامي در سراسر دانشگاهها داشته باشد. اگر اجازه بفرماييد، با توجه به اينكه بحث ما بيشتر در فضاي فلسفه اسلامي است، گفتگو را با اين سؤال شروع كنيم كه اساساً تعريف شما از فلسفه چيست؟
بنده هم عرض سلام و ادب دارم خدمت خوانندگان عزيز و استادان محترم معارف اسلامي و از شما هم تشكر ميكنم. تعريف من از فلسفه، همان تعريف سنتي است كه فلاسفة ما در كتابهايشان مطرح كرده اند. ما ميخواهيم از راه فلسفه، به حقايق اشياء آنگونه كه هستند علم پيدا كنيم، منتها در حد توان و در حدي كه ميتوان به حقايق اشياء پي برد، نه بيشتر. گاهي هم گفته ميشود كه فلسفه، تشبّه به باريتعالي است. يعني تعريف به غايت ميكنند. غايت فلسفه، علم و دانشي است كه انسان نسبت به جهان و عالم هستي پيدا ميكند. و از اين جهت تشبّهي به حضرت حق پيدا ميكند. صرفنظر از اينكه در عالم غرب، فلسفه را چگونه تعريف كنند و درباره آن چه بگويند، ولي ما در فلاسفه اسلامي و در حوزه فرهنگ خودمان، فلسفه را آنگونه كه بزرگان فلسفه اسلامي تعريف كردهاند تعريف ميكنيم.
آيا در اين تعريف، بحث روش هم مطرح است؟ آيا علم به حقايق اشياء بايد از روش خاصي به دست آيد؟
بله، بحث روش در فلسفة اسلامي بسيار جدي است. در بين حكماي حوزة فلسفة مشّاء، فلسفه صرفاً فلسفة بحثي بود. يعني روش، روشِ بحث و استدلال و تعقّل و تفكر بود و با اين روش پيش ميرفتند. ولي كم كم توجه كردند كه اين روش، لازم هست، ولي كافي نيست. اولين بار، ابن سينا به اين مطلب توجه كرد. ايشان بعضي جاها با مشّائين اختلاف پيدا كرده و نظر آنها را تا حدي محترمانه مورد نقد و ايراد قرار داده است، براي مثال در فصل نهم از نَمَطِ دهمِ اشارات ـ كه ظاهراً آخرين كتاب ابن سينا است ـ بعضي از مسائل مورد اختلافش با مشائين را مطرح ميكند بعد ميفرمايد: اين مسائل، مستور است مگر بر كساني كه راسخين در حكمت متعاليه باشند. اين را سربسته ميگويد. ولي خواجه طوسي كه شرح ميكند، ميگويد: منظور از راسخين در حكمت متعاليه كساني هستند كه بين بحث و ذوق جمع كردهاند. هم به حكمت بحثي توجه دارند ـ چنان كه مشائين توجه داشتند ـ و هم به حكمت ذوقي و بين اين دو جمع كرده اند. آن طرف آن معلوم است كه اگر حكمت فقط حكمت بحثي باشد، نميتواند به همه حقايق پي ببرد. اگر ذوقي محض هم باشد قابل اطمينان نيست. يعني اهل ذوق هم اگر اهل تعقل نباشند، ممكن است آن خطاها و تخيلات خودشان را حقيقت پندارند. بنابراين بايد بين حكمت بحثي و حكمت ذوقي جمع شود. ابن سينا اسم اين را حكمت متعاليه گذاشته است و شيخ اشراق كه بين بحث و ذوق جمع كرده است، در حقيقت نقطة شروعش از ابن سيناست و ايشان اين راه را ادامه داده است. ابن سينا عمرش كوتاه بود و در اواخر عمر متوجه چنين مطلبي شده است و خودش نتوانسته آن كاري كه بايد، انجام دهد؛ ولي شيخ اشراق اين كار را دنبال كرد و ادامه داد. صدرالمتألهين هم اسم كتاب فلسفه عظيم خودش را "الحكمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة" گذاشت و علي الظاهر صدرالمتألهين، در انتخاب اين نام، متأثر از ابن سينا است. بعد، در كتاب ديگري كه ابن سينا نوشته است ـ و بخشي از آن كه در منطق است موجود ميباشد، در مقدمه آن كتاب ميگويد كه دوستان از من تقاضا كردند كه كتابي برايشان در فلسفه بنويسم. به آنها گفتم اگر به مذاق مشائين ميخواهيد، حاضر نيستم. ولي اگر به مذاق خودم ميخواهيد حاضرم. گفتند به مذاق خودت بنويس. من هم قبول كردم كتاب "حكمة المشرقيين" را نگارش كردم. يعني از كلمة شرق و ريشة اشراق در اينجا استفاده كرد و همان منطقش كه الان موجود است نشان ميدهد كه از مشائين فاصله گرفته ولي الان حكمتش ديگر موجود نيست. با توجه به جرقههايي كه ابن سينا در "اشارات" و همچنين در "حكمة المشرقيين" گفته است، معلوم ميشود كه عنايت ايشان به اين بوده كه بايد بين روش بحثي و روش ذوقي جمع كرد و هر دو لازم است. همين هم ادامه پيدا كرده است. حتي حضرت امام(قدس سره) در بعضي بحثها اصرار دارد كه اگر كسي ميخواهد عرفان بخواند، بايد اول فلسفه بخواند و عقلش را به كار بيندازد. اگر عقلش را به كار نيندازد، عرفان نخواند كه باعث گمراهي او ميشود و نتيجه ندارد. لذا من براي كنگرة امام خميني، مقالة مفصلي تحت عنوان "وحيانيت و عقلانيت عرفان از ديدگاه امام خميني" نوشتم كه هم در مجموعة مقالات من و هم در مجموعه مقالات خودشان چاپ شده است. پس توجه شده به اينكه روش، نبايد منحصر در روش بحثي يا منحصر در روش ذوقي نباشد و بايد بين اين دو روش جمع كرد.
در جمع بين اين دو روش، مسألة دين چگونه مطرح ميشود؟ اساساً با توجه به اينكه فلسفه يك كاوش عقلي است به ويژه در فلسفه مشايي، دين از چه جايگاهي برخوردار است؟
در فلسفه اسلامي علاوه بر استدلال و شهود توجهي هم به قرآن و وحي شده است. خودِ ابن سينا، واقعا ميشود گفت يك مسلمان بسيار معتقدي است. من عقيده دارم كه يك شيعة بسيار معتقدي است. براي اين مطلب دليل دارم، مقاله هم نوشتهام و در بعضي از نشريات هم چاپ شده كه راجع به مذهب اعتقادي ابن سينا بحث كرده ام. به هر حال، اينها هركه هستند، مسلمانند و معتقد به وحي، و سنت هستند. لذا اگر مثلاً در مسألهاي عقلشان به جايي نميرسيد، اعتراف ميكردند كه ما عقلمان نرسيده، ولي تابع شرع هستيم. خودِ ابن سينا در مسألة معاد جسماني، ميگويد بعضي از مسائل معاد را عقل ميفهمد و شرع هم تصديق كرده است. بعضي از مسائل معاد را عقل نميفهمد، اما شرع بيان كرده است. ما در مسائلي كه عقلمان نميفهمد، مثل عذاب جسماني يا لذائذ جسماني در آخرت يعني پاداش و كيفري كه جسماني است، بهشت و جهنم جسماني هستند و انسان با همين جسمش در جهنم معذب ميشود، و يا با همين جسمش در بهشت متلذذ ميشود، حالا كه عقل ما نميفهمد، بايد انكارش كنيم؟ ميگويد كه نه، وظيفة ما در اينجا، تصديق نبوت است در الهيات شفا عبارت زيبايي دارد: "و لقد اخبَرَنا بِهِ سيدنا و نبينا و مولانا محمد صلي الله عليه و آله" با يك چنين تجليلي از پيامبر اكرم(ص) ياد ميكند و اعلام ميدارد كه ما بايد در اينگونه مسائل پيرو نبوت باشيم. پس اينها مسلمانند و حاضر نيستند به بهانة اين كه ميخواهند فيلسوف و اهل فلسفه باشند، يك كلمه خلاف شرع بگويند. اگر آنچه به دست ميآورند با شرع موافق است، مشكل ندارد و اگر موافق نيست، بايد جانب شرع را ترجيح بدهند. ابن سينا دربارة معاد جسماني و ردّ آن كتاب دارد. در رسالهاي به نام "الاُضحويه" كه تمام بحثش اين است كه اگر انسان با جسمش محشور شود، مستلزم تناسخ است، و چون تناسخ محال است، چنين چيزي نميشود. يعني اين را با عقلش رد كرده است. ممكن است بگوييم شايد اين كتاب ايشان نباشد، گرچه ظاهراً از ايشان است. به هر حال، در الهيات شفا هم اعتراف كرده كه عقل ما نميرسد. پس اگر عقل چيزي گفت كه خلاف شرع است، حاضر است از عقلش صرفنظر كند و بيايد به طرف شرع. لذا ميبينيم كه در خيلي جاها، در لابلاي بحثهايش آيات قرآني مطرح ميكند. اصلاً ابن سينا تفسير هم نوشته است، منتها كم نوشته است. معوذتين، دو سورة كوچك آخر قرآن را تفسير كرده است و بيشتر از اين در تفسير از ايشان چيزي سراغ نداريم، ولي ميبينيم كه در لابلاي بحثها، به آيات قرآن متوسل ميشود و آيه ميآورد. مثلاً در بحث علم واجب كه غزالي همة مشائين را به خاطر آن تكفير است و لبة تيز حملهاش متوجه فارابي و ابن سينا است، اينها را تكفيركرده، كه اينها منكر علم خدا هستند، چون گفتهاند علم نفس يا علم هر عاقلي به كليات است، ميگويد اينها عقيده شان اين است كه خدا علم به جزئيات ندارد. در حالي كه ايشان با يك دقت فلسفي، علم به كليات را از بالا آورده تا به علم به جزئيات رسانده است. يعني بالاخره آن كلي، وقتي ميخواهد در خارج موجود شود، ميشود كلي منحصر به فرد: آن كلي كه صورتش مثلاً در علم باري است، بر اثر سلسلة علل و معاليل ميآيد تشخص پيدا ميكند و آن كلي بر اين فرد منطبق ميشود. بنابر اين علم به اين جزئي دارد. بعد، جالب اين است كه در همين بحث، اين آيه را ميآورد كه "لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ"1؛ يك ذره و مثقالي هم از علم خدا پوشيده نيست. آن وقت چطور ميتوانيم بگوييم كه ايشان منكر علم خدا به جزئيات است؟! و بعد هم راحت تكفيرش كنيم. ايشان در "علم النفس" اشارات، بعد از اينكه قواي نفس را بيان ميكند، آية نور را ميآورد و اين آيه را به نحوي با قوا و مراتب نفس تطبيق ميدهد. ما نميگوييم اين كار خوب بوده، يا بد؛ اما به هر حال، ببينيد كه چه توجهي به قرآن دارند و واقعاً ميخواهند مسلمان باشند و نميخواهند به وسيلة فلسفه از اسلام فاصله بگيرند. ايشان يك اعتقادي نسبت به انبيا دارد كه من فكر ميكنم گاهي علماي غيرفيلسوف ما كه در مسأله عصمت مقداري دغدغه دارند مثلاً در اينكه سهو النبي جايز است، يا نه؟ بعضيها گفته اند كه عيبي ندارد، اما ابن سينا در قسمتي از الهيات شفا، آنجايي كه ميخواهد بگويد كه بالاخره علما هم اشتباه ميكنند و از اشتباه مصون نيستند، حتي بزرگترين دانشمند هم در معرض خطا و اشتباه است و كسي فكر نكند كه اينها اشتباه نميكنند. ميگويد همه اشتباه ميكنند، مگر ملائكه و انبيا و بعد راجع به انبيا ميگويد: اينها معصوم هستند و از هيچ جهتي دچار خطا و سهو نميشوند. ولي از غير انبيا و ملائكه، انتظار عصمت نداشته باشيد. آنها ميشود كه اشتباه كنند و اشتباهات آنها شما را به حيرت نياندازد. شما برويد فكر كنيد كه اشتباهات را برطرف كنيد، ولي در حريم انبيا و ملائكه نه، آنجا احتمال خطا و اشتباه ندهيد كه آنها مصونيت دارند. اينها اعتقادات ابن سينا را نشان ميدهد. بقيه فلاسفه مسلمان هم همينطورند اين كه من گفتم ابن سينا در مذهب اعتقادي واقعاً يك شيعة خالص است، براي اينكه در بحث امامت الهيات شفا، مسألة امامت را به گونه اي مطرح كرده كه ما مطرح ميكنيم. شيخ اشراق هم واقعاً از بحثهايي كه دربارة امامت كرده است، به نظر ميرسد ايشان هم شيعه است، ولي، تكفيرش كردند و او را كشتند. علماي سني متعصب كه نميتوانستند آن قرب و منزلتي كه ايشان نزد پسرِ صلاح الدين ايوبي ـ كه از طرف پدرش حاكم حلب بود ـ داشت را تحمل كنند. صلاح الدين ايوبي فردي قدرتمند بود، پادشاه بود او بود كه فلسطين را گرفت. از نظر قهرماني، واقعاً قهرمان برجستهاي بود. اينقدر راجع به شهاب الدين سهروردي به ايشان نامه نوشتند كه اين مرتد است، ملحد است، زنديق است، خونش حلال است و... او كه خودش هم متعصب بود، به پسرش زاهدشاه دستور داد كه اين را بايد بكشي. زاهد شاه مريد شيخ اشراق بود، قدري هم مقاومت كرد، اما بعد تهديد شد كه اگر نكشي، ناچاريم خودت را بكشيم. تا اينكه شيخ اشراق را كشت. از نوشتههاي شيخ اشراق پيداست كه نسبت به اسلام و وحي، پايبندي دارد. ايشان هم در بعضي بحثها، آيات را شاهد ميآورد. معاصرين ما راجع به صدرالمتألهين تعبير خوبي دارند، ميگويند ايشان بين قرآن و برهان و عرفان جمع كرد. و من بايد اضافه كنم كه بين قرآن و برهان و عرفان و سنت جمع كرد. وقتي ايشان شرح اصول كافي را مينويسد، معلوم است كه عنايت دارد. وقتي ايشان چند جلد تفسير قرآن مينويسد... البته كاري ندارم كه نظرات تفسيري ايشان مورد اشكال باشد يا نباشد، اما به هر حال نشان ميدهد كه هم به قرآن و هم به سنت توجه دارد و هم به روش بحثي و ذوقي.
آيا نقشي كه آموزههاي اسلامي در فلسفه اسلامي دارد، صرفاً به اين مقدار است كه توجه كنيم در كاوشهاي عقلانيمان تعارضي با مثلاً قرآن و سنت پيدا نكنيم، يا اينكه آنجا يك جرقههايي هم براي كاوش عقلي فيلسوف زده ميشود؟ آيا اين آموزهها، موضوعات و مسائل جديدي را براي فلسفه توليد كرده و به طور كلي آيا ميتوان گفت قرآن و سنت پايهگذار يك نظام فلسفي جديد بوده است؟ همان سئوال هميشگي كه آيا چيزي به نام "فلسفه اسلامي" وجود خارجي دارد يا خير؟
بالاخره اسلام فلسفه دارد يا ندارد؟ همة كتابهاي فلسفي و كلامي كه در عالم اسلام نوشته شده است، به مشربهاي مختلف، صرفنظر از همة اينها، آيا خود اسلام فلسفه دارد يا نه؟ يعني در قرآن، در سنت نبوي و در سنت همة معصومين (سلام الله عليهم) آيا چيزي كه فلسفي باشد، مطرح شده است يا مطرح نشده؟ جواب مثبت است. بله، مطرح شده است. وقتي خداي متعال ميفرمايد "أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ"2، از اين خيلي حرف در ميآيد. اصل علّيت از اين در ميآيد؛ اين كه ممكن بدون علت نمي شود از اين در ميآيد؛ شايد بشود خيلي فروع را از همين در آورد. "الشيء ما لم يجِب لم يوجَد" يا "الشيء ما لم يوجَب لم يجب" و مانند اينها شايد بشود از همينها كلّي مطلب در آورد. يا آيه اي كه ميفرمايد "شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَالْمَلائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ"3 اصلاً خدا در اين آيه، خودش را گواه بر خود و وحدانيت خود و وجود و هستي خودش قرار ميدهد. اينها قابل تأمل است. همچنين در آيه "اَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ"4؛ خدا بر مخلوقات و ممكنات، گواه است نه اينكه اينها گواه بر او باشند. وقتي اين مسائل در قرآن كريم مطرح ميشود، و يا مثلاً حضرت امير(ع) در يك جمله مسأله "وحدت حقه" را مطرح كرده است ايشان ميفرمايند: "كل مسمّي بالوحدة غيره قليل"5 به هر چيزي شما واحد بگوييد، قليل است، ولي به خدا كه ميگوييد واحد، اين به معناي قلّت نيست، پس وحدت او وحدتِ عددي نيست وحدتي است فوق وحدت عددي. از اينگونه مطالب در روايات خيلي زياد داريم. مثلاً هشام بن سالم خدمت امام صادق (ع) ميآيد. حضرت ميفرمايد: "أ تنعت الله؟"؛ آيا خدا را وصف ميكني؟ ميگويد بله. حضرت ميفرمايد: "هاتِ"؛ بگو. گفت: "و هو السميع البصير" فرمود "هؤلاء نعوتٌ يشترك فيه المخلوقون"؛ اينها صفاتي است كه بين خدا و مخلوق مشترك است. تو بايد صفات مختصّ خدا را بگويي. گفت من بلد نيستم. آن وقت حضرت در سه چهار جمله بيان كرد. ممكن است من ترتيبش را رعايت نكنم، ولي اصلش همين است. فرمود: "علمٌ لا جهل فيه"؛ يعني ذات او خودِ علم است و صفت، عينِ ذات است. "حياة لا موت فيه"؛ خود حيات است و موت هم در آن نيست. "نورٌ لا ظلمة فيه"؛ كه فلاسفه ميگويند نورِ محض. "حقٌ لا باطل فيه"6؛ كه حالا ميگوييم حق مطلق يا حق بالذّات. كه اصلا باطل در او راه ندارد. حالا از همين نمي شود قاعده "بسيط الحقيقه كل الاشياء" را به دست آورد؟ بسيط محض است، بنابر اين جامع همه كمالات است. اين جرقههايي كه در قرآن مجيد، روايات و نهج البلاغه هست، باعث شده كه فكر شيعه در عالم فلسفه به كار بيفتد و لذا ما در عالم تشيع فيلسوف داريم و در اهل سنت فيلسوف نداريم. آيا كسي هست كه معرفي كنند و بگويند اين فرد فيلسوف است، ولي از اهل سنت است علتش هم محروميت آنان از خاندان نبوت است. چون سنت نبوي محدود است، سنت معصومين است كه هم سنت نبوي را احيا كرده و هم خودشان در حقيقت شارحِ سنت نبوي هستند. خيلي از مسائل عقلي و فلسفي در مناظرههاي ائمه(ع) و بيانات و تعليمات ايشان مطرح شده است. اينها فكر علماي شيعه را به كار انداخته است. براي فهم اينها، انسان بايد فيلسوف شود. پس محرك تفكر فلسفي خودِ قرآن، خودِ سنت و خودِ بيانات معصومين است. فلسفة ما در نور قرآن و سنت، رشد كرده و پرورش پيدا كرده است. فلاسفة مسلمان ميخواسته اند فلسفه اسلامي داشته باشند. نمي خواستند فلسفه الحادي يا فلسفه زندقه داشته باشند. دنبال فلسفهاي بودند كه بومي باشد. يعني در حوزة اسلام پذيرفتني باشد. فلسفهاي كه از ذات خدا، از صفات خدا، از توحيد، از افعال خدا بحث كند وهمه اينها را به كنكاش ميكشد حالا ابن ابي الحديد گفت اين فرمايش حضرت امير(ع) كه: "و كمال توحيده نفي الصفات عنه"؛ دليل ميشود كه ما بايد از خدا، نفي صفات كنيم. استاد مطهري ميفرمايد: ميخواستي چند جملة قبل از اين را هم ببيني كه ميفرمايد: "الذي ليس لصفته حدٌ محدود" پس صفت دارد، منتها صفت محدود را بايد سلب كنيد. صفت زائد بر ذات را بايد سلب كنيد. اما اينكه صفت دارد و صفت عين ذات است و صفتش هم نامتناهي است، اينها را كه نمي شود نفي كرد. به اين دليل است كه ميگوييم" فلسفة اسلامي" وجود دارد؛ يعني فلسفه را بومي كرده اند. حتي اصطلاحات يوناني را هم دور ريختند. خود كلمة فلسفه بومي نبود، به جايش گذاشتند "حكمت". و خيلي از واژههايي كه در فلسفه و منطق بود، بومي نبود، يوناني بود به جايش كلمات خودمان را گذاشتند. مثلا Logic را گفتند: "منطق"؛ يا Category را گفتند "المقولات". اول معرّب كردند و گفتند قاتي قورياس، بعد ديدند كه غريب است، به جايش "المقولات" گذاشتند. خيلي از كلماتي كه از آنجا آمد، اول معرّب شد و بعد بومي. يعني كلمات بومي را پيدا كردند، انتخاب كردند و در مقابلِ آن وضع كردند كه به كلي يك فلسفة بومي و اسلامي شده باشد كه واقعاً بتواند تبيين كننده مباني اعتقادي اسلام باشد. بنابراين فلسفه براي اين است كه اسلامي باشد. حالا هر جايش كه اسلامي نيست ما الآن هم وظيفه داريم كه اسلامياش كنيم.
به رابطة فلسفة اسلامي با فلسفه يوناني اشاره كرديد خواهش ميكنم توضيح بيشتري بدهيد. حتماً شما هم شنيدهايد كه گاهي گفته ميشود فلسفه اسلامي همان فلسفه يونان باستان است با اندكي تغييرات.
من در اين باره مقالهاي نوشتهام كه در مجلة علمي ـ پژوهشي فلسفة دين كه پرديس قم اولين شمارة آن را منتشر كرده چاپ شده است. ببينيم اين شبههها و تنشهايي كه بين فلاسفه و متكلمين پيدا ميشده، چه تأثيري بر فلسفه داشت؟ آنجا تحقيق كردهايم كه اينها باعث رشد شده است. يعني هرچه شبهه تراشي و اشكال تراشي شده است ـ مخصوصاً از جانب متكلمين ـ باعث رشد فلسفه گرديده يعني فلسفه از يونان كه آمده است، ركود پيدا نكرده است. درجا نزده، عقب هم نرفته است؛ بلكه رشد كرده و جلو رفته است. علت آن هم اين است كه به بحث و كنكاش كشيده شده است. متكلمين حرفهايي ميزدند، فلاسفه هم حرفهايي داشتند، استاد مطهري تعبير زيبايي داشت ـ در نوشتههايش هم هست ـ كه اين متكلمين مثل گربه به صورت فلاسفه چنگ ميانداختند و اينها ناچار بودند كه از خودشان دفاع كنند. در نتيجه فلسفه رشد و پيشرفت ميكرد. ما در آن مقاله گفته ايم كه فلسفة اسلامي، بعد از آن كه فلسفة يوناني را از راه ترجمهها گرفت و به دست آورد، سه كار روي آن انجام داد. كار اول اين بود كه مسائلي اصلاً در فلسفة يوناني مطرح نشده بود، يعني اصلاً به ذهن ارسطو و افلاطون هم خطور نكرده بود، اين مسائل را در فسلفه وارد كردند. همچنين دستهاي از مسائل بود كه آنها غلط مطرح كرده بودند. اينها صورت صحيحش را مطرح كردند. و بالاخره دسته اي از مطالب بود كه آنها ناقص مطرح كرده بودند، اينها صورت كامل آن را مطرح كردند. و لذا اگر الآن ارسطو زنده بشود و اين فلسفه را به دست او بدهند، ميبيند كه واقعاً آن را نميشناسد. آن چيزي نيست كه ايشان داشته. ما كه الآن "ما بعد الطبيعه" ارسطو را داريم، هم متن يوناني و هم ترجمة عربي و هم ترجمة انگليسي آن موجود است. اصلاً پايان نامة دكتراي من به پيشنهاد مرحوم استاد مطهري و راهنمايي ايشان دربارة مقايسة انديشههاي فلسفي ابن سينا با ارسطو بود ـ نه در كل فلسفه، بلكه در مقداري از موضوعات فلسفي ـ ايشان پيشنهاد كرد، خودش هم استاد راهنما شد، خودش هم واقعاً بر كار من اشراف داشت و مرتب نوشتههاي من را ميديد، حاشيه ميزد و تذكراتي ميداد. بعد من ميرفتم تذكرات ايشان را پيگيري و بررسي ميكردم. اين منابع دست من بود. من يوناني بلد نيستم، اما هم انگليسي بلد بودم و هم عربي. هر دو ترجمه هم دستم بود. واقعاً وقتي ميخواستم ببينم مسأله اي را كه ابن سينا مطرح كرده است، ارسطو هم مطرح كرده است يا نه؟ چقدر بايد نوشتههاي ايشان را، مابعد الطبيعه عربي و انگليسي را بخوانم، چقدر بايد اينها را جمله به جمله و نكته به نكته پيگيري كنم تا ببينم آيا ارسطو اين مسائل را متعرض شده است يا نه؟ ما مسائلي به دست آورديم كه ابن سينا مطرح كرده، در حالي كه ارسطو مطرح نكرده است. بعد از ابن سينا هم مسائل زيادي مطرح شده است. مرحوم علامه طباطبايي رساله كوچكي دارد كه در آن صدها مسأله ذكر كرده كه در حكمت متعاليه آمده است، در حاليكه حتي در مسائل شيخ اشراق، يا ابن سينا، يا ابن رشد نبوده است، تا چه رسد به اينكه ببينيم در يونان بوده است يا نبوده است. پس فلسفة اسلامي واقعاً خودساخته است. درست است، انديشههاي ارسطو و افلاطون و مانند آنها را گرفتند و روي آن كار كردند و هر چه توانستند، آن را توسعه دادند. متكلمين، اهلالحديث، اشاعره و گروههاي ديگر با فلسفه درگير ميشدند، مثلا غزالي با فلسفه درگير شده و "تهافة الفلاسفة" را نوشته است كه البته ابن رشد جواب آن را در كتاب "تهافة التهافت" نوشت. بعد ديگري هم آمد به كمك غزالي، كتاب ديگري نوشت به نام "تهافة التهافة التهافت". ولي حقيقت اين است كه غزالي هنري نكرده است. يعني "تهافة الفلاسفة" كه ايشان نوشته است، هنري نيست. در حقيقت بايد بگوييم غزالي با اين چيزي كه نوشته است، خدمتي به فلسفه نكرده است، چون اشكالاتش مهم نبوده است. جوابي هم كه ابن رشد به آن داده است، خيلي خدمتي به فلسفه نكرده است، چون آن هم خيلي اهميت ندارد. يعني اينها را نبايد قهرمانهايي حساب كنيم كه توانسته باشند موجب حركت فلسفه شده باشند. نميشود گفت غزالي يك فيلسوف است. اول "مقاصد الفلاسفة" را نوشته كه بگويد من فيلسوف هستم، ولي مقاصد الفلاسفة را از روي كتابهاي حكمت مشّايي نوشته است. يعني غزالي به عنوان يك فيلسوف چيز خاصي ندارد. بعد هم تهافة الفلاسفة را نوشت كه بگويد بله، من فلسفه بلدم، حالا ميخواهم فلسفه را رد كنم. ابن رشد هم كه جواب داده است، آن هم هنر بزرگي نكرده است. اگر اينها هنرنمايي ميكردند، البته خدمت ميكردند. حال يا مستقيم، مثل ابن رشد و يا غيرمستقيم مثل غزالي. در حالي كه مثلاً ميرسيم به فخر رازي. او چوبي به فلسفه مشّاء زد كه اگر خواجه از آن دفاع نميكرد، شايد فلسفه ديگر نميتوانست سر بلند كند. حقيقتاً خوب به ميدان فلسفه مشّاء آمد. لذا كاري كه فخر رازي كرده است، خيلي بالاتر از كاري است كه غزالي كرده گرچه هر دو يك هدف را دنبال ميكنند و ميخواهند فلسفه را سركوب كنند، اما اين واقعا عميق وارد شده است. لذا وقتي پهلواني مثل خواجه به ميدان ميآيد و در مقابل او ميايستد، براي فلسفه خيلي مهم است. بنابراين چالشها به ضرر فلسفه اسلامي نبوده، بلكه به نفع فلسفه اسلامي بوده و باعث شده است كه اين پژوهشها رشد و گسترش پيدا كند. امروز هم اگر چالش باشد، به نظر ما باعث رشد و پيشرفت فلسفه ميشود. نتيجه اينكه به هيچ وجه نميتوان گفت فلسفه اسلامي همان فلسفه يوناني است كه اندكي تغيير كرده است.
راز اختلاف فلاسفه و متكلمين و در واقع گرايشهاي متعددي كه در جهان اسلام بوده است و مخالفتهايي كه متكلمين، عرفاً و فقها با فلسفه اسلامي انجام ميدادند، چه بوده است؟
مخالفتي كه متكلمين دارند، به لحاظ مبنايي است؛ مخصوصاً متكلمين اشعري. يعني اشكال روشي دارند و اصلاً روش عقلي را قبول ندارند. وقتي روش را قبول ندارد، البته محتوا و نتيجه را هم قبول ندارد. اين كاري است كه اشعريها دارند. اما همين اشاعره با اينكه با عقل مخالفند و به حجيت عقل توجه ندارند و روش عقلي را نميپسندند، ولي در عين حال براي اين كه بتوانند با فلسفه مبارزه كنند، خودشان آمدند و فيلسوف شدند! يعني واقعاً نوشتههاي اشاعره را كه انسان مشاهده ميكند، ميبيند كه واقعاً مثل يك فيلسوف دارد بحث ميكند. شما ملاحظه كنيد مثلاً "مواقف" ايجي و بعد هم "شرح مواقف" جرجاني، واقعاً همهاش بحث فلسفي است. يعني براي اين كه بتواند با فلسفه درگير شود، ناچار شده و خودش هم آمده اهل تفكر و اهل تعقل شده كه بتواند با حربة خودشان به ميدان بيايد. يا كتاب "مقاصد" تفتازاني كه خودش هم "شرح مقاصد" را در شرح آن نوشته است، عيناً ميبينيد كه يك متكلم اشعري به سبك فلسفه كتاب نوشته است. اينها ناچار بودند براي اينكه بخواهند فلسفه را بكوبند، با روش خودشان و با تعقل وارد شوند. واقعاً ميتوان گفت اين كتابها مثل كتابهاي فلسفي است. اينها چون اشكال روشي دارند و عقل را قبول ندارند، با فلاسفه درگير ميشوند.
ولي معتزله، عقل را قبول دارند و حجيت عقل را ميپذيرند و ميپسندند، منتها آنها بالاخره با فلاسفه در جاهايي درگير ميشوند. اينها ميگويند درست است كه عقل حجت است، ولي ما بايد تابع شرع باشيم و نبايد عقلمان را مقابل شرع و يا بالاتر از آن قرار بدهيم. ما بايد در خدمت شرع باشيم و عقلمان را هم در خدمت آن به كار بيندازيم. بنابراين اگر از شرع استفاده ميشود كه مثلاً عالَم قديم نيست، عالَم حادث است، اين را بايد اثباتش كنيم. بايد براي اثبات آن عقل به كار بيفتد. يا مثلاً راجع به صفات خدا كه اصلاً خدا صفاتي دارد يا نه؟ ابن ابي الحديد در شرح خطبه اول نهج البلاغه آنجا كه حضرت ميفرمايند: "و كمال توحيده نفي الصفات عنه" ميگويد: اميرالمؤمنين (ع) مطابق نظر معتزله سخن گفته و مسأله را بيان كرده است. معلوم ميشود كه حق با معتزله است و اميرالمؤمنين (ع) هم پيشاپيش همين را گفته است. اينها پايبند به اين هستند كه ظواهر را حتما رعايت كنند و عقل را در خدمت به ظواهري كه خودشان ميفهمند قرار بدهند. پس بايد بگوييم عالم حادث است و اگر عقل ميگويد قديم است، بايد آن را تخطئه كرد. جالب است كه فخر رازي راجع به مسأله حدوث و قدم عالم، كتابي به نام "المطالب العاليه" دارد ايشان آنجا ميگويد كه ما از شرع مقدس، از كتاب، از سنت، هيچ دليلي بر حدوث عالم نداريم. ايشان در حالي كه همة متكلمين ـ چه اشعري و چه معتزلي ـ ميگويند عالم حادث است، به دليل اين كه شرع گفته است. هر كس هم خلاف اين راگفت، كافر است و لذا غزالي، مشائين را تكفير كرده كه اينها قائل به قِدَم هستند و اين خلاف شرع است. هر كس هم كه خلاف شرع بگويد، كافر است. بعد فخر رازي ميگويد كه ما هيچ دليلي از شرع براي حدوث عالم نداريم. يك سري آيات قرآن را مطرح ميكند كه ممكن است كسي به اين آيات در حدوث عالم استناد كند. و ميگويد اينها دلالت بر حدوث ندارند. مثلا "اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ"7 دلالت بر حدوث عالم دارد؟ از اين قبيل آيات را ايشان مطرح ميكند و پاسخ ميدهد و در نهايت نتيجه ميگيرد كه در شرع هم دليلي بر اين نداريم. فخر رازي يك متكلم اشعري است، ولي خيلي جاها به طرف فلاسفه رفته و حرف آنها را معتبر دانسته و قبول كرده است، ولي در عين حال از آنهايي است كه خيلي خوب به چالش ميكشد. فخر رازي واقعاً نهنگي است براي شبهه تراشي و اشكال و تشكيك كردن. يكي از فرزندان حضرت امام كه ميخواست پايان نامه دكتري بنويسد، ميگفت رفتم خدمت امام و گفتم ميخواهم درباره مغالطات فخر رازي پايان نامه دكتري بنويسم. امام به من فرمود: اگر همه عمرت را هم صرف كني به جايي نميرسي. ايشان هم منصرف شد و موضوع ديگري انتخاب كرد. بنابراين وقتي كسي ميگويد كه ما بايد اصالت را به شرع بدهيم و عقل را در خدمت شرع قرار دهيم بعد بايد ظواهر شرعي را بگيريم و عقل هم بايد همينها را تعقيب و دنبال و اثبات كند. ولي فيلسوف قائل به حجيت عقل است و از شرع هم حجيت عقل در ميآيد. "يَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ"8؛ هركس عقل ندارد، خدا پليدش ميكند. هر كس عقلش را به كار نيندازد، گرفتار پليدي ميشود از طرف خدا. يا "انّ لله علي الناس حجتين"9 فيلسوف ميگويد عقل حجت است، البته وحي هم حجت است. حالا اگر اين دو تعارض نكردند كه مشكلي نداريم. اگر يك جايي عقل نرسيد، باز هم مشكلي نداريم. حالا اگر يك جايي عقل ميگويد عالم قديم است، اما به قول متكلمين شرع ميگويد عالم حادث است ـ البته فخر رازي ميگويد كه شرع چنين چيزي نگفته است ـ اما اگر چنين شد، تكليف چيست؟ خب، يك جوري مسأله حدوث را حل ميكنند. مثلاً بعضي ميگويند عالم حادث است، اما حدوث ذاتي؛ يا بعضي ميگويند كه ما قائل ميشويم به قول حاجي، ميرداماد به حدوث اسمي ميگويد حدوث دهري و سرمدي؛ صدرالمتألهين ميگويد حدوث طبعي. اينها همه براي اين است كه يك وقتي ما مخالف شرع نگوييم. فخر رازي هم كه ميگويد خيالتان راحت باشد، اصلاً شرع چنين چيزي و حدوث زماني را مطرح نكرده است بنابراين ريشه اصلي مخالفتها و درگيريها اين است كه يا عقل را حجت نميداند، اختلاف پيدا ميشود. يا عقل را حجت ميداند، ولي ميگويد عقل بايد تابع شرع باشد، در اصول و معارف بايد تبعيت كند، اما فيلسوف ميگويد كه عقل حجت است و به وسيلة عقل بايد شرع را بفهميم، در اينجا هم اختلاف پيدا ميشود.
عرفان هم اگر اختلاف پيدا ميكند، به خاطر اين است كه ميگويد "پاي استدلاليان چوبين بود". اگر بنا بر اين باشد كه فقط دنبال كشف و شهود و ذوق باشيم، باز هم اختلاف پيدا ميشود. يك چيزي را با ذوقش ميفهمد، بعد ميبينيم عقل آن را نميفهمد يا جور ديگري ميفهمد اختلاف پيدا ميشود. اما اگر گفتيم كه ذوق هم بدون عقل به درد نميخورد، در اين صورت چرا اختلاف پيدا بشود؟
سوتيترها
اگر حكمت فقط حكمت بحثي باشد، نميتواند به همه حقايق پي ببرد. اگر ذوقي محض هم باشد قابل اطمينان نيست. يعني اهل ذوق هم اگر اهل تعقل نباشند، ممكن است آن خطاها و تخيلات خودشان را حقيقت پندارند. بنابراين بايد بين حكمت بحثي و حكمت ذوقي جمع شود. ابن سينا اسم اين را حكمت متعاليه گذاشته است.
حضرت امام(قدس سره) در بعضي بحثها اصرار دارد كه اگر كسي ميخواهد عرفان بخواند، بايد اول فلسفه بخواند و عقلش را به كار بيندازد. اگر عقلش را به كار نيندازد، عرفان نخواند كه باعث گمراهي او ميشود و نتيجه ندارد.
ابن سينا در قسمتي از الهيات شفا، ميگويد همه اشتباه ميكنند، مگر ملائكه و انبيا و بعد راجع به انبيا ميگويد: اينها معصوم هستند و از هيچ جهتي دچار خطا و سهو نميشوند. ولي از غير انبيا و ملائكه، انتظار عصمت نداشته باشيد.
معاصرين ما راجع به صدرالمتألهين تعبير خوبي دارند، ميگويند ايشان بين قرآن و برهان و عرفان جمع كرد. و من بايد اضافه كنم كه بين قرآن و برهان و عرفان و سنت جمع كرد. وقتي ايشان شرح اصول كافي را مينويسد، معلوم است كه عنايت دارد. وقتي ايشان چند جلد تفسير قرآن مينويسد... نشان ميدهد كه هم به قرآن و هم به سنت توجه دارد و هم به روش بحثي و ذوقي.
حضرت امير(ع) در يك جمله مسأله "وحدت حقه" را مطرح كرده است ايشان ميفرمايند: "كل مسمّي بالوحدة غيره قليل" به هر چيزي شما واحد بگوييد، قليل است، ولي به خدا كه ميگوييد واحد، اين به معناي قلّت نيست، پس وحدت او وحدتِ عددي نيست وحدتي است فوق وحدت عددي.
اين جرقههايي كه در قرآن مجيد، روايات و نهج البلاغه هست، باعث شده كه فكر شيعه در عالم فلسفه به كار بيفتد خيلي از مسائل عقلي و فلسفي در مناظرههاي ائمه(ع) و بيانات و تعليمات ايشان مطرح شده است. اينها فكر علماي شيعه را به كار انداخته است. براي فهم اينها، انسان بايد فيلسوف شود. پس محرك، تفكر فلسفي خودِ قرآن، خودِ سنت و خودِ بيانات معصومين است.
مرحوم علامه طباطبايي رساله كوچكي دارد كه ايشان در آن صدها مسأله ذكر كرده كه در حكمت متعاليه آمده است، در حاليكه حتي در مسائل شيخ اشراق، يا ابن سينا، يا ابن رشد نبوده است، تا چه رسد به اينكه ببينيم در يونان بوده است يا نبوده است. پس فلسفة اسلامي واقعاً خودساخته است.
لذا كاري كه فخر رازي كرده است، خيلي بالاتر از كاري است كه غزالي كرده گرچه هر دو يك هدف را دنبال ميكنند و ميخواهند فلسفه را سركوب كنند، اما اين واقعا عميق وارد شده است. لذا وقتي پهلواني مثل خواجه به ميدان ميآيد و در مقابل او ميايستد، براي فلسفه خيلي مهم است.
جالب است كه فخر رازي راجع به مسأله حدوث و قدم عالم، كتابي به نام "المطالب العاليه" دارد ايشان آنجا ميگويد كه ما از شرع مقدس، از كتاب، از سنت، هيچ دليلي بر حدوث عالم نداريم. در حالي كه همة متكلمين ـ چه اشعري و چه معتزلي ـ ميگويند عالم حادث است، به دليل اين كه شرع گفته است. لذا غزالي، مشائين را تكفير كرده كه اينها قائل به قِدَم هستند و اين خلاف شرع است.
واقعاً فخر رازي يك نهنگي است براي شبهه تراشي و اشكال كردن و تشكيك كردن. يكي از فرزندان حضرت امام كه ميخواست پايان نامه دكتري بنويسد، ميگفت رفتم خدمت امام و گفتم ميخواهم درباره مغالطات فخر رازي پايان نامه دكتري بنويسم. امام به من فرمود: اگر همه عمرت را هم صرف كني به جايي نميرسي. ايشان هم منصرف شد و موضوع ديگري انتخاب كرد.
پينوشتها:
1 . سبأ/ 3.
2 . طور/ 35.
3 . آل عمران/ 18.
4 . فصلت / 53.
5 . نهج البلاغه/ خطبه 65.
6 . بحارالانوار، ج4، ص70، ح16.
7 . زمر/ 62.
8 . يونس/ 100.
9 . الكافي، ج 1، ص15، ح12، كتاب العقل و الجهل.
مصاحبه كنندگان: غلامحسين گرامي و ابوذر رجبي
ماهنامه آموزشي، اطلاع رساني معارف
شماره 70، آبان 1388
صفحات (5-11)
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی