پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك
سه شنبه 10 بهمن 1391 1:20 PM
قسمت دوم |
انطباع و وجود ذهني بعضي از متكلمان وجود ذهني را انكار كرده و قائل به نوعي شبح شدهاند. ابراهيمي ديناني وجود ذهني را مساوي تحقّق صوَر در ذهن شمرده و جستوجوي ادلّه بيشتر در اين مورد را بيفايده دانسته است.يكي از اشكالات ديگري كه مطرح كردهاند اين است كه اگر مسئله انطباع مطرح باشد، عدم امكان انطباع كبير در صغير را چگونه بايد حل كرد؟ به گفته ديناني، بزرگترين اشكال در اين مورد اين است كه مطابقت وجود ذهني با شيء خارجي مستلزم اين است كه ما قبلاً شيء خارجي را بشناسيم تا مطابقت را ادراك كنيم. وي به قول خواجه نصيرالدين طوسي اشاره ميكند و ميگويد كه او اين مشكل را حل كرده است. تعبير خواجه نصيرالدين طوسي چنين است: «مطابقت صورت ذهني با شيء خارجي غير از اين مطابقه است.» ابراهيمي ديناني در ادامه آنگاه ميگويد: در تحقق علم، شرط نفسْ مطابقت با خارج است، نه معلومالمطابقه بودن با جهان خارج؛ زيرا در اين صورت، علم را در تعريف علم به كار بردهايم و اين مصادره به مطلوب است. در نقد تعاريف يا تعابير دانشمندان ممالك اسلامي، بايد به چند نكته توجه كرد. اين دانشمندان براي تعريف علم و ادراك از كلماتي چون تمثل، آيينه، و صورت و وجود ذهني استفاده كردهاند كه هريك به طور جداگانه قابل بحث خواهد بود. البته اگر «آيينه» صرفا تجلّيگاه واقعيت خارجي باشد، مقوله ديگري به حساب خواهد آمد و بايد در جاي خود مورد توجه قرار بگيرد. همچنين، بعضي از دانشمندان علم را غيرقابل توصيف دانستهاند. به نظر ميرسد، تحليل اين مسئله نيازمند اين باشد كه ما «نفس» و «ذهن» را بيشتر بشناسيم و احيانا تفاوت بين آن دو را تا اندازهاي كه مقدور است دريابيم. از اينرو، پيش از هرگونه بحث جدّي در اينباره، لازم است نكات زير مورد توجه قرار گيرند: 1. نفس و آنچه نزد آن حاضر ميشود «نفس» يكي از شريفترين خاصههاي انسان است كه بدون آن، نميتوان تعريفي درست از انسان به دست داد. اين واژه معاني متعددي دارد؛ هم ذومراتب است و هم حيثيات مختلف دارد. امّا، منظور ما از نفس گوهر گرانبهاي وجود آدمي است كه به همراه بدن، كلّيت انسان را ميسازد. گفتني است كه نقش نفس در رابطه با ادراكات بسيار مهم است. خواجه نصيرالدين طوسي آن را كمال اول جسم طبيعي داراي حيات دانسته است. اگر قواي نفساني كاري انجام دهند، گويي كه خود نفس انجام داده است. همه قواي ديگر، از چشم و گوش گرفته تا ساير حواس، روابط و ظهور نفس به شمار ميروند. ابنسينا گفته است: «نفس، اصل است و قوتها فروع وياند.»نكتهاي كه درباره علم حضوري، كه شريفترين و اصليترين انواع علم است، گفتهاند اين است كه نفسْ آن را درمييابد. به تعبير ديگر، علم ما به خود ما به اين است كه حضور خويش را نزد نفس درمييابيم. و اولين علم او علم اوست به ذات خود.اگر اصل علم به اين حضور وابسته است، چرا از اين سازوكار در مورد بقيه انواع علوم استفاده نشود؟ به عبارت ديگر، در تعريف علم و ادراك، چرا واژه «حضور» ـ كه گوياترين واژهها در اين مورد است ـ به كار گرفته نشود؟2. ذهن و حافظه «هيئتِ استعدادي نفس را ذهن گويند و يا ذهنْ قوّتِ نفس است بر اكتساب علوم، و حافظه را قوّتي است مرتبط با دماغ و عبارت است از خزانه وهم، و نگهبان صوَر وهميه است و آن را ذاكره و مسترجعه هم خوانند؛ زيرا ميتواند صورتهايي را از خزانه بازگرداند.» آنچه ميتواند در اينجا مطرح باشد اين است كه اگرچه ذهن در رابطه با علم نقش دارد؛ ولي از آنجا كه ذهن قوّهاي از قواي نفس شمرده ميشود، و با عنايت به اصليترين شاخه علم كه همانا علم حضوري است، به نظر ميرسد كه اولي اين باشد كه گفته شود: «حضور» (خود به عنوان صرف پديده) در نزد «نفس» و نه در نزد ذهن يا حافظه به عنوان «علم» تلقّي ميشود. بنابراين، نگارنده چنين ميپندارد كه اگر در تعريف علم و ادراك از «نفس» استفاده شود، تعريف به مراتب گوياتر خواهد شد؛ به ويژه آنكه در گذشته ـ و شايد اكنون ـ عدّهاي وجود ذهني را خالي از مناقشات نميبينند.3. نقش، آيينه، صورت حاصله، تمثل، و ارتسام يكي از اشكالاتي كه به نظر نگارنده ميرسد اين است كه بزرگان از جمله ابنسينا در تعريف علم و ادراك از كلماتي چون انطباع، تمثل، و مانند آن استفاده كردهاند. نيّت حكماي مزبور هرچه ميخواهد باشد، امّا كمترين چيزي كه ممكن است به ذهن بيايد اين است كه:اولاً، گويي مدركات انسان اغلب به امور بصري تعلّق دارند و ديگر حواس يا سهمي در فرايند علمي و ادراكي ندارند يا سهم اندكي دارند. به همين دليل، اشكال انطباع كبير در صغير را مطرح كردهاند؛ زيرا وقتي سخن از نقش و انتقاش، طبع و انطباع، و يا تمثل و صورت به ميان ميآيد، گويي همانگونه كه چشم وظيفه عكسبرداري و ارتسام دارد همه مدركات انسان به نوعي بايد در نفس يا ذهن نقش ببندند. براي مثال، اگر كسي كور باشد، ممكن است با اين تعريف نتواند صاحب ادراك تلقّي شود. ثانيا، اشكال بزرگ ديگري كه ممكن است اين تعبيرات داشته باشد هماني است كه در مورد تصوير و نقش و تمثيل و مانند آن وجود دارد: اگر مدركات ما تصاوير هستند، پس در واقع نمايانگر اعيان خارجي نيستند؛ در نتيجه، ما خارج را درك نكردهايم، بلكه با تصاوير و تماثيل آن در ارتباطيم، و نتيجه هماني است كه علماي غرب و بعضا شرق مطرح ميكنند كه ما چون نميتوانيم واقعيت خارجي را اثبات كنيم، آن را رها ميكنيم. علماي شرق نيز با پذيرش مُثُل افلاطوني و يا عقول مفارق يا اعيان ثابته، مطالبي بيان ميكنند كه در نوع خود قابل توجه است. شايد فرق شرقيان با غربيان در اين باشد كه آنان، با وصف اعتقاد به خدا، به اعيان ثابته يا عقول مفارق كه به نوعي آن را بر وجود انواع مقدّم ميدانند باور دارند؛ امّا غربيان همه را به انديشه بشري مرتبط ميسازند. بنابراين، اگر در تعريف علم يا ادراك از واژه مناسبتري چون «حضور» استفاده كنيم، بيشتر وافي به مقصود است. 4. حكم حكم داراي ويژگيهاي متعددي است:اولاً، حكمْ كار نفس است؛ يعني نفس حكم ميكند به صحت چيزي و يا مطابقت با چيزي و يا عدم آن. عقل در اينجا بين دو چيز و يا بيشتر را با ملاكهاي علمي يا غيرعلمي (عرفي) خود ميسنجد و طرف راجح را بيان ميدارد؛ امّا نفس است كه سرانجام، برطبق خواست نفساني و رعايت مصالح ديگر، حكم ميكند و فرمان ميدهد. ثانيا، به نظر ميرسد كه حكم فقط مربوط به عالم الفاظ و عبارات نيست؛ به اين معنا كه وقتي نفس به مسئله تازهاي ميرسد، پيش از اينكه بخواهد آن را در قالب الفاظ و عبارات بريزد، حكم آن را صادر ميكند. از اينرو، در عالم هستيشناسي هم حكم وجود دارد. بعد در عالم معرفتشناسي، هرگاه بخواهيم از حكم صادره و كار انجامشده خبر بدهيم، بار ديگر سخن از «حكم» به ميان ميآوريم. ثالثا، حكم كردن شأن نفس است؛ به اين معنا كه گاه، ما هرچه را با آن مواجه ميشويم نفس وجود آنهاست كه با تأييد و قبول آنها به وجود (پديده بودن) آنها حكم دادهايم. و گاه با تحليل عقلي آنچه كه به وجودش حكم دادهايم ميخواهيم صفتي را و يا ويژگياي را (كه خود داراست و يا ميتواند داشته باشد) به آن نسبت داده و يا از آن سلب كنيم. در قسمت اول، همواره حكم به موجوديت كردهايم و اين حكم به معناي تصديق و قبول آن چيز و يا مفهوم است؛ و در قسمت دوم، در تحليل عقلي، چيزي را به چيز ديگري نسبت دادهايم. نگارنده، همچنانكه در مقاله «تصور و يا تصديق» بحث كرده، معتقد است كه هر آنچه در شأن انسان است تصديق شمرده ميشود و لاغير. تصور اصطلاحي نيز خود نوعي و شايد بهترين نوع تصديق است. رابعا، كاربرد حكم هميشه در موارد اختلافي نيست، همچنانكه در محاكم قضايي مطرح است؛ وقتي چيزي بيّنالثبوت است، ميتوان دوباره آن را تأييد كرد. هر موضوعي، براي اينكه بتوان محمول را به آن نسبت داد، بايد بيّنالثبوت باشد؛ يعني حكم وجودي آن پيشتر صادر شده باشد. 5. قضيه واژه «قضيه» از مادّه «قضي»، و به معناي «حكم» است. قضيه را از اين جهت «قضيه» گفتهاند كه سروكار آن با جملههاي اخباري است و براي اين اخبار، استدلال دارد؛ يعني به نوعي براي آن حكم صادر ميكند. بنابراين، چه حكم را در تصديق مندرج بگيريم و يا قضيه، فرقي نميكند.6. ادراك علّامه حلّي در شرح تجريد، درباره مناسبت بين علم و ادراك، مينويسد:اعلم ان العلم يطلق علي الادراك للامور الكلّية كاللون و الطعم مطلقا و يطلق الادراك علي الصور عند المدرك مطلقا فيكون شاملا للعلم و الادراك الجزئي اعني المدرك بالحس مثل هذا اللون و هذا الطعم... . النوع هو العلم و الجنس هو الادراك و قد يطلق الادراك باصطلاح آخر علي الاحساس لا غير فيكون الفرق بينه و بين العلم هو الفرق ما بين النوعين الداخلين تحت الجنس و هو الادراك مطلقا. يعني: بدان كه علم بر ادراك امور كلّي مانند رنگ و طعم اطلاق ميشود، ولي ادراك بر مطلق صورتهاي حاصله در نزد ادراككننده. پس، در اين صورت، شامل علم و ادراك جزئي يعني همان درك امور جزئي با حس ميشود؛ مثل «اين رنگ» و «اين طعم» و مانند آن. در اينجا، علم «نوع» ميشود و ادراك «جنس» به حساب ميآيد. همچنين، گاهي ادراك به اصطلاحي ديگر به احساس و نه غير آن گفته ميشود؛ پس، در اين صورت، فرق بين احساس و علم همانند فرق دو نوعي است كه داخل در يك جنس يعني ادراك مطلق قرار ميگيرند. ملّامهدي نراقي درباره مراتب ادراكات مينويسد: العلم الحضوري انكشاف وجود الشيء و مشاهدته جزئيا و الحصولي اخذ مهيته كليا فالعلم بوجوده من آثاره و لوازمه يشابه الاول من وجه و الثاني من وجه. يعني: علم حضوري انكشاف وجود شيء و مشاهده آن به صورت جزئي، و علم حصولي توجه كلي به ماهيت شيء است. پس، علم به وجود شيء از طريق آثار و لوازم آن، از جهتي به علم حضوري و از جهتي به علم حصولي ميماند. 7. موجود عيني و موجود ذهني همه مبحث «شناخت» به اقرار وجود و يا موجود عيني برميگردد و اينكه آيا آنچه به ذهن آمده يا ادراك شده هماني است كه در خارج وجود دارد يا انديشه و تصورات ماست؟ بنابراين، اثبات واقعيت عيني همه را گيج و متحير كرده است. توضيح آنكه همگان موجودات خارجي را لمس ميكنند و به عنوان موجودات زنده، از تمام مواهب طبيعت بهره لازم را ميبرند؛ امّا چون نميتوانند به لحاظ منطقي واقعيت عيني را ثابت كنند، ناگزير يا آن را انكار يا از طرح آن صرفنظر مينمايند. اين در حالي است كه اگر قضاياي منطقي را با دقت تنظيم و تحليل كنيم و معاني دقيق لغات را به كار بگيريم، مشكل كاملاً برطرف ميشود و جملات معنادار خواهند شد.يادآوري اين عبارت كه به مضمون روايت شبيه است خالي از فايده نيست كه گفته است: «كلّما ميزتموه باوهامكم فهو مخلوق لكم و مردود اليكم»؛ يعني: هر آنچه را كه با ذهن خود ساختيد آن مخلوق شماست و هويتش به شما برميگردد. با آنكه اين جمله بيشتر در اثبات وجود خدا به كار ميرود، در اين معنا كه هر چه را كه شما به تصور آوريد آن مخلوق شماست (و نه خالق شما)، در باب معرفتشناسي نيز امكان كاربرد دارد؛ به اين معنا كه هر آنچه شما (از كلمات و اسما و صفات) براي اشيا بسازيد آنها مخلوق شمايند، در حالي كه موجودات خارجي مخلوق شما نيستند و بنابراين، قبل از ساختن تصوير (به معناي عام آن) و انتخاب الفاظ و كلمات، بايد واقعيتهاي خارجي را دريافته باشيد، زيرا الفاظ و كلمات نماينده و بازنمون حقايق هستند. 8. حضور سرانجام به نظر ميرسد كه علم و ادراك همان حضور شيء (به معناي عام آن) در نزد نفس باشد، با تأييد نفس بر اين حضور (فعل). گاه اين حضور بيواسطه انجام ميشود، مثل حضور شخص در نزد خودش؛ و گاه با واسطه انجام ميشود و از طريق حواس صورت ميگيرد. در واقع، هريك از حواس به نوعي حضور شيء (فقط به عنوان پديده) را در نزد نفس گواهي ميدهند: چشم با ديدن، گوش با شنيدن، حس لامسه با بساويدن، شامّه با بوييدن، و ذائقه با چشيدن، هريك به نوعي نقش واسطه را ايفا ميكنند و بر حضور گواهي ميدهند. گاهي اتفاق ميافتد كه يك يا چند حس دچار آسيب ميشوند، امّا شخص باز هم به نوعي حضور شيء را در نزد خويش مييابد؛ او با تقويت حواس ديگر، سعي بر ادراك مينمايد. به عبارت ديگر، وقتي شيء در نزد نفس قرار ميگيرد، به واقع در قلمرو يك حس يا همه حواس قرار گرفته است. در امور ذهني نيز همين حضور ملاك ادراك ذهنيات است؛ بدين معنا كه پس از حضور اشيا در نزد نفس، نفس به كمك حواس از اين حضور (صحنه) تصويربرداري يا انعكاسات آن را ضبط ميكند و در نتيجه، موجود ذهني تشكيل ميشود. نفس در ادامه آنها را به حافظه ميسپرد و پس از تجمع اين تصاوير يا انعكاسات، به مراحل بعدي يعني دستهبندي و نامگذاري و تعريف ميپردازد.بنابراين، فرق است بين اينكه بگوييم حس ميكنيم، و پس از حس انطباع و يا ارتسام و مانند آنْ نفس به ادراك نائل ميشود، يا اينكه بگوييم حضور شيء در نزد نفس عين ادراك و علم است و حواس ما (به عنوان قواي نفس) بر اين امر گواهاند؛ زيرا اين اشيا در قلمرو حواس قرار گرفتهاند. در اينجا، هر يك از حواس كار و وظيفه خودشان را انجام ميدهند: وقتي گُل خوشبويي را استشمام ميكنيم يا صدايي را ميشنويم يا چيزي را لمس ميكنيم يا مزّهاي را ميچشيم، همانند آن است كه تصويري را ببينيم؛ و اينها همه در نزد نفس حضور مييابند و ادراك عبارت خواهد بود از: صرف حضور در نزد نفس. بديهي است كه حواس ما با توجه به توان و قدرت انجام وظيفه خود، شعاع و دامنه اين حضور را هم تعيين ميكنند. هرچه شيء مدرَك به ما نزديكتر و يا حواس ما قويتر باشد يا از ابزار قويتري استفاده كند، اين حضور پررنگتر خواهد بود. در اين صورت، توهّم و تخيّل هم قابل تفسير است كه بايد در مقاله ديگري به آن پرداخت. به نظر ميرسد، با اين تحليل، اشكال ملّاصدرا كه ميگويد بايد اثري كه از محسوس در احساسكننده حاصل ميشود با او تناسب داشته باشد عملاً منتفي خواهد شد. بيان ملّاصدرا چنين است: «احساس» ادراك چيز مادّي است كه در نزد ادراككننده با همان ويژگيهايش نظير زمان و مكان و وضع و كيف و كمّ و غير آن حاضر شده باشد...، لكن آنچه نزد ادراككننده حاضر ميشود صورتي از آن شيء محسوس است، نه خود آن؛ زيرا بدون آنكه در احساسكننده اثري از محسوس پيدا شود، حالت بالقوّه احساسكننده به حالت بالفعل تبديل نخواهد شد و بايد اثري كه از محسوس براي احساسكننده حاصل ميشود، با احساسكننده تناسب داشته باشد... . ملاحظه ميشود كه ملّاصدرا اقرار ميكند كه ادراك بايد خواص بيروني مدرَك (شيء) را داشته باشد؛ امّا از آنجا كه مدرَك در نفسْ به لحاظ اينكه صورتي از شيء خارجي است (نه خود شيء خارجي) و از اينرو، تناسبي با نفس پيدا ميكند، در واقع، نوعي تناقض در اين بيانات مشاهده ميشود؛ زيرا ادراك و احساسِ چيز مادّي مساوي است با داشتن خواص آن و در عين حال نداشتن آن خواص! در حالي كه اگر صِرف «حضور» به معناي «ادراك» گرفته شود، اين مشكل برطرف ميشود. نفس پس از اين مرحله هستيشناسانه، به ترتيبي كه بعدا ذكر ميشود، كار خود را در مرحله معرفتشناسي انجام ميدهد. توضيح آنكه ما وقتي با جهان خارج مواجه ميشويم، پنج حالت متمايز را سپري ميكنيم يا اينكه ميتوانيم پنج حالت را در نظر بگيريم. امّا پيش از آن، نخست بايد بپذيريم كه «علم» از دو مرحله هستيشناختي و شناختشناختي تشكيل شده است: 1) ادراك شيء با همه تعيّناتش و فارغ از هرگونه كلام و عبارات و مفاهيم معرفتشناسانه و توصيفگر 2) ادراك شيء با استعانت از كلمات و مفاهيم و با استفاده از قضاياي منطقي به حمل شايع صناعي؛ و دوم بايد بپذيريم كه حكمْ كار نفس است و نفس بدون استعانت از الفاظ و قضاياي منطقي هم ميتواند حكم كند. در واقع، علم حضوري ما همان حكم نفس است به وجود خود و اشيايي كه در حضور آن قرار ميگيرند؛ بدون اينكه نفس در اين حكم بخواهد لفظي را به كار برد. بشر حتي پيش از اختراع الفاظ نيز فاقد ادراك نبوده است. نفس واقعيات را مييابد و به موجود بودن آن واقعيات حكم ميكند. دلالت لفظي يكي از اقسام دلالات شمرده ميشود و حاكي از دلالتهاي نفسي است؛ و تحليلهاي منطقي از كارهاي ذهن قلمداد ميشوند كه پس از ادراك واقعيات صورت ميگيرند. به عبارت روشنتر، درست است كه ما قضايا را در باب منطق مورد بحث قرار ميدهيم، ولي نبايد فراموش كنيم كه كار منطق در طرح قضايا تحليل ذهني است؛ يعني آنچه در خارج وجود دارد و ما پس از آنكه موضوع و محمول را متحدا مييابيم براي خود مجزا كرده و آن را تحليل ذهني ميكنيم. و اين مانع از آن نبايد باشد كه ما در نفس با اذعان و اعتقاد و يقيني كه به موجوديت چيزي ميكنيم به نوعي آن را حكم و يا قضيه وجداني و نفسي بدانيم. بنابراين، ميتوان ادراك و علم را چنين تعريف كرد: العلم هو حضور الشيء عند النفس و تأييده (اي مع الحكم)؛ يعني ادراك معلوم خارجي عبارت است از: حضور شيء در نزد نفس ـ و نه ذهن ـ و تأييد نفس بر اين حضور. البته، بلافاصله، تصوير ذهني هم با حضور در برابر نفسْ علم ذهني (معرفت) خواهد بود. اگر اين تعريف پذيرفته شود، اولاً وجود و قبول وجود شيء بر حضور آن در ذهن مقدّم ميشود و اين يعني كه ما وجود شيء را پذيرفتهايم؛ ثانيا تأييد به اين معنا خواهد بود كه نفس در دريافت و ادراك فعّال است و نه منفعل، به اين معنا كه هر چه در محضر نفس باشد ـ اگرچه ممكن است ناخواسته باشد ـ به معناي پذيرش ضمني و حكم به وجود آنهاست. بنابراين، حضور شيء نزد نفس به اين معناست كه قبل از اينكه بحث ذهن يا حافظه مطرح شود و بخواهيم از اطلاعات گذشته خود استفاده كنيم، و يا به بحث تصوير شيء يا مثال شيء و امثال آن (كه كار حافظه و ذهن هستند و قطعا خواص خود شيء را ندارند) گرفتار شويم، حضور واقعي شيء با همه خواص آن در نزد نفس قطعي شده است. توضيح آنكه حضور شيء نزد نفس در گرو اين است كه ما آن را با همه خواص دريابيم. همانند حضور افراد در مقابل هم كه اين به معناي تصوير و يا مثال آن فرد نيست. و ما از حضور، غير از اين را نميفهميم و غير از اين هم انتظار نداريم. بنابراين، اين حضور اوليه شيء با همه تشخصات و خصوصيات جزئياش معناي علم و ادراك هستيشناسانه ما را تشكيل ميدهد، كه شايد قسمت اعظم ادراك ما باشد و اساس هرگونه اظهارنظر يا داوريهاي بعدي است؛ و اينْ كار نفس است، نه ذهن. اين مرحله قبل از ورود به مرحله معرفتشناسي يا شناختشناسي است كه در آنجا، ما سعي ميكنيم اين واقعيت دركشده را در قالب مفاهيم معيّن با طبقهبندي خاص بريزيم و از راه مقايسه با ديگر يافتهها، آن را تبيين كنيم، به ذهن بسپاريم و در حافظه بريزيم. به نظر ميرسد، ذهن مركز تفكر است و حافظه بايگاني تفكرات و مدرَكات. امّا آنچه در نزد نفس حضور پيدا ميكند نياز به فكر ندارد، يقيني به شمار ميرود، و همراه با حكم نفس است؛ همچنانكه هر كسي درباره وجود خود چنين ميكند، البته اگر حواس او سالم باشد. نويسنده: غلامرضا فدايي |
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی