پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك
سه شنبه 10 بهمن 1391 12:57 AM
قسمت چهارم |
لزوم معرفت مابعدالطبیعی معرفت متافیزیکی از نظر استاد جعفری برای بشر ضرورت حیاتی دارد. استاد برای لزوم معرفت مابعدالطبیعی استدلال خود را به صورت اصول زیر بیان می کنند.الف) انسان دارای حس کنجکاوی است و در شناسایی واقعیات جهان تنها به بررسی روابط ظاهری آنها اکتفا نمی کند، بلکه می کوشد تا عمق واقعیات و سطوح مختلف آنها را مورد پژوهش قرار دهد. ب) علوم تجربی نمی تواند پاسخگوی همه سؤالات اساسی باشد. ذهن بشر می خواهد از جزئیات به کلیات برود و پیرامون اصول و مبانی واقعیات جهان کنکاش کند و علم نمی تواند در این زمینه یاری رسان او باشد. ج) برای رفع نیاز شدید بشر به شناسایی اصول و مبانی واقعیات جهان و ایجاد آرامشی که مولود ناتوانی بشر از حل مشکلات اساسی معرفت شناسی او می باشد، مفاهیم و قضایای عالی فلسفی ضرورت پیدا می کند(18) باید توجه داشت که استاد آن نوع معرفت مابعدالطبیعی را ضروری می داند که نه تنها به عقل که به تطهیر اراده هم توجه دارد و انسان را بر آن می دارد تا رابطه سودجویانه ای میان خود و حقیقت برقرار نسازد. معرفت متافیزیکی حدود طبیعی علوم مختلف و انسجام و مراتب آنها را بیان می کند. معرفت متافیزیکی مورد نظر استاد، شناسایی محض واقعیات جهان نیست، بلکه آن نوع شناسایی است که عامل رشد انسان تلقی می شود. این نوع معرفت متافیزیکی که در برابر واقعیات و حیات انسان بی اعتنا نیست، دارای آثار و فواید زیر است: 1. انسانی که از این نوع معرفت برخوردار می شود، سایر شناختها و معرفتهای خود را جزیی از آن معرفت متافیزیکی بشمار می آورد. 2. این نوع معرفت، اصول و مبادی کلی شناختها را عرضه می کند و با برخورداری از این معرفت، انسان اهداف و غایات شناختهای خود را در آن شهود میکند. 3. علوم طبیعی، اجزای عالم طبیعت رابه ما می شناساند، ولی از اصول و مبادی عالی و هدف خود برای ما سخن نمی گوید، اما معرفت مابعدالطبیعی، علاوه بر آنکه از اصول و مبادی عالی و غایت برای ما بحث می کند، احساسات عالی را هم نصیب انسان می سازد. معرفت مابعدالطبیعی هدف اعلای زندگی را نشان می دهد. متاسفانه با وجود افزایش علوم، توجه به فلسفه زندگی نه تنها بیشتر نشده که کمتر هم شده است. 4. اگر کسی معرفت مابعدالطبیعی را نفی کند، فقط به شناخت پدیده ها و روابط میان آنها بسنده خواهد کرد. و در نتیجه نسبت به شناخت حقیقی که این پدیده ها وابسته به آن هستند بی اعتنا خواهد بود. 5. چون معرفت مابعدالطبیعی فقط به شناخت و تفسیر رویدادهای زودگذر نمی پردازد، لذا برتر از همه معارف بشری است و در خدمت هیچ یک از آگاهیهای بشری قرار نمی گیرد. «معرفت متافیزیکی که معرفت حق قله اعلای آن است، نمی تواند وسیله تلقی شود»، بلکه این معرفت مافوق همه معرفتها و غایت آنهاست. اگر کسی به معرفت حق تعالی توجه نکند نمی تواند رشد روحی پیدا کند. از نظر استاد جعفری، از اواخر قرن هفدهم تا قرن حاضر بی اعتنایی به مابعدالطبیعه در غرب پیدا شده است. از نظر استاد سطحی نگری و بی اعتنایی به مابعدالطبیعه ناشی از دیدگاههای زیر است: الف) برخی مانند اگوست کنت که تاریخ بشری را به سه دوره ربانی، فلسفی و علمی تقسیم کرده اند، بر این گمان هستند که دوران معاصر دوران علم است نه فلسفه، لذا طرح مباحث مابعدالطبیعه در این دوران دیگر ضرورتی ندارد. در نقد سخنان اگوست کنت باید گفت که اگر مباحث فلسفی زائد بود، نمی بایست در قرون اخیر فیلسوفان به بررسی مسائل عالی فلسفی علاقه نشان دهند. تقسیم اگوست کنت از تاریخ به اعتبار ادراکات بشری است. برای مثال در دوره ربانی که بشر نمی توانسته به بررسی علل رویدادهای طبیعی بپردازد، برای آنها علل غیر مادی راتصور می کرده است، اما در دوران جدید که به علل آنها پی برده، دیگرلزومی به تبیین های غیرمادی برای شناسایی پدیده های مادی نیست. براساس همین دیدگاه اگوست کنت، این انتقاد بر او وارد است که درک مسائل فلسفی نیاز به تأملات عقلانی بسیار دارد و بشر باید در کاملترین مراحل عقلانی خود که به زعم وی همین دوران است به آنها بپردازد. بعلاوه با پذیرش تقسیم بندی اگوست کنت دیگر نمی توان نظامهای فلسفی را که قبل از میلاد پیدا شده اند و حتی فلسفه قرون وسطی را تفسیر منطقی نمود. ب) از دیگر علل بی توجهی به مابعدالطبیعه را برخی بی نیازی بشر از مسائل عالیه فلسفه در دوران علم دانسته اند، یعنی چون در این دو سه قرن اخیر بشر با استفاده از علوم تجربی توانسته با پدیده ها ارتباط برقرار کند، دیگر نیازی به بحثهای فلسفی ندارد. طرفداران این دیدگاه نیز به این نکته توجه ندارند که محدودیت علوم تجربی به گونه ای است که نمی تواند پاسخگوی یک سلسله سؤالات و مسائل فلسفی باشد. برای مثال ذهن بشری به سیر از جزئیات به کلیات و از کلیات به جزئیات تمایل دارد که از عهده علم خارج است. ج) در هم آمیختگی روشهای علمی با روشهای فلسفی در میان فلاسفه گذشته از عوامل بی توجهی برخی از افراد به مابعدالطبیعه بوده است. از آنجا که در دوران گذشته مسائل علمی با مسائل فلسفی در آمیخته بودند و عموما فلاسفه از روش علمی برای بررسی مسائل علمی استفاده نمی کردند، برخی تصور کرده اند که فقط باید از روش علمی در بررسی پدیده ها استفاده کرد و فلسفه را به طور کلی کنار نهاد. این افراد به این نکته مهم توجه ندارند که جدایی قلمرو علم و فلسفه و روشها و مسائل آن موجب حذف یکی به نفع دیگری نمی شود. فلسفه با مسائلی سرو کار دارد که علم هیچ گاه نمی تواند به بررسی آنها بپردازد.(19) استاد جعفری معتقدند که مابعدالطبیعه را باید از سطحی نگری دور نگاه داشت.فلسفه دانشی نیست که بتوان آن را به عموم عرضه کرد. فقط اندکی از مباحث مابعدالطبیعی را می توان در دسترس افراد معمولی قرار داد. مباحث عالیه فلسفه، هر اندازه هم که با عبارات ساده بیان شوند، چون برتر از استعداد افراد معمولی هستند، عرضه آنها اثری جز شکنجه روانی افراد معمولی نخواهند داشت. در دوران معاصر برخی از اندیشمندان دچار سطحی نگری شده و سعی کرده اند تا مفاهیم عالیه فلسفی را همگانی سازند. ارائه افکار فلسفی به زبان ساده، اهمیت بسزایی دارد، ولی برای نیل به این هدف نباید دچار ساده لوحی شد و تصور کرد که حتی مسائل عام مابعدالطبیعه را می توان همگانی فهم ساخت. بسیاری از اشخاص با مطالعه برخی از آثار فلسفی و آشنایی با تعدادی از اصطلاحات آن، دچار این توهم می شوند که از عهده حل مسائل بنیادین فلسفه برخواهند آمد و لذا به اظهار نظر در زمینه مسائل فلسفی می پردازند. روش تحلیلی یا ترکیبی در بحثهای علمی و فلسفی این سؤال مطرح است که آیا روش تحلیلی مناسب است یا روش ترکیبی؟ برخی از فیلسوفان طرفدار روش تحلیلی هستند، یعنی معتقدند که باید یک پدیده را به اجزای مختلف تجزیه کرد تا به نقطه ای رسید که آن پدیده دیگر قابل تقسیم نباشد، و از آن پس به شناسایی آن پدیده پرداخت. برای نمونه، برتراند راسل از جمله متفکرانی است که روش خود را «آتمیسم منطقی» دانسته است. چنانکه می گوید:«من تاکنون تنها بر چسبی که به خود گرفته ام «اتمیست منطقی» می باشد ولی من علاقه زیادی به داشتن برچسب ندارم و همیشه از آن احتراز داشته ام. به عقیده من معنای اتمیست منطقی این است که راه پی بردن به طبیعت اشیایی که مورد نظر است همان طریقه تجزیه و تحلیل می باشد و اینکه می توان این تجزیه را تا رسیدن به موادی که دیگر ادامه تجزیه درباره آنها امکان پذیر نیست ادامه داد، در این صورت این قطعات تجزیه شده «اتمهای منطقی» می باشند، من آنها را اتمهای منطقی نامیدم، زیرا آنها ذرات کوچک مادی نیستند، آنها اجزای ایده ای هستند، گویی آنها خارج از موضوعاتی هستند که ساختمان اشیا را تشکیل می دهند.» (20) اشکال شناخت تحلیلی محض این است که یک پدیده را بی ارتباط با پدیده های دیگر بررسی می کند. یعنی هر جزء را در ارتباط با موجودات دیگر و پدیده هایی که آن را احاطه کرده اند نمی بیند. روش تحلیلی در شناسایی واقعیات جهان مهم است، اما از عهده شناسایی کامل آن برنمی آید. روش ترکیبی مکمل روش تحلیلی است. روش تحلیلی افراطی موجب می شود که آدمی گاه در بدیهی ترین حقایق به تردید افتد و به مجموعه ای از معرفتهای گسیخته از معرفتهای دیگر دسترسی پیدا کند. امروزه برخی براین گمان اند که در قلمرو علوم، روش تحلیلی و تجزیه ای و در فلسفه، روش ترکیبی و کل نگری مطرح است. باید توجه داشت که روش علم صرفا تحلیلی نیست و روش فلسفه هم فقط روش ترکیبی نیست. آنچه می تواند به انسان معرفت دقیق دهد، هماهنگی دو روش تحلیلی و ترکیبی است. در بررسی مجموعه هایی که اجزا آن با یکدیگر رابطه تفاعلی ندارند، یعنی اجزا از یکدیگر تأثیر و تأثر نمی پذیرند، روش تحلیلی مناسب است. یعنی اگر با روش تجزیه ای هریک از اجزا را بشناسیم به معرفتی صحیح نایل شده ایم. اما مجموعه هایی که اجزا آنها با یکدیگر تفاعل دارند و از ترکیب اجزا، پدیده جدیدی به وجود می آید، روش تحلیلی کافی نیست. برای مثال مجموعه ای به نام آب که از اکسیژن و ئیدرژن تشکیل شده یا نمک طعام که از ترکیب تفاعلی کلروسدیم حاصل شده، صرف شناسایی اجزا که آب و اکسیژن یا کلروسدیم باشد کافی نیست. یعنی اگر فقط اکسیژن و ئیدرژن به تنهایی شناخته شوند ماهیت آب برای ما مشخص نخواهد شد. شناخت با روش تجزیه ای، شناخت خصوصیات ترکیبی این مجموعه را نادیده می گیرد. اشکال روش تجزیه ای این است که محقق پس از تجزیه کل مجموعی و بررسی جزء مورد تحقیق، آن جزء را مطلق تصور می کند. به بیان دیگر: «خطرناکترین آسیب روش تجزیه ای برای معرفت در این است که با پیروی از این روش، متفکر پس از تجزیه و متلاشی کردن کل مجموعی، جزء مورد تحقیق و عمل خود را به عنوان حقیقت مطلق زیر بنا و اصل اساسی همه چیز قرار می دهد» (22) استاد جعفری برای نمونه، دیدگاه جورج سارتون در تاریخ علم را ذکر می کند. سارتون از یک سو می گوید که «تاریخ علم یکی از قسمتهای اصلی تاریخ روحی نوع بشر است که قسمتهای دیگر آن عبارت است از تاریخ هنر و دین» (22) ولی از سوی دیگر می گوید که «اگر در صدد توضیح ترقیات نوع بشر باشیم، باید محور توضیح و تشریح تاریخ، تاریخ علم بوده باشد». در واقع روش جورج سارتون تجزیه ای است و از همین روی جزیی از تاریخ تکامل بشری را، که تاریخ علم باشد، مطلق و اصل اساسی شناسایی تکامل بشر تلقی می کند. پي نوشت ها :
18. ارتباط انسان و جهان، ج 1، ص 31.
منبع:www.hawzah.net |
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی