رۆیای پاییزی یک برگ
پنج شنبه 5 بهمن 1391 1:21 PM
برگ کوچکی بود که روی یک درخت جوانه زد. روزی ناگهان آهی کشید، درست مثل همان آه و نالههایی که وقتی که باد میوزد، برگهای دیگر میکشند. شاخهی کوچک که برگ روی آن روییده بود، پرسید:«موضوع چیست؟ چرا آه میکشی؟»
برگ جواب داد:«باد همین حالا به من گفت که یک روز من را به زمین خواهد انداخت و آنجا میمیرم.»
شاخهی کوچک این موضوع را برای شاخهی بزرگ تعریف کرد. شاخهی بزرگ هم آن را برای درخت تعریف کرد. وقتی درخت این موضوع را شنید، صدای خش خشی درآورد و رو به برگ کوچک گفت:«نترس! محکم شاخه را بگیر. تا زمانی که خودت نخواهی به زمین نمیافتی!»
از آن پس برگ آه کشیدن را فراموش کرد و به جای آن شروع کرد به آواز خواندن. هر وقت درخت خودش را تکان میداد، شاخههای بزرگتر هم تکان میخوردند. بعد شاخهی کوچکی که برگ روی آن بود تکان میخورد؛ ولی برگ با شادی بالا و پایین میرفت و میرقصید. انگار هیچچیز نمیتوانست او را به زمین بیندازد.
به این ترتیب برگ کوچک سراسر تابستان روی شاخه ماند و رشد کرد. دیگر برگ بزرگی شده بود. رنگش سبز بود. روشنترین رنگ سبز میان برگهای درخت را داشت. از زندگیاش در این وضع خیلی راضی بود. به نظرش بهتر از این امکان نداشت.
تا این که روزهای پاییزی فرا رسیدند. سرمست از زندگی، برگ به اطراف خود نگاه کرد. برگهای همسایهاش خیلی زیبا و خوش رنگ شده بودند. اما همرنگ او نبودند. آنها یا طلایی بودند یا قرمز مخملی. برای برگ این همه تغییر عجیب بود. از درخت پرسید:«این رنگها چه معنایی دارند؟ چرا برگها رنگی شدهاند؟ انگار میخواهند به یک مهمانی باشکوه بروند!»
درخت گفت:« برگها آماده میشوند تا پرواز کنند. میخواهند با این رنگها تا رسیدن به زمین، بیشترین لذت را ببرند. شاید هم بعد از آن به مهمانی بروند!»
برگ فکر کرد، افتادن خیلی وحشتناک است. پس چرا برگهای دیگر با خوشحالی زمین میافتادند؟ کمی فکر کرد. او هم دوست داشت به رنگ همسایگانش بشود. زندگی یکنواخت او هیجان لازم داشت. آرزو کرد از شاخه کنده شود. دیگر افتادن برایش وحشتناک نبود. از این فکر زیبا خوشش آمد. شروع کرد به رنگ عوض کردن. و در رۆیا فرو رفت. سپس بادی ملایم وزید. به برگ نگاه کرد. او را غرق در رۆیا دید. آرام دستی به برگ کشید. برگ بدون هیچ فکری، بیهیچ تردیدی آمادهی رفتن شده بود. باد برگ را چرخاند، چرخاند و چرخاند. انگار برگ در گردابی فرو میرفت. رنگ زرد و نارنجیاش مانند یک جرقهی آتش در هوا بود. برگ چرخان پایین آمد. کنار یک نردهی چوبی، روی زمین، میان برگهای پاییزی فرو افتاد. و در بین صدها رۆیا، عمیقتر به رۆیای خود فرو رفت.
برگ هیچگاه بیدار نشد تا بگوید در رۆیایش چه چیزی دیده است!