پاسخ به:عنایات حضرت ابولفضل العباس به شیعیان
جمعه 3 آذر 1391 10:10 PM
آقاى حاج محمد صفارى نقل كرد:
بيش از پنجاه سال پيش ، زمانى كه من بچه 7 يا 8 ساله بودم ، پدرم نابينا شده بود و من به اتفاق مادرم دست او را مى گرفتيم و براى استشفا به مسجد جمكران مى برديم .
مادرم ، كه از اين مسئله رنج مى برد، توسلى به حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف پيدا مى كند. شبى در عالم رؤ يا مى بيند خيمه اى برپا شده و شخصى بيرون خيمه ايستاده است . از او سؤ ال مى كند كه اين خيمه چيست ؟ و آن شخص در جواب مى گويد: اين خيمه ، متعلق به مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است . مادرم به آن شخص مى گويد كه من با حضرت كار دارم . ايشان مى رود و از حضرت اجازه مى گيرد و مى آيد.
مادرم مى گفت : وقتى داخل خيمه رفتم ، ديدم حضرت دو زانو نشسته اند و سيمايشان شباهتى به مرحوم آيت الله بروجردى دارد. از حضرت خواستم كه نظر لطفى به شوهرم كند تا نابينايى وى شفا پيدا كند. حضرت مى فرمايد: شوهرت بايد به همين صورت باشد و بهيچوجه اين كار ممكن نيست . مادرم از خواب بيدار مى شود و پس از مدتى ، خود نيز مريض مى شود (در حمام سقط جنين مى كند) و او را به منزل مى آورند.
مى گفت : در اتاق خود، كه بسيار محقر بود، نشسته بودم و در ناراحتى شديدى به سر مى بردم ، كه در همان عالم بيدارى ناگهان ديدم شخصى بلندقامت و داراى هيبتى مهيب و ترسناك از در اطاق وارد شد. من وحشت كردم و سراسيمه فرياد زدم يا ابوالفضل عليه السلام ، در همان حال ، ديدم از پشت سر او شخصى داخل اتاق شد و با آمدن او آن شخص مهيب و بلندقامت كنار رفت و ايستاد. شخصى كه بعدا وارد شده بود، به من گفت : از اين شخص مى ترسى ؟
گفتم : بلى ، اين كيست ؟
گفت : اين عزرائيل است ، آمده بود تا شما را قبض روح كند ولى من از خدا خواستم كه عمرى دوباره به تو بدهد.
گفتم : شما كيستى ؟
فرمود: من همانم كه صدايم زدى (حضرت ابوالفضل عليه السلام ). من به حضرت عرض كردم : به ايشان (عزرائيل ) بگوييد از اين اتاق بيرون برود. گفت : من يك مصيبت مى خوانم ، ايشان مى رود.
گفتم : به من اجازه بدهيد بروم به همسايه ها بگويم بيايند.
فرمود: نه ، همينها كه دور كرسى خوابيده اند كافى هستند (مقصودش از آنها، پدرم و بچه هايم بودند). بعد كه حضرت مصيبت خواندند و من گريه زيادى كردم ، يكوقت به خود آمدم و ديدم كه هيچ كس در اطاق نيست . پس از اين واقعه ، كه مادرم هنوز مريض بوده ، دايى مان ، مرحوم حاج حسين نيك بخش كه آن زمان قيم ما بود، او را به بيمارستان مى برد و بسترى مى كند. ظاهرا نزديك به دو سال وى در بيمارستان بسترى بوده است تا سالى كه عاشورا و عيد نوروز در آن با هم تواءم بود، فرا مى رسد.
مادرم مى گفت : وقتى من صداى عزادارى را شنيدم ، گريه ام گرفت و با خود گفتم امسال بچه هايم ، عيد كه نداشتند، عاشورا هم ندارند. سپس خوابم برد و در عالم رؤ يا ديدم كه دسته هاى سينه زنى از چارسوق بازار به سمت خيابان مى آيند و آخر آن دسته ها خانمهاى نقابدارى هستند. به آنها گفتم : اگر من دنبال دسته بيايم ، چادرم را پاره نمى كنند؟ گفتند: نه ، ما صاحب عزا هستيم ، كسى به شما كارى ندارد.
وقتى به خيابان رسيديم و به طرف حرم پيچيديم ، ديدم همان شخصى كه به خانه ما آمده بود (حضرت ابوالفضل عليه السلام ) سوار بر اسب در حركت است . من شتاب كرده و به سوى او رفتم و گفتم : يا حضرت ابوالفضل عليه السلام ، مرا از بيمارستان نجات نمى دهى ؟ در جواب گفت : صورت خود را به پاى من بمال ، فردا از بيمارستان گفتم : من مى خواهم مرخص بشوم ، و آنها به حالت تمسخر گفتند مرده زنده شده است ! ولى بعد با اصرار زياد، وقتى كه ديدند من كاملا خوب شده ام ، مرا مرخص كردند.
عالم محضر خداست درمحضر خدا گناه نکنید حضرت امام (ره)