0

عنایات حضرت ابولفضل العباس به شیعیان

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:عنایات حضرت ابولفضل العباس به شیعیان
جمعه 3 آذر 1391  10:01 PM

یا قمر بنی هاشم

جناب آقاى حاج غلام عباس حيدرى طى نامه اى كه به جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ احمد قاضى زاهدى گلپايگانى نوشته اند چنين آورده اند:

بنا به درخواست حضرتعالى ، خوابى را كه در چندين سال قبل ديده و براى سركار تعريف كرده ام
، در اين صفحه مى نگارم .

شبى در عالم رؤ يا ديدم مثل اين است كه از خواب بيدار شده و نشسته ام ، اما در محلى كه نشسته ام گودالى است مانند قبر و آنچه بر تن دارم يك كفن است . سر و صدايى هم خارج از گودال شنيده مى شود.

برخاستم و مشاهده كردم . انبوه جمعيت ، همه كفن پوش ، مانند مورچه هايى كه از لانه هايشان بيرون باشند موج مى زدند. با مشاهده اين وضع فهميدم قيامت بپا شده و من مرده بودم الان زنده شده ام . از قبر بيرون آمدم و داخل جمعيت شدم . همراه سيل جمعيت ، بدون اراده و هدف ، در حركت بوديم . هر يك ، سفيد پوش ، با فاصله هايى از يكديگر، اطراف ميز ايستاده و جلو هر كدام دفترهاى بزرگى بر روى هم انباشته گرديده است .
فهميدم كه اين تشكيلات مربوط به رسيدگى اعمال بندگان در صحراى محشر است . از يكى از جوانان كه در كنار من ايستاده بود سؤ ال كردم : شما هم مشغول حساب اعمال بندگان خدا هستيد؟ فرمودند بلى ، اسمت چيست ؟ اسم خود را گفتم . گفت : دفتر اعمال تو پيش من نيست ، بگرد تا پيدايش كنى . آن قدر جستجو كردم كه ديگر رمقى در من باقى نماند. به هر پير و جوانى مى رسيدم از دفتر حسابم سؤ ال مى كردم . مى گفتند: بايد خيلى بگردى ، نا اميد مباش ، پيدا خواهى كرد.
نمى دانم چه مدت طول كشيد تا عاقبت به وسيله يكى از جوانان محاسب ، به جوانى كه دفاتر من نزد او بود معرفى شدم . از من سؤ ال كرد: اسمت چيست ؟ گفتم غلام عباس . اسم پدرم را پرسيد؟ گفتم : حاتم . شهرتم را پرسيد، گفتم : حيدرى . گفت : من مسئول رسيدگى به اعمال تو هستم . دفترى را برداشت و مشغول به خواندن آن شد. همه محتويات آن دفتر را خواند و ورق زد تا تمام شد. سپس دفتر ديگرى را برداشت به همين طريق مشغول شد. در موقع خواندن و ورق زدن دفترها، ديدم كه روى نوشته هاى داخل دفترها را عموما با قلم قرمز خط كشيده اند. فقط سه دفتر آن ، سه مطلب را سؤ ال كرد كه متاءسفانه قلم روى آن كشيده نشده بود. گفت : تو فلان كار و فلان كار و فلان كار را كرده اى ، آيا قبول دارى ؟ گفتم : بلى ، درست است . چون فهميدم كه كتمان حقيقت در دادگاه الهى صحيح نيست ، اعتراف كردم . ولى مفاد آنها يادم نيست (چون وقتى از خواب بلند شدم بكلى فراموش كرده بودم )
بهر حال ، جوان بازپرس گفت : تو محكوم به سه ضربه تازيانه هستى و بايد تنبيه شوى . گفتم حاضرم . گفت : آماده باش ! يكدفعه ديدم از پشت پايم يك ميله آهن قطور بيرون آمد كه تا پشت سرم امتداد داشت . و بعد جوانى قوى هيكل ، كه رنگ بدن وى قهوه اى بود و از حيث پوشش نيز عريان بود و فقط پارچه اى را جهت ستر عورت به كمر بسته بود، با تازيانه سه شقه در دست ، از طرف دست چپ ظاهر گرديد. جوان باز پرس دستور داد كه سه ضربه تازيانه به من بزند. او نيز تازيانه را بالاى سرش چرخى داده از پشت پاهايم فرود آورد. تازيانه ميله آهن را بريد و جلوى زانوهايم بيرون آمد.
من همان طور ايستاده بودم كه ، او دوباره تازيانه را نواخت و اين بار، تازيانه پس از قطع ميله جلوى شكمم بيرون آمد. دفعه سوم كه تازيانه را بالا برد فهميدم اين مرتبه تازيانه از قلبم عبور مى كند و كارم تمام است . مهلم شدم كه بايد دست توسل به آقايى كه غلام او هستم بزنم . يكدفعه ، بدون اراده فرياد زدم : يا قمر بنى هاشم ، يا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ! كه ديدم دست شخصى كه تازيانه را بالا برده بود تا فرود بياورد، در هوا خشكيد و در پى آن تازيانه از دستش رها شده و به زمين افتاد.
من با ديدن اين منظره و خوفى كه از خوردن تازيانه پيدا كرده بودم ، از خواب پريده و نشستم و مشغول گريه و استغفار شدم . در عين حال خوشحال و مسرور بودم كه مورد عنايت آقايم ، حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم ، ابوالفضل العباس بن على بن ابى طالب عليه السلام ، واقع گرديده ام و فهميدم كه حضرتش در آن عالم چه مقام والايى را دارا مى باشند كه تمام ملائكه ، مخصوصا ماءمورين عذاب ، از اسم مباركش حساب مى برند، تا چه رسد به ملائكه رحمت .

عالم محضر خداست درمحضر خدا گناه نکنید حضرت امام (ره)

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها