پاسخ به:عنایات حضرت ابولفضل العباس به شیعیان
جمعه 3 آذر 1391 9:46 PM
آقاى فرج الله كرمى مرقوم داشته اند:
در سال 1345 هجرى شمسى رد روستاى قمشه ، جزء دهستان ماهيدشت از توابع كرمانشاه ، يكى از خوانين شير خان به حقوق مردم تجاوز مى كرد.
پدرم كه شخصى مذهبى و متدين بود و ريش سفيد محل محسوب مى شد، بارها او را نصيحت نمود و از او تقاضا كرد كه دست از ظلم و تجاوز به مردم بردارد و نيز كمتر در ملاءعام مرتكب فسق و فجور و عياشى و باده گسارى بشود، ولى اصلا گوشش بدهكار نبود و به حرف امثال مرحوم پدر بنده وقعى نمى گذاشت . حتى گاهى خشمگين هم مى شد و جسارتهايى مى كرد. خلاصه كلام انكه ، سرانجام بعضى از اشخاص غيور و شرافتمند كه از ظلم خان به تنگ آمده بودند با زمينه چينيهاى زياد موفق شدند شير خان ستمگر را به قتل و روح خبيثش را به درك واصل كنند. وراث اطرافيان خان ، چون بارها شاهد اعتراض پدر به تجاوزات خان بودند و از طرفى پدرم را نيز خيلى مسن و سالخورده مى ديدند، به خيال خودشان براى انتقام از پدرم بنده را كه نوجوانى هفده ساله بودم به قتل شيرخان متهم كردند و چون در دوائر دولتى خيلى نفوذ داشتند چند نفر آدم بى سر و پا را هم به عنوان شاهد عينى علم كردند. ملخص كلام : از آنجا كه نظام ستمشاهى با اشخاص مذهبى ميانه خوبى نداشت و بستگان خان هم اعمال نفوذ كرده بودند، دادگاه (يا بهتر بگويم ، بيدادگاه طاغوت ) طى يك محاكمه تشريفاتى حكم اعدام بنده را صادر كرد. بنده هم نوجوانى روستايى بودم ؛ نه سن و سال و پختگى يى داشتم كه بتوانم از حق خودم دفاع كنم و بى گناهيم را به اثبات برسانم و نه پول و پارتى يى داشتم كه اين و آن را ببينم ، پدرم هم پير مرد مذهبى كم بضاعتى بود كه هيچ كس حرفش را نمى خريد.
مدتها از ماجرا گذشت و من همچنانادر زندان به سر مى بردم و پرونده ام هم به اصطلاح در ديوان عالى كشور جريان تشريفات قانونى خود را مى گذراند و هر شب كه در زندان به سر مى بردم احتمال مى دادم كه سحر گاه همان شب حكم را به اجرا بگذارند و به اصطلاح ، سر بى گناه را بر فراز دار مى ديدم كه نظاره گر اين دنياى پر از ستم و تباهى حق كشى است .
از آنجا كه در دوران بچگى همراه پدرم چند بار به كربلا رفته بودم ، در يكى از شبهاى طولانى زمستان كه احتمال قوى مى دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از تصور دلم سخت گرفته بود، سخت به ياد آن روزها افتادم كه بچه بودم و همراه پدرم ، وقت اذان صبح ، اول به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف مى شديم و بعد از عرض ادب و زيارت مرقد آن بزرگوار به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام مى رفتيم .
شب و بود و ساكت مرگبار زندان ، و همه زندانيها هم اطاقيم در خواب ، و فقط من بيدار بودم . خيلى دلم شكسته بود. با تمام وجودم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم ، همين طور ناخود آگاه يك برگ كاغذ از ميان دفترى كندم و شكايتى خطاب به ان بزرگوار نوشتم . بعد از سلام و عرض ادب به محضر ايشان اظهار داشتم كه : اى ابوفاضل ، خودت مى دانى من بى گناهم ولى به طورى براى من صحنه سازى شده است كه راه نجاتى وجود ندارد و اميدم از همه جا قطع شده است ، به هر كس و هر مقامى شكايت مى كنم كسى گوش به حرفم نمى دهد، و اكنون تنها روزنه اميدم تويى و نجاتم را از تو مى خواهم .غربت و مظلوميت و تنهايى برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را ياد اورد و در خواست كردم كه عنايتى به من بكند.
فرداى آن شب نامه شكوائيه را در پاكتى گذاشتم و مخفيانه به آقاى فلاحتى ، پاسبان نگهبان داخله ، كه در ميان تمام پرسنل شهربانى تنها او را مى ديدم كه نماز مى خواند و شخصى سليم النفس بود، دادم و اين آدرس را روى پاكت نوشتم : عراق كربلا، حرم مطهر ابوالفضل العباس عليه السلام ، و به او گفتم اين نامه را تمبر بزن و پست كن ! آقاى فلاحى ، در حاليكه اشك توى چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت و قول داد كه برايم پست كند.
درست يك هفته از اين تاريخ گذشته بود. شب جمعه ، كه اميد داشتم فرداى آن كسى از بستگان به ملاقات بياييد، خيلى نااميد و اندوهناك بودم . قلبم سخت گرفته بود. به قدرى تنگدل بودم كه محال است بتوانم ميزان اندوه خودم را توصيف بكنم . تا نزديكيهاى صبح خوابم نبرد و بى اختيار گيج و منگ شده بودم كه ، بين خواب و بيدارى براى يك لحظه احساس كردم تمام فضاى زندان خوشبو و عطر آگين شده است آن بوى خوش به قدرى دل انگيز كه وصفش را نمى توانم بكنم . براى يك لحظه دست بلند و نورانى را ديدم كه از كتف بريده و جدا بود و همان نامه اى را كه نوشته بودم به دستم داد. نگاه كردم روى پاكت نامه ، تصوير گنبد حضرت ابوالفضل عليه السلام را ديدم .
پاكت را باز كردم ديدم به خط عربى نوشته شده است . من آن وقتها با زبان عربى آشنا نبودم ، ولى در خواب ، ان عبارات زيبا را از فارسى هم راحت تر مى خواندم و بهتر متوجه مى شدم . نوشته شده بود: قدر زندان كشيدن بدون گناه را بدان ! شكايتت رسيد دستور آزاديت را داده ام . قبل از اينكه ماه به آخر برسد آزاد خواهى شد؛ و اين هم پدرت ، ببين چه مى گويد؟به آن طرف كه اشاره كرده بود نگاه كردم ، پدرم را ديدم كه سجاده اى پهن كرده و دو شيشه عطر پاش در دو طرف سجاده گذاشته است و يك مهر كربلا نيز در وسط انهاست . به من گفت : پاشو اذان بگو!
به پدرم گفتم : من هيچ وقت مؤ ذن نبودهه ام و صداى خوبى هم ندارم . پدرم گفت دستور حضرت است ؛ آن كسى كه به او شكايت كرده اى . من بلند شدم و در حاليكه مى ترسيدم صدايم خوب نباشد شروع به اذان گفتن كردم . صدايم به قدرى بلند و زيبا شده بود كه خودم عاشق صداى خودم شده بودم . تا رسيدم به جمله حى على الفلاح كه از طنين صداى خوب خودم از خواب پريدم . ديدم تازه سپيده صبح دميده و صداى اذان صبح از گلدسته مسجد عماد الدوله ، كه نزديك زندان بود، بلند است .
مخلص كلام : همان روز، ساعت 9 صبح ، صدايم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خيلى خوشحال بود و گفت : پرونده ات نقض شده و قاتل اصلى هم شناخته شده و دستگير گرديده است و درست بيست و نهم همان ماه بود كه مرا به دادگاه بردند و چند سؤ ال از من كردند كه مضمون آنها درست يادم نيست و ساعتى بعد هم حكم برائت مرا صادر كرده و با ماءمورين به زندان برگشتم . حكم داستانى را به افسر زندان دادند و من از دوستان زندانيم خداحافظى كردم و بيرون آمدم ، و همه از تعجب هاج و واج شده بودند، چون مى دانستند كه محكوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده ام !!
عالم محضر خداست درمحضر خدا گناه نکنید حضرت امام (ره)