پاسخ به:عنایات حضرت ابولفضل العباس به شیعیان
جمعه 3 آذر 1391 9:43 PM
حجة الاسلام شيخ حسنعلى نجفى رهنانى مرقوم داشته اند:
در اواخر ماه صفر الخير سال 1362 شمسى بود كه اين كرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصى به نام عقد الحسين نجفى ، فرزند محمد، كه جوانى 35 ساله بود، دو مرتبه در جبهه زخمى شده بود. مرتبه اول زخمش سطحى بود، ولى مرتبه دوم دچار موج زدگى شده و به تشخيص اطبا، يك رگ يا دو رگ وى در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وى مبتلا به خونريزى شديد گرديده بود و پس از معاينات كه در اصفهان و تهران صورت گرفت ، تشخيص داده شد كه بايد روى او عمل جراحى انجام شود. دكتر اصفهانى گفته بود اگر عمل شد ناچار كمرش خميدگى پيدا مى كند و تا آخر عمر بايد خميده راه برود ولى دكتر تهرانى معتقد بود اينكه گفته اند خميدگى پيدا مى شود صحيح نيست . لذا ايشان در بيمارستان اصفهان بسترى شدند و مورد عمل جراحى قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بيمارستان مرخص شده و پس از آن ، در منزل مداوا مى كردند. مدت 50 روز گذشت ، ولى اثرى از بهبودى احساس نشد. جوان رزمنده ، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بيمارستان مراجعه مى كرد، مى گفتند دكتر خصوصى كه او را جراحى كرده بود به مسافرت خارج از كشور رفته است . بهر حال پس از آمدن دكتر از مسافرت و مراجعت ايشان ، وى براى مرحله دوم تشخيص داد كه يكى از رگها به كنار ستون فقرات چسبيده و بايد دو مرتبه عمل شود. لذا يك نسخه نوشت كه در مدت ده روز استفاده كند و پس از آن بيايد بسترى شود تا عمل شود.
حدودا چند روز بيشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بد كه بنده از گچساران به اصفهان آمدم و براى ديدن ايشان به منزلشان رفتم . حال خوبى نداشت . هر كه براى عيادت مى آمد متاءثر مى شد. بهر حال دو سه روزى از ده روز باقى مانده بود كه در هيئت حضرت اباالفضل عليه السلام مورد لطف و عنايت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود.
چگونگى ماجرا بدين قرار بود:
در هيئت مذكور، رفقا هر شب در منزلى جمع مى شدند و زنجير مى زدند. اين جانب هم در ان هيئت حضور داشتم . براى شفاى او از هيئت تقاضا كردم يك شب هيئت را به منزل او بيندازند و در آنجا زنجير بزنند. شب دوشنبه اى بود، آمدند و زنجير زدند و بعد ان هم از من خواستند دعاى توسل بخوانم . بنده هم اجابت كردم . مجلس با حالى بود. همه دعا مى كردند، ليكن ان شب خبرى نشد.
در همسايگى منزل ايشان ، شخصى به نام ابراهيم موجودى ، كه خانمش در همان ايام درد بيمارستان هزار تختخواب اصفهان بسترى بود. وى پس از خاتم جلسه آمد و گفت : يك شب هم در منزل ما بياييد. ما هم نذر كرده ايم و مريضه اى داريم . برادران هيئت ، نظر به اينكه برنامه شب بعد را - كه شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام كردند. اين شخص هم از من دعوت كرد كه حتما در جلسه اش شركت كنم . بنده هم قبول كردم و گفتم ان شاء الله اگر عمرى باقى باشد حتما شركت مى كنم .
شب موعود، كه شب چهارشنبه باشد، فرا رسيد. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر درد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوى ، كه مريض بود و به حالت خميدگى راه مى رفت و همه مردم محله او را ديده و مى شناختند، به منزل ما آمد و ظهر را با همديگر ناهار صرف كرديم . وقتى ديد حال من بد است و مبتلا به سر درد شديد هستم ، گفت :: مى روم منزل ، اگر شب توانستى در آن مجلس شركت كنى به يك نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شركت كنم . بنده جواب دادم : اگر حالم به همين كيفيت باشد معلوم نيست بتوانم شركت كنم ، ولى اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم ، مى فرستم تا بيايى و در مجلس شركت كنى . او رفت و درد سر من شدت گرفت ، به طورى كه قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم . تا نزديك غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روى ناچارى اداى وظيفه كردم .
يكى ديگر از رفقا به نام احمد سهرابى به منزل آمد و گفت : ابراهيم موجودى ، كه بانى مجلس امشب است ، به من گفت برو و فلانى (يعنى بنده را) ببين و به او بگو، هر طورى هست بايد امشب به منزل ما تشريف بياورى . به ايشان عرض كردم فعلا كه حالم مساعد نيست ، ان شاء الله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شركت مى كنم .
نمى دانم چه شد كه وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم ، به خودم آمده متوجه شدم من كه مبتلا به سر دردى شديد بودم ، الان هيچ اثرى از سر درد حس نمى كنم ! لذا يكى از بچه ها را به دنبال اخوى فرستادم و پيغام دادم كه من حالم خوب شده و به منزل موجودى مى روم ، اگر حالش را دارى به هيئت بيا. بعد از نيم ساعت ديدم اخوى آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هيئت مى آمد ولى كنارى مى نشست و به قول معروف تماشاچى بود. بارى ، برادران هيئت آمدند و مشغول زنجير زدن شدند.
تقريبا ساعت از يازده شب گذشته بود كه شخصى از طرف بانى آمد و گفت آقاى موجودى دلش مى خواهد كه شما يك دعاى توسل بخوانيد. بنده وقتى ساعت را ملاحظه كردم ديدم از ساعت يازده گذشته است و افراد جلسه هم همه كارگر و كاسب بودند، گفتم وقت گذشته ، به ايشان بگوييد اگر اجازه مى دهيد بنده يك مصيبت بخوانم و مجلس را ختم كنم . رفت و برگشت و گفت ايشان مى گويند هر جور صلاح مى دانيد انجام دهيد. چراغها را خاموش كردند و ميكرفون را به دست اين جانب دادند.
گهگاهى كه بنده ذكر مصائب اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام را در هيئت مى نمودم به حالت نشسته بود؛ ولى آن شب - چه بگويم ؟! شبى كه هرگز فراموش شدن نيست ! - وقتى خواستم شروع كنم ايستادم ، لكن متحير كه كدام از مصائب را متذكر شوم ؟ همين كه عرض كردم السلام عليك يا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائك ناگهان به فكرم آمد كه مصيبت حضرت اباالفضل عليه السلام را بخوانم . چراغها خاموش بود، عرض كردم : رفقا نمى دانستم چه مصيبتى را برايتان بخوانم ، ولى الان به نظرم آمد كه مصيبت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را بخوانم . از هيمن جا دلها را روانه نهر علقمه مى كنيم عرضه مى داريم السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لاءمير المؤ منين
همين جا كه رسيدم صداى مهيبى را شنيدم كه كسى مى گفت : اباالفضل ! اباالفضل ! توجهى نكردم ، زيرا شبهاى ديگر هم بعضى از افراد در اين مجلس غش مى كردند. به خودم گفتم شايد يكى از برادران هيئتى است كه حالش منقلب شده است . در همين اثنا آقايى به نام احمد سهرابى ، كه خداوند او را هم شفا مرحمت فرمايد زيرا ساليان سال است كه مبتلا به مرض قلب است و يك مرتبه هم عمل جراحى روى وى صورت گرفته و هنوز ناراحت است ، آمد و در گوشم آهسته گفت : ناراحت نباش ، برادرت عبدالحسين حالش منقلب شده و غش كرده است . وقتى اين جمله را شيندم ديگر نتوانستم روضه بخوانم . مجلس حالى داشت . بالاخره ناچار شدند چراغها را روشن كردند. ديدم برادرم غش كرده و عزيزان دورش را گرفته اند و او را به هوش مى آورند. هيچ كس خبر نداشت چه شده ، اما همه گريه مى كردند. باور كنيد بچه ها، جوانها، پيرمردها - همه و همه - مى گريستند؛ معلوم بود عنايتى به مجلس شده است . بعد از چند دقيقه برادرم چشمانش را باز كرد و با صداى خفيف گفت : رفت ، رفت ! از اين كلمه هيچ كس هيچ چيز نمى فهميد، ولى همه زدند زير گريه و بلند بلند گريه مى كردند.
خواهرم ، دامادى دارد به نام سهراب عليخانى كه هنگام مراجعه به اخوى به دكتر هميشه وى را همراهى مى كرد. وى از اينكه مى ديد اخوى به اين نحو روى زمين قرار گرفته ، ناراحت بود، زيرا مى گفت دكتر به او گفته ابدا نبايد روى زمين بنشينى ، پياپى مى گفت : عبد الحسين ، ان نحو نشستن برايت ضرر دارد! لكن او مدهوش بود و چيزى نمى فهميد.
پس از چند لحظه عبد الحسين به هوش آمد و گفت : برادران من خوب شدم ! سپس گفت : آقا ابوالفضل عليه السلام آمدند، هر چه كردم جلويش بلند شوم نتوانستم ، خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه من زد و گفت : تو خوب شدى ، برو دنبال كسب و كارت ، ظاهرا شوكه شده بود. سپس بلا فاصله بلند شد و با قامت راست و گفت : دروغ نمى گويم ، من خوب شدم و شفا گرفتم . وقتى برادرم گفت به نظرم آمده مصيبت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را بخوانم ، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادى فبها والا به خودت قسم از اين پس ديگر در جايى كه مجلس شما و برادرت حسين عليه السلام باشد پا نمى گذارم !
اين جمله را با صداى خفيف و با فاصله مى گفت و هر كلمه كه مى گفت بلند بلند گريه مى كردند. آرى ، اين كرامت آن شب فراموش نشدنى بود كه اين جانب شيخ حسنعلى نجفى رهنانى ، ساكن قم به چشم خود ديدم . البته چنانچه بعضى از جملات از قلم افتاده باشد، به علت اين بود كه مى بايست همان روزهاى اول ماجرا را يادداشت مى كردم كه متاءسفانه موفق نشدم ، تا اينكه دوست بسيار عزيز و ارجمند، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى از بنده خواستند كرامت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را كه به سبب آن برادرم شفا يافته است بنويسم و بنده پس از اينكه مشاراليه را اذيت و آزار نمودم نوشتم و تسليم ايشان نمودم . اميد وارم كه مشار اليه ما را از دعا فراموش نفرمايند و حلالمان كنند. البته تاءخير به جهت اين بود كه اخوى كويت بودند و بايد از كويت مى آمدند و من مى خواستم يك بار ديگر ايشان بيان كنند تا چيزى از قلم نيفتد، ولى متاءسفانه موفق نشدم . 21/7/73
عالم محضر خداست درمحضر خدا گناه نکنید حضرت امام (ره)