حضرت ابوالفضل العباس و على اكبر عليه السلام به فرمان امام حسين عليه السلام به استقبال قزوينى مى روند
جمعه 3 آذر 1391 9:05 PM
مرحوم عراقى در دارالسلام ، مكاشفه آخوند ملا عبدالحميد قزوينى را چنين نقل كرده است :
مى فرمايد: از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه حسينيه را مداومت نموده و ترك نكرده ام ، مگر آن شب را كه مصمم به بيتوته اربعين مسجد سهله گرديدم و جميع آنها را پياده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلكه بى راه رفته ام و در شب آخر، وقت عصر بيرون رفته و فردا را در كربلا بده ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معينى نداشته ام ، بلكه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا در توابع آن ، منزل نمودم ، چون بضاعتى نداشتم و متمكن از مخارج و كرايه منزل نبوده ام .
اتفاقا روزى به اراده كربلا بيرون رفتم ، چون به بلندى وادى السلام رسيدم جمعى از اعزه واعيان را ديدم كه از براى مشايعت آقا زاده اى بيرون آمده اند، پس او را با كمال احترام سوار كجاوه كردند و دعاى سفر در گوش او خواندند و قدرى با او همراه شدند، پس وداع كردند و اذان در عقب و ساير آداب و آقايى را با او به جا آوردند و او هم با نوكر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد.
چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم ، ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه اين دفعه هم كه بيرون آمده ام مى روم ، لكن بعد از اين اگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد مى روم والا نمى روم و آنكه تا به حال رفته ام كفايت مى كند! پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم كه ديگر به طريق مذلت نروم ، و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زيارت مخصوصه ديگر رسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند كه چه روز اراده زيارت دارى كه ما هم با تو بياييم ؟ گفتم من اراده ندارم ، زيرا كه خرج منزل و كرايه ندارم پياده هم نمى روم . گفتند كه تو هميشه پياده مى رفتى . گفتم : ديگر نمى روم . گفتند: اين دفعه را كه ما اراده پياده رفتن داريم برو، كه ما هم از راه باز نمانيم ، بعد را خود مى دانى .
بالاخره ، پس از اصرار و انكار، رفتند و از براى توشه راه خريدارى كردند و مرا با اصرار برداشتند و
بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداى آن روز، روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم كه ظهر را در كاروانسراى شور بخوابيم و شب را به كربلا برسيم . پس با همراهان ، كه دو نفر بودند، چون شب زيارتى بود و از زوار كسى نبود و چونكه اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانوارى هم در كاروانسرا نبود كسى نمى ماند. به علاوه آنكه ، كاروانسرا مردم را برهنه مى كردند و احيانا اگر از طلاب و مجاورين وارد مى شدند و استعدادى نداشتند، از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زير زباله مستور مى كردند. ما بعد از ورود چون اسباب قابلى نداشتيم در داخله طويله صفه بزرگ مسقفى بود و در آن منزل كرديم و پس از صرف غذا بخوابيم .
اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براى وضو بيرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، بر صفه اى كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم . در اثناى وضو كه مشغول مسح پا بودم شخصى را ديدم كه در زى لباس اعراب ، پياده از درب كاروانسرا داخل گرديد، وى با سرعت تمام نزد من آمد كه گمان كردم كه او از اعراب بيابان است و اراده آن كرده كه مرا برهنه كند، لكن چون قابلى با خود نداشتم چندان خوفى نكردم و مسح پا را تمام نمودم .
چون نزديك آمد، متوجه من گرديد گفت :
- ملا عبدالحميد قزوينى تو هستى ؟
چون بدون سابقه آشنايى نام مرا ذكر نمود، تعجب كردم و گفتم : آرى منم آن كه گويى . گفت : تويى كه مى گفتى كه من به اين ذلت و خوارى ديگر به كربلا نمى روم ، مگر آنكه به طريق عزت متمكن و قادر شوم ؟ قدرى تاءمل كردم كه اين شخص اين واقعه را از كجا مى دانست ، باز در جواب گفتم : آرى .
گفت : اينك آماده شو كه مولاى تو ابوالفضل العباس عليه السلام و آقاى تو على بن الحسين به استقبال تو آمده اند كه قدر خود را بدانى و به اعتبارات بى اعتبار دنيا افسرده و مهموم نگردى . چون اين سخن شنيدم ، متحير ماندم و مبهوت گرديدم كه اين شخص چه مى گويد؟! ناگاه ديدم كه دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار، كه شنيده و در كتب اخبار و مصيبت ديده بوديم ، با آلات و اسلحه حرب - حضرت ابوالفضل عليه السلام در جلو و على اكبر عليه السلام از دنبال - از باب كاروانسرا داخل صحن آن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم ، بى اختيار خود را از بالاى آن صفه پايين انداخته دويدم و خود را به پاى اسبهاى ايشان انداخته بوسيدم و به دور اسبهاى ايشان گرديدم و زانو و ركاب پايشان را بوسيدم .
بعد از آن با خود خيال كردم كه خوب است كه رفقا راهم اعلام كنم و از خواب بيدار نمايم كه به خدمت دو فرزند حيدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و بر بالين يكى از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم :
ملا محمد جعفر، برخيز كه حضرت عباس عليه السلام و على اكبر عليه السلام با استقبال آمده اند، بيا به خدمت ايشان شرفياب شو.
ملا محمد جعفر چون اين سخن بشنيد گفت : آخوند چه مى گويى ، مزاح و شوخى مى كنى ؟!
گفتم : نه والله ، راست مى گويم ، بيا ببين هر دو تشريف دارند. چون اين حالت و اصرار را از من ديد دانست كه چيزى هست . برخاست و به زودى دويد. چون رفتيم كسى را نديديم ، واز كاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را، كه هموار و راه آن تا مسافت بسيار ديده مى شود، مشاهده كرديم و اثرى يا غبارى از ان پياده و دو سوار نديديم . پس تاءسف و متحير برگرديديم ، از عزم و اراده سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازم بر آن گرديدم كه زيارت آن مظلوم را ترك نكنم ، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعى عارض شود تدارك و قضا كنم ، والى الآن ترك نشده و مادام الحياة هم ترك نخواهد شد، ان شاء الله تعالى . (1)
پی نوشتها:_____________________________
1-دار السلام عراقى : صفحه 450، چاپ اسلاميه تهران .