0

سپهدار لشکر عشق

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

سپهدار لشکر عشق
جمعه 3 آذر 1391  2:32 AM

(( فرات )) همچنان صبور ایستاده گیسوانی طلایی و نخلها در دو سویش دامن گسترده اند.
در پی کرانگی دشت. دل به زلالی آب می سپارم و برتخته سنگی می نشینم و گذشت بادوار عمر را در موج های آب و هوا به نظره می ایستم . آسمان بیش از آنکه من بخواهم خاکستری است. و آرامشی نقره ای سر تا سر دشت را برابر پر گرفته است .
نسیمی آرام از آنسوی قله های روبرو می وزد و چین چهره آب را با چین های پیشانیم برابر می کند نخلهای گیسوافشانده بر هرم دشت،خیره به چشم آسمان زل زده اندو سکوت همچنان سُم می کوبد وشیهه می کشد افق در افق
خاطره به دلم چنگ می زند و تارهای غم با سرانگشتان نازک خیال برقص برمی خیزد و من احساس سنگ فرو می روم با زلال آب در می آمیزم به گیسوان نخل ها دست می سایم و بال در بال نسیم می پیچم و از حجم زمین و زمان عبور می کنم ...
***
اینجا مدینه است (( یثرب)) پیامبر با خانه های کاهگلی و چینه های کوتاه مهربان و دوست داشتنی سربزیر و شکوهمند یله در حجم دشت گویی به روزگاران دور می اندیشد. به مردان جنگ و شب و دشت به اذان بلال به اولین نمازی که در نگاهش قامت بست...
چه زود گذشت روزهای خوش با پیغمبر ، وشبهای آبش و کوچ ، حمله و هزیمت. آرامش و اضطراب آه مدینه آنک چه دلتنگم ، چون تو زیستن با پیامبر را و شکوه نخلستانهای سربفلک کشیده را .
بگذار به چشمانت خیره شوم و در نگاهت زانو زنم. و در گستره دشتهای آرامشت دنبال جای پای دلم بگردم، که یکروز تا افقهای دور از دست دامن کشید و در هیات مهاجران بی شکیب بدامن نخلی آویخت که طعم شیرین خرماهای عرفانش هنوز هم در ذائقه جانم مانده است .
ای مدینه! ای شهر رازهای ناگشوده با من سخن بگو ! نگاهت چه سنگین است! به سنگینی صدای فرشته وحی که ناگهان از ((حرا)) جوشید و از قله ها سرازیر شد و بر شانه های عالم نشست با من سخن بگو ! اینگونه نگاهم مکن که سنگ وجودم را می پراکنی . ببین ! به چشمهایم نگاه کن! چه عاشقانه می سوزند و در هرم نگاهت خاکستر می شوند حرفی بزن ! چیزی بگو!
... و مدینه به سنگینی سنگ نگاهم می کند، به پایش می افتم ، التماس می کنم ، می گریم ... ناگهان ، دستی به شانه هایم می خورد ، سرد و سنگی. ناگهان ، دستی به شانه هایم می خورد . نگاهم به نگاهش می نشیند هموست مدینه دو قطره اشک در قاب چشمانش آرام می خزد. اشک شادی و لبخندش آرامشی بجانم می ریزد. انگشت اشاره اش خانه ای را مینماید نگاه می کنم صدای همهمه می آید...
***
اینجا خانه علی (ع) است. زنهایی می روند زنهایی می آیند. تبسم از دیوارهایش می بارد. نوزادی صدا به گریه بلند کرده است ((ام البنین)) در بستری سفید به روزهای که در راهند می اندیشد. کسی فریاد می زند: (( گلاب بیاورید! اسپند بسوزانید! عود....))
وآن دیگری :
(( یکی به مسجد برود و امیرالمومنین ع را خبر کند)) علی ع لبخند می زند ، قدم در راه می نهد تو گوئی کوچه با صدای گامهایش صدا به قهقه بلند می کنند. و آسمان بر سرش شاباش می ریزد. دلش را کف دست گرفته تا به پای نو رسیده اش بریزد. آه چه اشتیاقی در نگاهش موج می زند !
این کوچه ها انگار کش آمده اند ! مردم سالهاست که علی ع اینگونه متبسم و شادمان نیافته اند ( یا الله)) ! یکی فریاد می زند: راه را باز کنید! امیرالمومنین ع آمده است کبوتر صلوات زنها در صحن کوچک خانه بپرواز در میآید و همهمه بیشتر می شود... و این علی ع است که چشم در چشم ام البنین لبخند می زند و بی آنکه چیزی بگوید صمیمانه ترین سپاسهایش را به پای آن بانوی بزرگ نثار می کند. (خدایا تو را سپاس می گویم و بر درگاهت خضوع می کنم حمد و ثنا از آن توست که فرمانداری آسمان و زمینی) و اینک این صدای آسمانی مولا است که پردهای نازک گوشهای دلبندش را با چنگ الهی دلنواز اذان و اقامه بر می آشوبد و سپس با موج خنده فرشتگان الهی در می آمیزد و بدینسان ماه بنی هاشم(( عباس)) نام می گیرد و (( عباس)) همان که در چهره باطل عبوس در برابر حق و صفا و راستی ، متبسم خواهد بود...
شور و هلهه خانه کوچک علی ع را فراگرفته است و خورشید مهربانتر از همیشه بر مدینه می تابد از خانه علی ع بیرون می زنم ، مردم دسته دسته هجوم می آورند ، شهر یکسره شور و نور و شادی و لبخند می شود.
***
مدینه ! از تو دل کندن چه مشکل و دوریت چقدر است ای شهر یادگار های پیامبر ترا باشادیهایت وا می نهم اما دلم در خانه محقر علی ع مانده است مرا ببخش که تنهایت می گذارم . ببین بویت بامن است قول می دهم که رازهایت را بر هر کوی و برزن بیفشانم. و سلام سبز نخلهایت را به پرچمهای عزادار کربلا ابلاغ کنم.
***
((فرات)) همچنان صبور ایستاده با گیسوانی طلایی و نخلها در دو سویش دامن گسترده اند، در بی کرانگی دشت . دل به زلالی آب می سپارم و بر تخته سنگی می نشینم . خاطرات گذشته در نگاهم جان می گیرند : خدای من ! اینان کیستند؟ این سوران سیاه آن پرچمها ! آه چه غباری در دشت پیچده است ! هوا عجب نفس گیر است ! پشت آن تپه ! آن خیمه های غریب و تو در تو از آن کیست؟ آن جوان رشید انگار آشناست! آری همانست . اوست همان کودک خرد که آنروز مدینه نشانم دادند در آن خانه ، محقر. خانه علی ع آری هموست .
عباس .خدای من باور کردنی نیست اینها اینجا چه می کنند (زهیر) (حبیب) (عباس)
..... اینها ازکجا آمده اند! به کجا می روند؟ این نیزه هانی بلند ! این تیر اندزان که اینطرف آب صف کشیده اند آن زن که بر درگاه خیمه ایستاده ، انگار آشناست ! او را در کوفه دیده ام .آه زینب دختر علی است خواهر حسین ع عمه قاسم ..... خدایا اینجا چه خبر شده است ! فریاد می زنم اما گویا کسی صدایم را نمی شنود هزار سئوالم بی پاسخ در فضای دشت ته نشین می شود متحیر و سرگردان به دور خود می چرخم . آسمان دور سرم می چرخد . زمین زیر پایم خالی می شود بدنم سست می شود و از هوش می روم...
.... نمی دانم چند ساعت گذشته است. همچنان گیج و مبهوت افتاده ام صدای شیهه اسبی که از کنارم تیز می گذرد مرا بخود می آورد . نگاه می کنم خطی از غبار در پیچاپیچ نخلستان گم می شود، میدان را می نگرم ، پیکرهای غرقه بخون در گوشه گوشه میدان پراکنده است تا چشم کار می کند تیغ است و نیزه و تیر که بر سینه عریان دشت نشسته است . ناگاه صدایی در جا میخکوبم می کند، خشک و خشن:
((تیر بارانش کنید! نگذارید به آب برسد !)) سر بر می گردانم . شیری شریعه را موشکافانه تن به آب زده است بی هراس و شکوهمند و من بی آنکه بخواهم ، مجذوب آن چهره و قامت می شوم چهره ای که به ماه مانند است و قامتی که به نخل تیر ها بلا انقطاع گرداگردش فرو میآیند و او بی اندیشه تیر با مشکی پر ، از شریعه بیرون می جهد و عنان اسبش را به سمت نخلستان میچرخاند از کنارم که می گذرد نگاهم در نگاهش می نشیند و بی اختیار بر لبانم می گذرد: اباالفضل ....! واو بی آنکه بشنود در حجم سبز نخلها فرو می رود دلم می رود بدنبالش می رود. هاله از غبار بر سینه نخلستان غم در غبار گم میشوم ... ناگاه دستی به زیر پایم ... و غریب من، که سر به آسمان می ساید . می بوسم میگریم، میگریم و می بویم... بخدا این دست اوست در خود مچاله میشوم ، می شکنم و پیکر نیمه جانم را به هوای دیدنش بر سر دست می برم .... امام حسین ع زودتر به بالین برادر می رسد .آسمان چشمانش از ابر اشک و زمین دلش ا ز مه اندوه لبریز است . خون از چشم برادر بر می گیرد و با او به نجوا می نشیند . میگوید و میگرید . می بوسد و می گرید . می خواند و می گرید عباس حلالیت میطلبد و لبخند می زند و مرغ روحش به آسمان بال می گشاید . اما چشمان نگرانش به سمت خیمه های تشنه باز مانده است ....
..... و من ناآگاه به خود باز می گردم . فرات هچنان صبور ایستاده با گیسوان طلایی و نخل ها در دو سویش دامن گسترده اند در بی کرانگی دشت.
نسیمی آرام از آنسوی قله ها می وزد و چین چهره آب را و چین های پیشانیم برابر می کند نخل ها گیسو افشانده و به هرم دشت خیره به چشم آسمان زول زده اند و سکوت همچنان دشت سم می کوبد و شیهه می کشد .

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها