يك گردان ابوالفضل تشنه لب
جمعه 3 آذر 1391 2:27 AM
چند روزي است كه هوايت ابري است؛ آفتابي نشده اي. نه خودت را نشانم داده اي، نه چشم هاي دلربايت را.
چشم هاي قشنگي كه وقتي گرد شيميايي گرفت، زيباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عكس همه درياها توي آن افتاد. ديگر ناز و كرشمه هم نداري. ديگر لب هايت را نشانم نمي دهي تا شربت خنده هاي شكرريزت را بنوشم؛ اقلاً يك بار ديگر، اقلاً يك ناز و غمزه ديگر. يك جمله كوتاه ديگر... اما نه، من به اين ها راضي نيستم. بايد دوباره بيايي و ستاره بارانم كني. ستاره هايي كه روي شانه زخمي ات هستند.
ستاره هايي كه به جاي قطار فشنگ، دور كمرت بسته شده اند. آن ها را باز كني و بپاشي روي سرم. با دو بالي كه تو به من دادي، همان دو بال سفيد و نرم كه روي دست هايم چسباندي. بپرم، بال بال بزنم، و ستاره هاي ريز، به سر و رويم بچسبند!
انصافت را شكر، مؤمن! دست مريزاد! پس كجايي؟ نكند رفته اي عيادت. عيادت يك تازه وارد آسماني ديگر از گذرگاه زمين. رفته اي تا اشك هاي تازه او را ببوسي. رفته اي تا خون گرمش را ببويي!
امروز درست يازده سال و چند ماه و چند روز است كه از آن روزي كه اولين نامه ات به دستم رسيد، مي گذرد. يادت هست از فكه برايم نوشنه بودي: «اينجا بهشت عاشقان است. اين جا روي خاكريزهايش گل شقايق شكفته است. بر سفره دشت هايش صدها شهيد، مثل صدها سرو و سپيدار قد برافراشته اند. دريغ كه ما هنوز نشسته ايم. اين جا درد، دواي دل دلداده هاست. اينجا داغ، مرهم سينه هاي سوخته است. غريبي، همه عاشقان را هلاك كرده. همه را... كجايي آقا كه بي قرارت هستيم!«
دوباره برايم نوشتي. دوباره بند دلم به خاطر جمله هايت بريد. دوباره سرم پر شد از صداي گنجشك. گنجشك هايي كه با جيك جيك بلندشان گريه مي كردند، نوحه مي خواندند، سينه مي زدند.
امروز، روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره بندي كرده ايم. نان را جيره بندي كرده ايم. عطش، همه را هلاك كرده؛ همه را ، جز شهيداني كه حالا كنار هم در انتهاي كانال خوابيده اند. آن ها از دست ساقي عزيزي آب خورده اند. آبي كه مزه آب كوثر مي دهد...!
دست مريزاد مؤمن! مي خواهي دوباره نامه هايت را رو كنم و به آواز بيفتم. مي خواهي بزنم به دستگاه شور[1]. بروم به حال و هواي غريبي و براي در و ديوار گرفته خانه بنالم. مي داني كه باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مي خواهم بنويسم:
سلام! چطوري مؤمن خدا؟ چه خبر از كوچه باغتان؟ چطورند بچه هاي گردان تشنگان؟ نكند دوباره بال هايشان را باز كرده اند و رفته اند به ديدن سيدالشهدا عليه السلام. رفته اند به پابوسي اش. رفته اند تا از ميوه هاي لذيذ درخت هاي باغش، سرمست بشوند. رفته اند تا از حوض كوثر خانه شان، شراب بنوشند. رفته اند تا از آبشار نقره اي پشت بامشان سر بخوردند و بيفتند توي دامن حوض كوثر، با بد تو هم با آن ها رفته اي! مگر نه؟
اما دل نوشته، دواي اين درد نيست. دواي اين دل گرفته نيست، براي تويي كه پرنده آفريده شدي، براي تويي كه هنوز همه قصه تشنگي ات، دلم را مي سوزاند. مي دانم كه الان سيرات شده اي. مي دانم كنار چشمه اي و داري دلت را در تن شفاف آن مي شويي، اما هنوز خاطره تشنگي بچه هاي گردانتان از يادها نرفته است. هنوز هم دارم مي شنوم كه يكي از پشت بي سيم فرياد مي كشد: «بچه هاي تشنه لب آب نمي خواهند. آب نفرستيد برايمان. لب تشنه جنگيدن لذت ديگري دارد. نقل و نبات بفرستيد. پس كو كبوترهايتان[2]؟»
اين بار مي خواهم بيايي و دوباره از سر بگيري. دوباره از ابتدا تعريف كني. از وقتي كه قمقمه ها خالي شدند. از لحظه هايي كه از آسمان آتش باريد و لب هايتان نمك بست. بگويي كه يك گردان، ابوالفضل تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. يك گردان حبيب و مسلم و عون و علي اكبر عليه السلام، سوز عطش گرفتند. اما هيچ كس نفهميد، جزخدا. هيچ كس تشنگي شان را حس نكرد، جز آسمان، زمين، فرشته ها و جز قمقمه هاي خالي و خشكيده شان. باران گلوله بود كه روي خط مي ريخت و سوز عطش بود كه بر لب هاي ترك خورده مي وزيد. همه، عشق كربلا به سرشان بود. عشق حسين(ع)، مثل عباس(ع) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نينوا.
بيا و باز هم يك دهن سير حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگي سيصد بسيجي گردانتان را فاش كن. مي خواهم بنويسم. مي خواهم بنويسم كه كسي از تشنگي بچه هاي گردان شما چيزي نگفت، و حرفي ننوشت. كسي از قمقمه هاي خالي شان عكس نگرفت. كسي براي لب هاي خشكيده شان فيلم نساخت. كسي براي لب هاي خشكيده شان شعر نگفت و كسي در وصف بلور اشك هايشان، نجوا نكرد. دلم مي خواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاكريز تا خط آخر آسمان، يك دل نوشته بنويسم. دل نوشته اي كه خود نيز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرف هاي تو و ديدنت!
امشب اگر به خوابم نياي، شال سبزت را دوباره نشانم ندهي، باز عطر بارانم نكني، من از خواب مي پرم. وحشت دنيا به قلبم چنگ مي اندازد. مي ترسم بو را از ياد ببرم. تو را دوست شهيدم! تو و يك گردان شهيد تشنه لب را ! يك گردان شهيد تشنه، تشنه تشنه... .
--------------------------------------------------------------------------------
[1] يكي از دستگاه هاي آواز ايراني.
[2] يعني گلوله بفرستيد، پس كو نيروهاي تازه نفس شما؟