دریا
دوشنبه 24 آبان 1389 12:38 PM
ولی من چشم امیدم نمی خفت که مرغی آشیان گم کرده بودم زهر بام و دری سر می کشیدم به هر بوم و بری پر می کشیدم. امید خسته ام از پای ننشست نگاه تشنه ام در جستجو بود در ان هنگام دیدار و پرهیز رسید عاقبت آنجا که او بود "دو تنها و دو سرگردان دو بی کس" زخود بیگانه از هستی رمیده از این بیدرد مردم رو نهفته شرنگ نا امیدیها چشیده دل از بی همزبانی ها شکسته تن از نامهربانی ها فسرده ز حسرت پای در دامن کشیده به خلوت سر به زیر بال برده دو تنها و دو سر گردان دو بیکس به خلوتگاه جان با هم نشستند زبان بی زبانی را گشودند سکوت جاودانی را شکستند پرسید ای سبک باران پرسید که این دیوانه از خود بدر کیست چه گویم!از که گویم؟ با که گویم؟ که این دیووانه را از خود خبر نسیت به ان لب تشنه می مانم که ناگاه به دریایی در افتد بی کرانه لبی از قطره آبی تر نکرده خورد از موج وحشی تازیانه پرسید ای سبکباران پرسید مرا با عشق او تنها گذارید غریق لطف آن دریا نگاهم مرا تنها به این دریا سپارید