به مجنون گفتم زنده بمان
دوشنبه 24 آبان 1389 12:33 PM
روزگاری بوده است که آینه های پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشید مکرر غرقه می کردندُ اما چیزی نمی گذرد که آینه ها یک یک شکست می گیرند و یاد خورشید در خرده های آینه بر زمین می ماند . چیزی نمی گذرد که در نبود آینه ها خورشید فراموش می شود و روی در خفا می کند . چیزی نمی گذرد که داستان آینه و خورشید چندان افسانه می نماید که در آمدن ناقه از سنگ و فرو آمدن روح در کالبد مرده . چیزی نمی گذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره های آینه راست می شود.
می شود دست بالا کرد و پاره های اینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد. شاید خورشید به تمامی جلوه گر شود.