0

به مجنون گفتم زنده بمان

 
saeedzadeh
saeedzadeh
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : فروردین 1389 
تعداد پست ها : 72
محل سکونت : خوزستان

به مجنون گفتم زنده بمان
دوشنبه 24 آبان 1389  12:33 PM

 

چشم تو خورشید را برنمی تابدُ پس بیهوده چشم در خورشید مدوزُ  سهم تو از خورشید آن است که در آیینه می بینی .اما روزگار آینه ها نیز سپری گشته است. آینه شکست گرفته و هزار تکیه هر یک به قد خویش ُ قدری نور می تابند و هر یک به قدر خویشُ پاره ای از خورشید را حکایت می کنند.

روزگاری بوده است که آینه های پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشید مکرر غرقه می کردندُ اما چیزی نمی گذرد که آینه ها یک یک شکست می گیرند و یاد خورشید در خرده های آینه بر زمین می ماند . چیزی نمی گذرد که در نبود آینه ها خورشید فراموش می شود و روی در خفا می کند . چیزی نمی گذرد که داستان آینه و خورشید چندان افسانه می نماید که در آمدن ناقه از سنگ  و فرو آمدن روح در کالبد مرده . چیزی نمی گذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره های آینه راست می شود.

می شود دست بالا کرد و پاره های اینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد. شاید خورشید به تمامی جلوه گر شود.

تشکرات از این پست
rasekhoonzm
دسترسی سریع به انجمن ها