0

چندین حکایت از تذکره الاولیاء

 
h10101010
h10101010
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 2709
محل سکونت : تهران

چندین حکایت از تذکره الاولیاء
چهارشنبه 10 آبان 1391  3:13 PM

 

چندین حکایت از تذکره الاولیاء

● همدلی 
«سهل» سهل بن عبدالله تستری، چهارماه بود که انگشتان پای را بسته می داشت. درویشی از وی پرسید که: «انگشت تو را، چه رسیده است؟»
گفت:«هیچ نرسیده است».
آنگاه، آن درویش به مصر رفت، به نزدیک «ذوالنون مصری». او را دید که انگشت پای بسته بود. گفت:«چه افتاده است؟»
ذوالنون گفت:«درد خاسته است».
گفت:«از کی»؟
گفت:«از چهار ماه پیش».
درویش حساب کرد و دانست که «سهل»، موافقت «شیخ ذوالنون» کرده است. واقعه باز گفت. ذوالنون گفت:«کسی هست که او را از درد ما آگاهی است، موافقت ما می کند، و با درد ما، درد می کشد».
● راستگو 
یکی «سهل» را گفت:«می گویند تو بر سر آب می روی و قدمت تر نمی شود!»
گفت:«از موذن این مسجد بپرس که او مردی راستگو است».پرسید. موذن گفت:«من چنین چیزی ندیده ام. لکن در این روزها، «سهل» بر سر حوضی درآمد تا غسل بسازد، در حوض افتاد، و اگر من نمی بودم

● همدلی 
«سهل» سهل بن عبدالله تستری، چهارماه بود که انگشتان پای را بسته می داشت. درویشی از وی پرسید که: «انگشت تو را، چه رسیده است؟»
گفت:«هیچ نرسیده است».
آنگاه، آن درویش به مصر رفت، به نزدیک «ذوالنون مصری». او را دید که انگشت پای بسته بود. گفت:«چه افتاده است؟»
ذوالنون گفت:«درد خاسته است».
گفت:«از کی»؟
گفت:«از چهار ماه پیش».
درویش حساب کرد و دانست که «سهل»، موافقت «شیخ ذوالنون» کرده است. واقعه باز گفت. ذوالنون گفت:«کسی هست که او را از درد ما آگاهی است، موافقت ما می کند، و با درد ما، درد می کشد».
● راستگو 
یکی «سهل» را گفت:«می گویند تو بر سر آب می روی و قدمت تر نمی شود!»
گفت:«از موذن این مسجد بپرس که او مردی راستگو است».پرسید. موذن گفت:«من چنین چیزی ندیده ام. لکن در این روزها، «سهل» بر سر حوضی درآمد تا غسل بسازد، در حوض افتاد، و اگر من نمی بودم، در آنجا می مرد!»
● عیب 
«سهل»، در پیش مریدی حکایت می کرد که: «در بصره، نان پزی هست که درجه ولایت دارد… ».
مرید برخاست و به بصره رفت. آن نان پز را دید که چنان که عادت نانوایان است برای آنکه ریش در اثر مجاورت با تنور نسوزد، پوششی بر صورت بسته است. بر خاطر او گذشت که:«اگر او را درجه ولایت می بود، هرگز از آتش پرهیز نمی کرد».پس به نزدیک نان پز رفت، سلام گفت، و سوالی کرد. نان پز گفت:«چون در ابتدا، به چشم حقارت در من نگریستی، تو را از سخن من فایده ای نمی رسد!»
● صفت صادقان 
«سهل» را گفتند:«ما را وصف صادقان کن».
گفت:«شما اسرار صادقان نزد من بیاورید تا من شما را از صفت صادقان خبر دهم!»
● شرم 
معروف کرخی روزی به قصد طهارت به دجله رفته بود. قرآن و جانماز در مسجد گذاشت. پیرزنی درآمد و آنها را بر گرفت و همی می رفت، که «معروف» از پی او دوید تا به او رسید و سر در پیش افکند تا چشم بر وی نیفتد و گفت:«هیچ پسرک قرآن خوانی داری؟»
گفت:«نی».
گفت:«قرآن به من ده، جانماز از آن تو».
آن زن از بردباری او به شگفت ماند و آن هر دو، آنجا گذاشت و از شرم، به شتاب رفت.

یا صاحب الزمان

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها