هنده - زني كه نذر كرده بود
بوی خوش غذایی که زن شامی با خود آورده بود کودکان را وادار کرد تا دور او جمع شوند.
سینی پر از غذا برای خرابه نشینان... اما هیچ کدام دست به سوی غذا نمی بردند.... خانم ام کلثوم گفته بود صدقه بر ما حرام است. زینب(س) بلند شد و به پیشواز زن آمد و فرمود: زن! مگر نمی دانی این گونه صدقات بر ما حرام است.
برای چه این طعام را آورده ای؟ زن گفت: به خدا قسم این صدقه نیست. بلکه نذر است که بر من اجرای آن لازم است و برای هر اسیر و غریب طعامی به رسم هدیه می برم.
حضرت زینب(س) گفت: تو چه عهد و نذری داری؟ زن این پا وآن پا کرد و با شرم گفت: من در ایام کودکی در شهر رسول خدا(ص) بودم و به مرضی دچار شدم که طبیبان و پزشکان از معالجه من عاجز شدند.
چون پدر و مادرم دوستدار اهل بیت(ع) بودند مرا برای شفا به خانه امیرالمومنین(ع) بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا(س) طلب شفا کردند.
در آن زمان حسین(ع) به خانه آمد. علی(ع) فرمود: ای فرزندم! دست بر سر این دختر بگذار و از خدا شفای او را بخواه! حسین(ع) چنین کرد و از برکت موایم شفا پیدا کردم. تا کنون هیچ مریضی در من راه نیافته است... گردش روزگار مرا به این سرزمین کشانده است و از مولای خویش دور مانده ام.
نذر کردم هرگاه اسیر یا غریبی را ببینم تا حدی که امکان دارد به او احسان نمایم. برای سلامتی آقایم حسین(ع). تا شاید بار دیگر به زیارت او نائل شوم و جمال ایشان را دیدار نمایم.
زینب از جگر فریادی کشید: ای زن بدان که نذرت تمام شد و از حالت انتظار بیرون آمدی. من زینب، دختر امیرالمومنین(ع)هستم و این اسیران خانواده من هستند. اهل بیت رسول خدا و این سر حسین(ع) است که بر در خانه یزید نصب شده است... تمام دنیا بر سر زن آوار شد.
خود را به پای زینب(س) انداخت. وای حسین! وای حسین! او فضا را می شکافت. شور و آشوب او یک دم قطع نمی شد. بقیه عمر تا دم مرگ از ناله و گریه ساکت نشد...