ارینب
ارینب راه می رفت نه می دوید. قدم هایش را تند می کرد. همسرش عبدالله کنارش می دوید و زنان دیگر در پی آنان می آمدند. مردان دیگر حاضر نشدند در پی آنان بیایند. هر کدام با خود نجوا می کرد. ارینب می گفت: عبدالله به یاد داری وقتی که معاویه با حیله و فریب تو را مجبور کرد تا مرا طلاق دهی و ابوهریره و ابودرداء را فرستاد تا مرا برای پسرش خواستگاری کند، این حسین بود که مرا نجات داد. او خواستگاری کرد و من جواب دادم. او از من نگهداری کرد تا زمانی که تو فهمیدی که چگونه فریب معاویه را خوردی و از شام به عراق آمدی و زمانی که به دیدار پسر پیامبر آمدی، ایشان مرا چون امانتی به تو باز گرداند.
عبدالله فکر می کرد: حسین(ع) است که در صحرا افتاده است؟ من می دانم که یزید از او چه کینه ای دارد.کینه از دست دادن ارینب را... همان زمان که فرستادگان معاویه برای خواستگاری آمده بودند، او نیز از ارینب خواستگاری کرد تا ارینب را از چنگال معاویه و از دست یزید رها کند و از او نگهداری کرد تا آن را مثل امانتی به من برگرداند. من کینه یزید را می شناسم...
زنی با خود می گفت: این مردان را چه شده است که از یاری اهل بیت می گریزند؟ مگر تو از بنی اسد نیستی؟ همانان که در جنگ جمل کنار امیرالمومنین(ع) جنگیدند؟ مگر تو از بنی اسد نیستی؟ همانان که در جنگ صفین بر علیه معاویه جنگیدند؟ تو را چه شده است؟!
زنی دیگر می گفت: خدا لعنت کند آن را که در بنی اسد تخم مخالفت کاشت. ما که همیشه همراه هم بودیم، اکنون دشمن هم شده ایم. حرمله به سپاه ابن زیاد پیوسته است و بر ضد حسین(ع) می جنگد... خدا لعنت کند او را...
دیگری نجوا می کرد: عوسجه و عمربن خالد صیداوی اسدی را که آبروی بنی اسد را خریدند و در کنار حسین(ع) جنگیدند همچنان که در کنار امیر المومنین (ع) در جمل و صفین جنگیدند.
زنی می گفت: خدا ما را ببخشد، خدا مردان ما را ببخشد. خود را بی طرف خواندیم و در سرزمین الغاضریه ساکن شدیم که چه بشود؟ شاهد کشتن حسین(ع) نبودیم. اما اکنون که شاهدیم پیکرهای بی سر، جنازه های چاک خورده...
گروه بنی اسد به سرزمین کربلا رسید. خورشید تفتیده بر روی پیکرهای بی سر می تابید. برق شمشیرها و نیزه های شکسته چشم ها را می زد. ارینب قدم هایش را تند کرد. به هر طرف نگاه می کرد. عبدالله به دو زانو روی زمین نشست. تا چشم کار می کرد روی زمین خیمه های سوخته بود و سنگ های پراکنده. نیزه های شکسته و شمشیرهای از نیام درآمده...
-: بیا عبدالله بیا... این پیکر را ببین. این پیکر حسین(ع) است که این چنین در گرمای سوزان در این دشت سوزان بدون سر افتاده است...
گروه زنان به سوی قتلگاه روانه شد. صدای شیون زنان تا دور دست ها می پیچید. زنان بنی اسد بی هیچ ترسی از سپاه بنی امیه صدای شیون و مظلوم خواهی خود را بلند کرده بودند.
-: آه خورشید! شرم داشته باش که بر پیکری تابیده ای که پیامبر بر او بوسه می زد. پیکری که در آغوش پیامبر(ص) آرام می گرفت. پیکری که پا به پای علی رفتن آغاز کرد. پیکری که با صدای قرآن آرام می گرفت. پیکری که یار ستمدیدگان بود و کمک مستمندان. با صدای مظلوم داد می ستاند از ظالم. با اشک یتیم همراه می شد.خدایا این قوم چه کردند با پسر پیامبرت در حالی که خود را مسلمان می نامند...
از دور دست ها صدای هیاهو می آمد. ارینب سر بلند کرد و زنان زاری کننده به آن سو خیره شدند. مردان بنی اسد با بیل و کلنگ آمده بودند تا پیکر شهدا را دفن کنند.
بنی اسد باز هم همراه عقیده حق شده بود، گرچه دیر ولی به میدان آمده بود. ارینب در میان اشک هایش غرق شد. بنی اسد آمده بود تا یپکرهای بی سر و پا را در زمین کربلا به ودیعت بگذارد.