0

زنان الگو

 
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو
شنبه 6 آبان 1391  2:26 AM

(نوار) همسر خولي
(نوار) همسر خولي

نوار دستي بر صورتش كشيد. چند روزي بود كه خولي به خانه نيامده بود. درب را محكم بست و آه كشيد. در دل گفت:" اين هم شانس من است. امروز كه نوبت من است، خولي نيامده است. شايد فردا كه نوبت زن اسدي اش است، پيدايش شود..."

با اين افكار به رختخواب رفت. صدايي عجيب در كوچه هاي شهر مي پيچيد. كوفه آبستن حوادث بود. در اين چند هفته اتفاق هايي افتاده بود كه به خواب هم نمي ديد. پاهايش را جمع كرد. حسي ناشناخته درونش را چنگ مي زد. دلش پرپر مي زد براي ديدار مدينه و براي ديدار اهل بيت. پدرش از پيامبر(ص) و علي(ع) برايش گفته بود. كاش مي شد زينب را ببيند!

... مسلم گفته بود كه همه اهل بيت به كوفه باز مي گردند. مثل زمان حضرت علي(ع) چه خوب مي شد!اما مگر يزيد مي گذارد؟!

افكار گوناگون در سر نوار جولان مي داد. ستاره ها در آسمان مي درخشيدند كه صداي درب حيات نوار را به خود آورد. به سرعت بلند شد. صداي خولي از پشت در مي آمد. حس غريبي به دلش چنگ مي زد.چرا از آمدن او خوشحال نبود. مگر امشب نوبت او نبود؟ نوبت زن حضرميه خولي...

نوار گفت:" خولي چه چيز را پنهان كرده اي؟"

خولي خوشحال جواب داد:" امانتي است براي امير كوفه."

نوار سرش را به جلو آورد. كنجكاوي اش را نمي توانست پنهان كند:" امانت امير كوفه در خانه من چه مي كند؟"

خولي گفت:" من و حميد ابن مسلم ازدي به قصر رفته بوديم. درب قصر را بسته بودند. مجبور شدم آن را به خانه بياورم."

خولي با نوار داخل اتاقق شد. دل نوار شور مي زد. خولي گفت:" ثروت شاهانه اي آورده ام."

نوار گفت:" اين ثروت شاهانه را در زير لگن رختشويي گذاشته اي؟!خولي تو چه مي گويي؟!"

خولي خنديد. دل نوار لرزيد. خولي گفت:" سر حسين(ع) است كه در خانه توست."

دل نوار لرزيد. پرپر شد. دستانش را بر سرش كوفت. فرياد زد:" واي بر تو! مردم براي همسرانشان طلا و نقره مي آورند و تو سر فرزند رسول خدا(ص) را مي آوري؟ به خدا ديگر با تو سر به بالين نخواهم گذاشت."

خولي نشست. خنديد و فرياد كشيد:" عيوف! به پيش من بيا!

زن اسدي خولي پيش او رفت. اما نوار برنگشت. شب و تاريكي خانه هم نتوانست او را داخل خانه برگرداند. نوار چادرش را مرتب كرد، اما د رحياط ايستاد. ستوني از نور از آنجا كه سر مطهر را گذاشته بودند تا آسمان مي رفت. پرندگان سفيد بال و پرزنان گرد آن پرواز می كردند....

نوار دست به ديوار كشيد. پاهايش جلوتر نمي رفت. .مي خواست خود را سرپا نگه دارد. اما نمي توانست. بي اختيار زانوانش خم شد. اشك بر گونه هايش مي ريخت و چشمانش نوري را مي ديد كه تا آسمان كشيده شده بود.
 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها