سکینه دختر امام حسین(ع)
-مادر چرا چنین شتابان از مدینه می رویم؟
رباب سرش را بلند کرد. پسر کوچکش تازه به دنیا آمده بود و سکینه قرار بود با پسر عمه اش عبدالله ازدواج کند.
- خداوند چنین مقرر کرده است. پدرت به هیچ طریقی با یزید بیعت نمی کند و چون قرار است از او به زور بیعت بگیرند، ما از شهر رسول خدا به سوی شهر خدا می رویم.
- تا موسم حج شش ماه باقی است.
- اما آن جا حرم امن الهی است و کسی نمی تواند متعرض ما شود. آن جا مطمئن تر است...
دل سکینه گواهی خوبی نمی داد.
- پدرت با عمویت محمد حنفیه نیز مشورت کرده است. او پیشنهاد داده است اگر مردم مکه با ما بی وفایی کردند به یمن برویم. آن جا شیعیان مولا زندگی می کنند. اگر در آن جا هم امنیت نداشتیم باید به کوه ها و دره ها برویم تا ببینیم عاقبت این مردم چه می شود؟
- اما مادر! آن که این سخنان را برای تو نقل کرد مگر نگفت عمویم محمد حنفیه پس از این مشورت بسیار گریه کرده است؟!
- .. دخترم! در زندگی مسائلی است که برای آن ها چاره ای نیست. باید از بیعت یزید فرار کنیم. بیعت با یک شراب خوار مفسد شیوه سرور جوانان اهل بهشت نیست.
سکینه خود را به سینه مادرش نزدیک کرد تا رباب اشک های او را نبیند.
- مادر! این چه سفری است؟ دیروز زن های بنی عبدالمطلب که از سفر پدرم باخبر شدند با گریه پیش او آمدند و نوحه کردند. پدرم آن ها را قسم داد که ساکت باشند و صبر کنند. آن ها گفتند این زمان مثل زمان رحلت جدم رسول خداست. مثل شهادت پدرم مولا علی(ع) ...چه سفری خواهد شد این سفر؟! که ابتدای آن نوحه و زاری است. خداوند آخرش را ختم به خیر نماید. من دلم گواهی خوبی نمی دهد. علی اصغر هم کوچک است. شما تازه از زایمان بلند شده اید...
شب سایه تاریک خود را پهن کرده بود. سکینه آرام آرام قدم برمی داشت. گاه دامنش جلوی پایش را می گرفت و او را به زمین می انداخت. اما دوباره بلند می شد. لباسش را صاف می کرد و ادامه می داد.کورسوی نور و صداهایی که او را به آن جا کشانده بود واضح تر می شد.
حسین(ع) در وسط جمع بود و صحبت می کرد. سکینه صحبت های پدرش را واضح نمی شنید. جلوتر رفت.
ای مردم! بدانید که شما خارج شدید با من تا بر این قوم وارد شویم. اما اکنون کار ما برعکس شده است. آن ها که برای من نامه نوشته اند شمشیرهایشان را به سوی من گرفته اند و کمر به قتل من بسته اند. چرا که شیطان بر ایشان مسلط شده و یاد خدا را فراموش کرده اند و هدفشان جزکشتن من و آن که همراه با من جهاد می کند و اسارت خاندانم پس از غارت آن ها نیست. پس ازمیان شما کسی که نسبت به این امر حتمی کراهت دارد بازگردد. همانا که شب پوشاننده است و راه بازگشت امن و وقت زیاد، پس اگر کسی ما را یاری کند خدا او را از عذاب دوزخ نجات می دهد و درجه اش را در بهشت بالا می برد. همانا از جدم شنیدم که می فرمود: فرزندم حسین کشته می شود در سرزمین کربلا، غریب و تنها و تشنه و بی کس. پس هرکس او را یاری کند همانا مرا و فرزندش حضرت قائم(عج) را یاری نموده است.
چشمان سکینه تاریکی شب را می کاوید، سایه های تاریک را می دید که از خیمه دور می شدند.
دست سکینه گونه اش را خراشید. چشمانش از تعجب گرد شد. بغض گلویش را می فشرد. حسین(ع) سر به زیر داشت. اما سکینه دستش را به سوی آسمان برد و گفت: پروردگارا! دعای این جماعت را مستجاب نکن و فقر را بر آن ها مسلط فرما و آنان را از شفاعت جدم محروم نما...
صدایی او را به خود آورد. به آن طرف نگاه کرد و به آن سو رفت.
- عمه جان...
خودش را در آغوش عمه انداخت. زینب به سرزنش به او گفت:
- چرا در این وقت شب بیرون آمدی؟
- پدرم حسین با یارانش اتمام حجت فرمود. من خودم دیدم جماعتی که به دنبال مال دنیا و مقام آمده بودند پدرم را ترک کردند. ده نفر و بیست نفر متفرق شدند. اکنون جمعیت ما بسیار کم شده است.
اشک صورت زینب را نمناک کرد. دست سکینه را گرفت و به سوی خیمه رفت. صدای زینب در تاریکی می پیچید: وای خدای من . وای جد من.... ای کاش این گروه راضی می شدند به جای برادرم مرا بکشند.
حسین(ع) وارد خیمه شد و گفت: این صدای گریه از برای چیست؟
زینب جلو آمد: برادرم ما را به سوی حرم جدمان بازگردان!
سکینه خم شد و دست پدر را بوسید. حسین(ع) اورا بسیار دوست می داشت.این را همه می دانستند.
- بزرگی جد و پدر و مادر و برادر خود را بگو. شاید این مردم تو را نمی شناسند.
زینب آرام می گفت. شاید خودش هم می دانست گفتن این ها فایده ای ندارد.
حسین(ع) گفت: من خودم را معرفی کردم اما آن ها توجهی نکردند. آن ها را نصیحت کردم اما نپذیرفتند. سخن مرا قبول نمی کنند. ایشان به جز کشتن من چیزی را در نظر ندارند. باید مرا کشته و بر خاک افتاده ببینند تادست بردارند... ولی شما را وصیت می کنم به پرهیزکاری، به صبر و تحمل. جد شما خبر این را داده و وعده او به تحقق می رسد. من شما را به خداوند یکتا می سپارم.
..حسین رفت و قلب سکینه را هم با خود برد.
همهمه دشمنان اوج گرفته بود. صدای حسین(ع) سکینه را به خود آورد.
- جوانان بنی هاشم! برادر خود را دریابید... ای فرزند! بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگانی دنیا...
قلب سکینه می تپید. پدرش از زندگی مایوس شده بود.چرا؟
سکینه به جلو آمد: چه شده است که پدرم خبر مرگ خود را می دهد. چشم گرداند. علی اکبر را ندید. اما حسین چشم های نگران او را دید.
دنیا بر سر سکینه آوار شد. وای برادرم! وای علی... اشک و آه از نهاد سکینه بلند شد.
حسین(ع) گفت: ای سکینه! پرهیزکاز باش و صبر پیشه کن!
- چگونه صبر پیشه کند کسی که برادرش کشته شده و پدرش بی یار و یاور دور از وطن خودش است.
حسین(ع) سربرگرداند. او هم با سکینه هم عقیده بود. دیگر سعی نکرد سکینه را آرام کند. صدای امام سکینه را به خود آورد: انا لله و انا الیه راجعون.
آتش جنگ شعله ورتر می شد و لهیب سوزاننده اش هر بار یاری از امام را در برمی گرفت. پیرامون حسین خالی تر می شد و قلب زنان فشرده تر.
خدای من امروز چه روزی است؟
صدای حسین به گوش رسید: ای زینب ای ام کلثوم ای فاطمه! ای سکینه سلام بر شما.
اهل بیت دور حسین(ع) حلقه زدند.
- خداحافظ برادر
- سخت است جدایی
- فراق.
سکینه نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: ای پدر خود را به مرگ سپرده ای... ما به چه کسی پناهنده شویم و به چه کسی تکیه کنیم؟
غم دنیا در دل حسین نشست. سکینه مایه آرامش او بود. اشک سکینه قلب امام را به درد می آورد.
- ای نور چشم من چگونه خود را به مرگ نسپارم در حالی که یار و یاوری برای من نمانده است.
- مطمئن باش که رحمت و نصرت خدا در دنیا و آخرت از شما جدا نخواهد شد. پس صبر و شکیبایی پیشه کن. زبانت را به شکایت پیش خدا باز مکن... این دنیا فانی و آخرت سرای جاودانی است...
- حسین(ع) سکینه را در بغل گرفت.
سکینه گفت: پس ما را به سوی حرم جدمان برگردان.
حسین سکینه را در آغوش فشرد و گفت:
- هیهات اگر صیاد از صید مرغ قطا دست برمی داشت آن حیوان در آشیانه خود آسوده می خوابید. سکینه گریه کرد. خون گریه کرد. آه و اشک و خون از قلب او بیرون می آمد و در دشت می نشست.
برگرفته از کتاب یاوران حرم