0

اشعار حماسی

 
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

زمزمه های آسمانی
پنج شنبه 4 آبان 1391  3:59 AM



زمزمه هاي آسماني

سال 1359 از طريق جهاد كشاورزي رفتم اهواز و در واحد ماشين آلات مشغول كار شدم .
با اين كه در اهواز كار زياد بود ، اما تعدادي از بچه ها را به بستان فرستادند .
من هم به همراه دو تن از دوستان نزديكم سالاري و دهقان پور كه از بچه هاي جيرفت بودند ، تصميم گرفتم به بستان برويم ، اما هر دوي آنها در همان روزهاي اول به شهادت رسيدند .
من در قسمت تعمير ماشين آلات كار مي كردم و به همين دليل بيشتر در قسمت پشتيباني بودم .
در آبان ماه سال 1364 براي تعمير چند دستگاه سنگين رفتم آبادان . در حال تعمير يك لودر بودم كه دشمن آن منطقه را بمباران كرد .
من از ناحيه سر و سينه مجروح شدم و موج انفجار هم تا مدت ها آزارم مي داد آن لحظه فقط من و دوستم مهرودي كنار دستگاه بوديم كه هر دو مجروح شديم .
كسي نبود ما را به بيمارستان ببرد . مدتي همان جا روي زمين دراز كشيديم .
تقريباً داشتيم اميدمان را از دست مي داديم كه چند نفر از بچه هاي پشتيباني با يك آمبولانس به سراغ مان آمدند و ما را به اهواز بردند و از آنجا به بيمارستان آيت اله كاشاني اصفهان اعزام شديم .
بعد از ترخيص از بيمارستان ، مجدداً به خرمشهر برگشتم .
شهر يكپارچه دود و آتش بود . بچه ها شب قبل از رسيدن ، 18-17 هزار عراقي را اسير كرده بودند .


من و تعدادي از بچه هاي جهاد مسئول انتقال آنها به پشت خط شده بوديم .
فكر مي كنم زيباترين خاطره من ديدن اين تعداد اسير بود كه در صف هايي منظم و طويل ايستاده و سوار ماشين هاي جهاد مي شدند .                                 
        نقل قول از سایت عاشورا

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها