پاسخ به:سفرنامه حج / سفر نامه حجّ جلال آل احمد
پنج شنبه 13 مهر 1391 9:29 AM
چهارشنبه دوم ارديبهشت 43 (عيد قربان)
ديروز عصر از ساعت چهار مردم راه افتادند. اول پيادهها و بدوها و زنگها وبىقُبل منقلها. به طرف منى.
ديشب سختترين شبى بود كه در اين سفر گذرانديم. از 9 تا ده و نيم از نو برسر همان بارى رانديم. و همانجور در احرام. و در همان سرما. و درسنگلاخى دراز كشيديم. زنها توى كاميون ماندند و مردها بر سينهكش پاىكوه. همسفرهامان در سكوت و تاريكى يا در نور چراغ قوهاى، سنگريزهمىجستند براى «رجم» فرداى شيطان. و گاهگدارى گلهاى از زير پامانمىگذشت. بىصدا و انگار كه همهشان در خواب. و فقط ضرب آرامپاهاشان، علامت حياتشان. و گاهى گرپ خفه كف پاى شترى ميان گلهگذران. و تا صبح «هىهاى» گلهداران و لوليدن همسفران، و سرما كه از لباسبىحفاظ احرام مىگذشت، و سرفه من، و فكرهايى كه مىكردم دربارهشرايط دوام جذبه يك سنت. مىدانستم كه در چنان شبى بايد سپيدهدم را درتأمل دريافت و به تفكر ديد و بعد روشن شد. همچنانكه دنيا روشن مىشود.اما درست همچون آن پيرزن كه چهل روز در خانهاش را به انتظار زيارتخضر روفت و روز آخر خضر را نشناخت، در آن دم آخر خستگى و سرما وبىخوابى چنان كلافهام كرده بود ك حتى نمىخواستم برخيزم. تا در تاريكىآخر شب حتى به درون خويش نظارهاى كنم. كه خويش و بيگانه سخت درهمبودند و مرزها نامشخص. و در آن تنگه تاريك «مشعرالحرام» حتى مرزانسانى و حيوانى درهم رفته بود. و همچنان دراز كشيده از خود مىپرسيدم«مگر نه اينكه دعوت به همين بوده است؟ و مگر نه اينكه لبّيك را هم براىاين گفتهاى؟ و مگر از خود به در شدن يعنى چه؟»
همان روز - همان جا
پنج صبح از مشعرالحرام راه افتاديم. دو كيلومترى با ماشين آمديم كه راه بندآمد. و همين مقدار راه را در دو ساعت. بىاغراق. بايد از تنگه باريكديگرى مىگذشتيم. و همه عجله داشتند. از بالاى بارى پريدم پايين و پيادهافتادم وسط جماعت پيادگان. مىدانستم كه خيمهگاه حجاج شيعه كدام سمتاست.
اول از پشت يك ديوار بلند سيمانى گذشتم همچنانكه مىرفتم احساسمىكردم كه سربالا مىرويم. و راه تنگتر مىشود. گفتم لابد مثل ديگرانبسمت محل «رجم« مىرويم. همچنان سربالا مىرفتيم كه يك مرتبه راه بندآمد. معلوم شد جماعت بىراهنما به كوچه بنبستى افتاده و فشار جمعيتچنان بود كه يك لحظه وحشتم گرفت. تنها، در ميان جمعى ناشناس، و هركسبه زبانى. آوار برج بابلى فروريخته در يك كوچه تنگ سنگى. كه خودم رااز سينه ديوار سنگچين شده كشيدم بالا، و نيم مترى از سر و كله جماعتبالا آمده، فريادى بسمت هر حاجى ايرانى كشيدم كه كوچه بنبست است وبايد برگشت و كمك كنيد و دست به دست خبر را به آخر جماعت برسانيد. كهشروع كردند و بعد به عربى «اوكفوا ما بشارع؟» و چندين بار جماعتپيرمردى را چنان به قلوه سنگهاى ديوار فشرده بود كه از حال رفت. سردست گذاشتيمش سر ديوار كه همسايگان محل آب آوردند تا حالش را جابياورند. وحشت از گم شدن - وحشت از جاى ناشناس - شوق تماشا شوقبه شركت در اعمال و مراسم از هر حاجى ملغمهاى مىسازد سر از پا نشناس،و سر تا پا هيجان، و «بىخود»ى و ذرهاى در مسيلى. همه مقدمات حاضراست تا تو ارادهات را فراموش كنى. و خود من سه بار احرامم باز شد. آنوقت تازه مىفهميدم چرا حاجى آنقدر قُبل منقل با خودش مىآورد.
حالا از خود «منى» بگويم. درهاى است وسط كوههاى سخت. ايضاً آبرفتديگرى با انشعابهايش در درههاى اطراف. عمارات مختصرى هست بر دوسمت خيابان اصلى، و بعد دكانها و بعد مسجد «خيف». و آخر دره، پاىتنگهاى كه به مكه مىرود آخرين «جمرات». و پشت عمارات، بر خيابانها،فضاى خيمهگاهها. «جمره» اولى درست بغل برجك پليس راهنما بود. سريك چهار راه مانند. شيطان و اين همه در دسترس! و هر كدام از جمراتجرزى از سنگ. و يك قد و نيم آدم تا دو قد.
و به آبى روشن رنگ شده. و ديواركى گرد در اطراف جمرات «اولى» و«وسطى». كه ريگ و سنگ در آن جمع شود و نپراكند. و از دو سه قدمىباران سنگ و شن بود تا بيست قدمى... گرماى روز هم گذاشته بود پشتش وناهار آبدوغ خيار و بعد راه افتادن براى قربانى.
و اما اين مسلخ. يك فضاى بزرگ است و اطرافش ديوار كشيده. با دودروازه... تمام زمين پوشيده از لاشه، بز و گوسفند و شتر. گاو نمىبينى.