پاسخ به:سفرنامه حج / سفر نامه حجّ جلال آل احمد
پنج شنبه 13 مهر 1391 9:26 AM
شنبه 29 فروردين
مكه
چهار و نيم صبح مكه بوديم. ديشب هشت و نيم از مدينه راه افتاديم. ويكراست آمديم. تنها با يك توقف در «رابغ» و يكى هم همان اوايل حركتدر مسجد «حلفه» براى محرم شدن. در تاريكى شب. و نه آبى، نه مستراحى.و در شعاع نورافكن اتوبوس تطهيرى كرديم. لباس احرام را از مدينه پوشيدهبوديم. و مراسم مسجد و بعد سوار شدن و آمدن. سقف آسمان بر سر و منهيچ شبى چنان بيدار نبودهام و چنان هشيار به هيچى. زير سقف آن آسمان وآن ابديت. هر چه شعر كه از برداشتم خواندم - به زمزمهاى براى خويش - وهر چه دقيقتر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد. و ديدم كه تنها«خسى» است و به «ميقات» آمده است و نه «كسى» و به «ميعادى» و ديدمكه «وقت» ابديت است، يعنى اقيانوس زمان. و «ميقات» هر لحظهاى. و هرجا و تنها با خويشتن. و دانستم كه آن زنديق ديگر ميهنهاى يا بسطامى چهخوش گفت وقتى به آن زائر خانه خدا در دروازه نيشابور گفت كه كيسههاىپول را بگذار و به دور من طواف كن و برگرد. و ديدم كه سفر وسيله ديگرىاست براى خود را شناختن. اينكه «خود» را در آزمايشگاه اقليمهاى مختلفبه ابزار واقعه و برخوردها و آدمها سنجيدن و حدودش را به دست آوردن كهچه تنگ است و چه حقير است و چه پوچ و هيچ.
همان روز در بيت الحرام
اين طور كه پيداست تا سال ديگر خود كعبه را هم از بتون خواهند كرد. بههمان سبك مسجدالنبى. نه تنها «مسعاى» ميان «صفا» و «مروه» الان بدلشده است به يك راهرو عظيم و دو طبقه سيمانى، بلكه دور تا دور خانهدارند از نو يك شبستان چهارگوش و دو طبقه مىسازند تا شبستان دورهعثمانى را خراب كنند. درست است كه پاگرد (مطاف) دور خانه گستردهترخواهد شد و جماعت بزرگترى - سه چهار برابر جماعت فعلى - دور حرمطواف خواهد توانست كردن، اما تمام حرف بر سر اين تختههاى سيمان استكه روى پايههاى بتونى مىچسبانند و ده برو بالا... اين سنگ خاراى نجيبو زيبا دم دست افتاده، و آن وقت مدام سيمان و قالب سيمانى. اينطور كهپيدا است از شبستان قديمى فقط دو سه تا منارهاش را حفظ خواهند كرد. كفمطاف دور كعبه را با مرمر پوشاندهاند. دايرههاى درون هم. در سعى ميانصفا و مروه جماعت بيشتر بود و در طواف كمتر. (الان در طبقه دوم شبستانجديد نشسته و دارم قلم مىزنم) و از اين بالا كعبه درست نصف آن چيزىمىنمايد كه گمان مىكردهاى. آن بنده خدايى كه معمار اين شبستان جديدبوده گويا متوجه نبوده كه وقتى نسبتها را به هم زدى مفهوم معمارى راعوض كردهاى. كعبه در همان قد و قامت سابق مانده. اما شبستان را دو برابروسيع كردهاند و بلند و آيا صلاح هست كه خود كعبه را هم دست بزنند؟ وبلندتر و بزرگتر؟ و لابد از بتون بسازند؟
همان روز شنبه
مكه
اين سعى ميان «صفا» و «مروه» عجب كلافه مىكند آدم را. يكسر برتمىگرداند به هزار و چهارصد سال پيش. به ده هزار سال پيش. با«هروله»اش (كه لىلى كردن نيست، بلكه تنها تند رفتن است) و با زمزمهبلند و بىاختيارش، و با زير دست و پا رفتنهايش، و بى«خود»ى مردم، ونعلينهاى رها شده كه اگر يك لحظه دنبالش بگردى زير دست و پا لهمىشوى، و با چشمهاى دو دو زنان جماعت، كه دسته دسته به هم زنجيرشدهاند، و در حالتى نه چندان دور از مجذوبى مىدوند، و چرخهايى كه پيرهارا مىبرد، و كجاوههايى كه دو نفر از پس و پيش به دوش گرفتهاند ،و با اينگم شدن عظيم فرد در جمع. يعنى آخرين هدف اين اجتماع؟ و اين سفر...؟شايد ده هزار نفر، شايد بيست هزار نفر، در يك آن يك عمل را مىكردند. ومگر مىتوانى ميان چنان بيخودى عظمايى به سىِ خودت باشى، و فرادا عملكنى؟ فشار جمع مىراندت. شده است كه ميان جماعتى وحشتزده، و درگريز از يك چيزى، گير كرده باشى؟ بجاى وحشت «بيخودى» را بگذار وبجاى گريز «سرگردانى» را، و پناه جستن را. در ميان چنان جمعى اصلاًبىاختيار بىاختيارى. و اصلاً «نفر» كدام است؟ و فرق دو هزار و ده هزارچيست؟... يمنىها چرك و آشفته موى با چشمهاى گود نشسته، و طنابى بهكمربسته، هر كدام درست يك يوحنّاى تعميدى كه از گور برخاسته. و سياههادرشت و بلند و شاخص، كف بر لب آورده و با تمام اعضاى بدن حركتكنان.و زنى كفشها را زير بغل زده بود و عين گمشدهاى در بيابانى، نالهكنانمىدويد. و انگار نه انگار كه اينها آدميانند و كمكى از دستشان برمىآيد. وجوانكى قبراق و خنداق تنه مىزد و مىرفت. انگار ابلهى در بازارآشفتهاى. و پيرمردى هنهنكنان درمىماند و تنه مىخورد و به پيش راندهمىشد. و ديدم كه نمىتوانم نعش او را زير پاى خلق افتاده ببينم. دستش راگرفتم و بر دستانداز ميان «مسعى» نشاندم، كه آيندگان را از روندگان جدإ ے ؛آآككطمىكند.
نهايت اين بيخودى را در دو انتهاى مسعى مىبينى، كه اندكى سربالا است وبايد دور بزنى و برگردى. و يمنىها هر بار كه مىرسند جستى مىزنند وچرخى، و سلامى به خانه، و از نو... كه ديدم نمىتوانم. گريهام گرفت وگريختم. و ديدم چه اشتباه كرده است آن زنديق ميهنهاى يا بسطامى كه نيامدهاست تا خود را زير پاى چنين جماعتى بيفكند. يا دستكم خودخواهى خودرا... حتى طواف، چنين حالى را نمىانگيزد. در طواف به دور خانه، دوش بهدوش ديگران به يك سمت مىروى. و به دور يك چيز مىگردى ومىگرديد. يعنى هدفى هست و نظمى. تو ذرهاى از شعاعى هستى به دورمركزى. پس متصلى. و نه رها شده. و مهمتر اينكه در آنجا مواجههاى در كارنيست. دوش به دوش ديگرانى نه روبرو. و بيخودى را تنها در رفتار تندتنههاى آدمى مىبينى، يا از آنچه به زبانشان مىآيد مىشنوى. اما در سعى،مىروى و برمىگردى. به همان سرگردانى ك «هاجر» داشت. هدفى در كارنيست. و درين رفتن و آمدن آنچه براستى مىآزاردت مقابله مداوم باچشمها است، يك حاجى در حال «سعى» يك جفت پاى دونده است يا تندرونده، و يك جفت چشم بى«خود». يا از «خود» جسته يا از «خود» به دررفته. و اصلاً چشمها، نه چشم، بلكه وجدانهاى برهنه. يا وجدانهايى كه درآستانه چشمخانهها نشسته و به انتظار فرمان كه بگريزند. و مگر مىتوانىبيش از يك لحظه به اين چشمها بنگرى؟ تا امروز گمان مىكردم فقط درچشم خورشيد است كه نمىتوان نگريست. اما امروز ديدم كه به اين درياىچشم هم نمىتوان... كه گريختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. براحتىمىبينى كه از چه صفرى چه بىنهايتى را در آن جمع مىسازى و اين وقتىاست كه خوشبينى. و تازه شروع كردهاى. وگرنه مىبينى كه در مقابل چنانبىنهايتى چه از صفر هم كمترى. عيناً خسى بر دريايى، نه، در دريايى از آدم.بل كه ذرّه خاشاكى، و در هوا. به صراحت بگويم. ديدم دارم ديوانه مىشوم.چنان هوس كرده بودم كه سرم را به اولين ستون سيمانى بزنم و بتركانم... مگركور باشى و «سعى» كنى.
از «مسعى» كه درآمدى بازار است. تنگ به هم چسبيده. گوشهاى نشستم وپشت به ديوار «مسعى»، داشتم با يكى از اين «كولا»ها رفع عطش مىكردمو به چيزى كه جايى از يك فرنگى خوانده بودم، به قضيه «فرد» و «جماعت» مىانديشيدم.