پاسخ به:سفرنامه حج / سفر نامه خاقانى
پنج شنبه 13 مهر 1391 9:18 AM
پى نويس
1- هفت مردان عبارتند از: نقبا - نجبا - اوتاد - ابدال - غوث - قطب -اوليا.
سعدى
شيخ مشرفالدين مصلحبن عبداللهبن مشرف سعدى شيرازى كه در حدودسال 606 هجرى متولد شد در سال 620 يا 621 هجرى براى اتمام تحصيلاتبه بغداد رفت و بعد از طى مراحل تحصيلى، سفرهاى طولانى خود را درحجاز و شام و لبنان و روم آغاز كرد. خود او مىگويد:
در اقصاى عالم بگشتيم بسى
بسر بردم ايام با هر كسى
تمتع بهر گوشهاى يافتم
ز هر خرمنى خوشهاى يافتم
اين سفر كه در حدود سال 620 آغاز شده بود مقارن سال 655 با بازگشتسعدى به شيراز پايان يافت. بعد از آن نيز باز سعدى يكبار سفرى به مكه كردو از راه تبريز به شيراز بازگشت كه در ساله ششم از آثار منثور شيخ به اينسفر اشاره شده است.
سعدى حاصل سفرهاى خود را در دو كتاب بوستان و گلستان به نظم و نثر ودر قالب حكاياتى شيرين عرضه كرده است. در گلستان در چند حكايت سخناز حج و حجاج است. با توجه به آنكه به نوعى بوستان و گلستان سفرنامهسعدى است، چند حكايت از گلستان را در اينجا نقل مىكنيم:
«شيادى گيسوان برتافت كه من علويم و با قافله حجاز به شهر درآمد كه ازحج مىآيم و قصيدهاى پيش ملك برد كه من گفتهام. يكى از ندماى ملك كهدر آن سال از سفر آمده بود گفت من او را در عيد اضحى در بصره ديدمحاجى چگونه باشد. ديگرى گفت پدرش نصرانى بود در ملاطيه، علوى ازكجا باشد و شعرش را در ديوان انورى يافتند. ملك فرمود تا بزنندش و نفىكنند كه چندين دروغ چرا گفت. گفت اى خداوند روى زمين سخنى ديگربگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت كه فرمايى سزاوارم. گفت آن چيست؟
گفت:
غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
گرازبنده لغوى شنيدى مرنج
جهانديده بسيار گويد دروغ
ملك بخنديد و گفت از اين راستتر سخن در عمر خود نگفتهاى فرمود تاآنچه مأمول1 اوست مهيا دارند تا به دلخوشى برود.»(8)
«درويشى» ديدم كه سر بر آستان كعبه نهاده و روى بر زمين مىماليد ومىناليد و مىگفت: يا غفور و يا رحيم تو دانى كه از ظلوم چه آيد كه تو راشايد
عذر تقصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزاى طاعت خواهند و بازرگانان بهاى بضاعت و من بنده اميدآوردهام نه طاعت و به در يوزه2 آمده نه به تجارت.
گر كشى ور جرم بخشى روى و سر بر آستانم
بنده را فرمان نباشد هر چه فرمايى بر آنم
× × ×
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همىگفت و ميگرستى خوش
مىنگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش(9)
«شبى در بيابان مكّه از غايت بىخوابى پاى رفتنم نماند، سر بنهادم و شتربانرا گفتم دست از من بدار
پاى مسكين پياده چند رود
كز تحمّل ستوه شد بُختى3
تا شود جسم فربهى لاغر
لاغرى مرده باشد از سختى
گفت اى برادر حرم در پيش است و حرامى از پس، اگر رفتى بردى و اگرخفتى مُردى
خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت
شب رحيل، ولى ترك جان ببايد گفت»(10)
«پيادهاى سر و پا برهنه با كاروان حجاز از كوفه بدر آمد، همراه ما شد وخرامان همىرفت و مىگفت
نه بر شترى سوارم نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مىزنم آسوده و عمرى به سر آرم
اشتر سوارى گفتش اى درويش كجا مىرودى برگرد كه بسختى بميرى. نشنيدو قدم در بيابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسيديم توانگر را اجل فرارسيد. درويش به بالينش آمد و گفت: ما به سختى نمرديم و تو بر بُختىبمردى.
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز شد او بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كردند و زخم خورده نمرد(11)
«وقتى در سفر حجاز طايفهاى جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم.وقتها زمزمه كردندى و بيتى چند محققّانه بگفتندى و عابدى در سبيل منكرحال درويشان بود و بىخبر از درد ايشان، تا برسيديم به نخيل بنى هلال،كودكى از حىّ عرب بدر آمد و آوازى برآورد كه مرغ هوا از طيران درآوردو اشتر عابد را ديدم كه به رقص اندر آمد و عابد را بينداخت و راه بيابانگرفت. گفتم اى شيخ سماع در حيوان اثر كرد و ترا همچنان تفاوتى نمىكند.
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى
تو خو چه آدميى كز عشق بى خبرى
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نيست ترا كژ طبع جانورى
× × ×
به ذكرش هر چه بينى در خروش است
دلى داند درين معنى كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيحخوانى ست
كه هرخارى به تسبيحش زبانى ست»(12)
«خرقهپوشى در كاروان حجاز همراه ما بود. يكى از امراى عرب مر او را صددينار بخشيده بود تا نفقه عيال كند. ناگاه دزدان خفاجه4 بر كاروان زدند وپاك ببردند. بازرگانان گريه و زارى كردن گرفتند و فرياد بىفايده برآوردن
گر تضرع كنى و گر فرياد
دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش ك برقرار خود مانده بود و تغيّر در او نيامده. گفتم مگر آنمعلوم ترا نبردند؟ گفت بلى بردند وليكن مرا با آن چندان الفتى نبود كه بهمفارقت آن خسته دل باشم.
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كارى ست مشكل»(13)
«سالى نزاع در ميان پيادگان حاج افتاد و داعى هم در آن سفر پياده بود.انصاف، در سر و روى يكديگر افتاديم و داد فسق و جدال بداديم،كجاوهنشينى را شنيديم كه با عديل خود همىگفت: يا للعجب! پياده عاج چونعرصه شطرنج به سر مىبرد فرزين5 مىشود، يعنى به از آن مىشود كه بود وپيادگان حاج عرصه باديه به سر بردند و بتر شدند.
از من بگوى حاجى مردم گزاى را
كو پوستين خلق به آزار مىدرد
حاجى تو نيستى شتر است از براى آنك
بيچاره خار مىخورد و بار مىبرد»(14)
**********************************
× پىنويسها:
1- آرزو
2- گدايى
3- شتر قوى و سرخ رنگ
4- نام طايفهاى است.
5- مهرهاى در شطرنج كه بمنزله وزير است