0

سفرنامه حج

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سفرنامه حج / سفر نامه خاقانى
پنج شنبه 13 مهر 1391  9:18 AM

پى ‏نويس

 


1- هفت مردان عبارتند از: نقبا - نجبا - اوتاد - ابدال - غوث - قطب -اوليا.
سعدى
شيخ مشرف‏الدين مصلح‏بن عبدالله‏بن مشرف سعدى شيرازى كه در حدودسال 606 هجرى متولد شد در سال 620 يا 621 هجرى براى اتمام تحصيلات‏به بغداد رفت و بعد از طى مراحل تحصيلى، سفرهاى طولانى خود را درحجاز و شام و لبنان و روم آغاز كرد. خود او مى‏گويد:
در اقصاى عالم بگشتيم بسى
بسر بردم ايام با هر كسى
تمتع بهر گوشه‏اى يافتم
ز هر خرمنى خوشه‏اى يافتم
اين سفر كه در حدود سال 620 آغاز شده بود مقارن سال 655 با بازگشت‏سعدى به شيراز پايان يافت. بعد از آن نيز باز سعدى يكبار سفرى به مكه كردو از راه تبريز به شيراز بازگشت كه در ساله ششم از آثار منثور شيخ به اين‏سفر اشاره شده است.
سعدى حاصل سفرهاى خود را در دو كتاب بوستان و گلستان به نظم و نثر ودر قالب حكاياتى شيرين عرضه كرده است. در گلستان در چند حكايت سخن‏از حج و حجاج است. با توجه به آنكه به نوعى بوستان و گلستان سفرنامه‏سعدى است، چند حكايت از گلستان را در اينجا نقل مى‏كنيم:
«شيادى گيسوان برتافت كه من علويم و با قافله حجاز به شهر درآمد كه ازحج مى‏آيم و قصيده‏اى پيش ملك برد كه من گفته‏ام. يكى از ندماى ملك كه‏در آن سال از سفر آمده بود گفت من او را در عيد اضحى در بصره ديدم‏حاجى چگونه باشد. ديگرى گفت پدرش نصرانى بود در ملاطيه، علوى ازكجا باشد و شعرش را در ديوان انورى يافتند. ملك فرمود تا بزنندش و نفى‏كنند كه چندين دروغ چرا گفت. گفت اى خداوند روى زمين سخنى ديگربگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت كه فرمايى سزاوارم. گفت آن چيست؟
گفت:
غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
گرازبنده لغوى شنيدى مرنج
جهانديده بسيار گويد دروغ
ملك بخنديد و گفت از اين راست‏تر سخن در عمر خود نگفته‏اى فرمود تاآنچه مأمول1 اوست مهيا دارند تا به دلخوشى برود.»(8)
«درويشى» ديدم كه سر بر آستان كعبه نهاده و روى بر زمين مى‏ماليد ومى‏ناليد و مى‏گفت: يا غفور و يا رحيم تو دانى كه از ظلوم چه آيد كه تو راشايد
عذر تقصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزاى طاعت خواهند و بازرگانان بهاى بضاعت و من بنده اميدآورده‏ام نه طاعت و به در يوزه2 آمده نه به تجارت.
گر كشى ور جرم بخشى روى و سر بر آستانم
بنده را فرمان نباشد هر چه فرمايى بر آنم
× × ×
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى‏گفت و ميگرستى خوش
مى‏نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش(9)
«شبى در بيابان مكّه از غايت بى‏خوابى پاى رفتنم نماند، سر بنهادم و شتربان‏را گفتم دست از من بدار
پاى مسكين پياده چند رود
كز تحمّل ستوه شد بُختى3
تا شود جسم فربهى لاغر
لاغرى مرده باشد از سختى
گفت اى برادر حرم در پيش است و حرامى از پس، اگر رفتى بردى و اگرخفتى مُردى
خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت
شب رحيل، ولى ترك جان ببايد گفت»(10)
«پياده‏اى سر و پا برهنه با كاروان حجاز از كوفه بدر آمد، همراه ما شد وخرامان همى‏رفت و مى‏گفت
نه بر شترى سوارم نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مى‏زنم آسوده و عمرى به سر آرم
اشتر سوارى گفتش اى درويش كجا مى‏رودى برگرد كه بسختى بميرى. نشنيدو قدم در بيابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسيديم توانگر را اجل فرارسيد. درويش به بالينش آمد و گفت: ما به سختى نمرديم و تو بر بُختى‏بمردى.
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز شد او بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كردند و زخم خورده نمرد(11)
«وقتى در سفر حجاز طايفه‏اى جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم.وقتها زمزمه كردندى و بيتى چند محققّانه بگفتندى و عابدى در سبيل منكرحال درويشان بود و بى‏خبر از درد ايشان، تا برسيديم به نخيل بنى هلال،كودكى از حىّ عرب بدر آمد و آوازى برآورد كه مرغ هوا از طيران درآوردو اشتر عابد را ديدم كه به رقص اندر آمد و عابد را بينداخت و راه بيابان‏گرفت. گفتم اى شيخ سماع در حيوان اثر كرد و ترا همچنان تفاوتى نمى‏كند.
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى
تو خو چه آدميى كز عشق بى خبرى
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نيست ترا كژ طبع جانورى
× × ×
به ذكرش هر چه بينى در خروش است
دلى داند درين معنى كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيح‏خوانى ست
كه هرخارى به تسبيحش زبانى ست»(12)
«خرقه‏پوشى در كاروان حجاز همراه ما بود. يكى از امراى عرب مر او را صددينار بخشيده بود تا نفقه عيال كند. ناگاه دزدان خفاجه4 بر كاروان زدند وپاك ببردند. بازرگانان گريه و زارى كردن گرفتند و فرياد بى‏فايده برآوردن
گر تضرع كنى و گر فرياد
دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش ك برقرار خود مانده بود و تغيّر در او نيامده. گفتم مگر آن‏معلوم ترا نبردند؟ گفت بلى بردند وليكن مرا با آن چندان الفتى نبود كه به‏مفارقت آن خسته دل باشم.
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كارى ست مشكل»(13)
«سالى نزاع در ميان پيادگان حاج افتاد و داعى هم در آن سفر پياده بود.انصاف، در سر و روى يكديگر افتاديم و داد فسق و جدال بداديم،كجاوه‏نشينى را شنيديم كه با عديل خود همى‏گفت: يا للعجب! پياده عاج چون‏عرصه شطرنج به سر مى‏برد فرزين5 مى‏شود، يعنى به از آن مى‏شود كه بود وپيادگان حاج عرصه باديه به سر بردند و بتر شدند.
از من بگوى حاجى مردم گزاى را
كو پوستين خلق به آزار مى‏درد
حاجى تو نيستى شتر است از براى آنك
بيچاره خار مى‏خورد و بار مى‏برد»(14)
**********************************
× پى‏نويس‏ها:
1- آرزو
2- گدايى
3- شتر قوى و سرخ رنگ
4- نام طايفه‏اى است.
5- مهره‏اى در شطرنج كه بمنزله وزير است

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها