پاسخ به:سفرنامه حج
پنج شنبه 13 مهر 1391 9:15 AM
تحفة العراقين
خاقانى شرح سفر خويش را از شروان آغاز كرده است سپس دربارهقهستان و قطاعالطريق آن حوالى و قلعه قهستان و اهل صنعت و حرفه آننواحى سخن گفته است. خاقانى از آنجا باز به شروان مراجعت كرده و عزمسفر مكّه كرده است. در اين راه سختيهاى بسيار تحمل كرده است از جمله برسر خاتم يك انگشتر كه خواجه جمالالدين محمد موصلى ملكالوزرا به اوعطا كرده بود رنجها كشيد، زيرا شاه - شروان آن انگشترى از او طلب كرده واو ناچار به واگذارى آن انگشتر بوده است. در اوج غم و غصه حضرتخضر(ع) را مىبيند كه به او انگشترى ديگرى مىبخشد. بخش گفتگوهاىخاقانى و خضر عليهالسلام از بخشهاى بسيار زيباى تحفةالعراقين است. پساز اين گفتگوهاست كه خاقانى شرح سفر خود را آغاز مىكند و از بغداد ودجله و دارالخلافه مىگويد. سپس در نجف به زيارت مشهد مقدس حضرتعلى(ع) مىرود و سپس از باديه و بطحا مىگويد:
در عرصه باديه نهى روى
نه باديه بل رياض خود روى
چون وادى ايمن از كرامت
همشيره وادى قيامت
چون آينه برق زن سرابش
چون شانه انگبين خوش آبش
×××
آن بطحا بين به رنگ دريا
وان ناقه رونده زورقآسا
افسرده كه ديد بحر مطلق؟
بر خشك روان كه ديد زورق؟
بر ناقه نگر كجاوه راه
بر پشت بنات نعش بين ماه
در وجد شده نفوس در حال
ز آواز درآى و بانگ خلخال
و سپس در صفت احرامگاه گويد:
آيى به حوالهگاه احرام
ميقاتگه خواص اسلام
اعمال مناسك ار ندانى
از مجتهدانش بازخوانى
بينى نقباى عرش صف صف
ايستاده ميان قاع صف صف
كرده سپه ملايك از پر
بر عالم سايبان اخضر
افكنده مهان حمايل از بر
بنهاده سران عمامه از سر
لبيك عبارت برونشان
سبحانك اشارت درونشان
برخاسته يكسر از سر جان
چون خاستگان صور عريان
از شاخ به ماه دى تهىتر
اما ز بهار نو بهىتر
عريانى هست زيب مردان
عريان تيغست روز ميدان
از خلد برهنه آمد آدم
ايمان نه برهنه خواندهاى؟
دريا ز مجرّدى صفا يافت
گوهر ز برهنگى بها يافت
قرآن نه به جلد سرفراز است
مصحف ز غلاف بىنياز است
مردان كه به صبح دين نمايند
در زير لباس درنيايند
در صفت عرفات و تراكم خلق
زآنجا كه عنان دل بپيچى
راه عرفات را بسيجى
آيى به پناهگاه بشرى
دشت عرفات و ركن اعلى
آن مقصد عزم ره نوردان
آن غايت كار نيكمردان
دهليز سراچه الهى
دهليز چه؟ صدر پادشاهى
ماتمگه راندگان برونش
دولتگه خواندگان درونش
بيرون و درونش هست ماناك
دامان اثير و جيب افلاك
زين سو همه حيرت آورد بر
زآن سو به جوار حق كشد سر
اين دار خلاف و دير خذلان
آن شطّ امان و خطّ ايمان
خلق دو سراى حاضر آنجا
ميعاد و معاد ظاهر آنجا
سپس از صف در صف افراد گوناگون مىگويد:
صف صف فقراى نيستى جوى
از يغنهم اللّه آب در جوى
×××
صف صف علماى شرع پيراى
در بوته شرع نفس پالاى
× × ×
صف صف ز غزات نصرت آثار
حزباللّه گاه حرب كفّار
و آنگاه از جبلالرحمه گويد:
پس بر سر كوه رحمت آيى
آن قبّه عهد آشنايى
ادم برش فراز رفته
طاق آمده جفت باز رفته
جودى همه ساله در طوافش
العبد نوشته كوه قافش
نز روى بلندى از پى نور
دندانه تيغ او سر طور
بر هر كمريش طور طرفست
سنگش زر صرف و سنگ صرفست
و در صفت مزدلفه گويد:
زانسو چو تمام شد عيارت
بر مزدلفه است مزد كارت
آن جاى اجابت دعاهاست
ملجاء انابت از خطاهاست
در صفت مشعرالحرام
زانجا چو شروع شد تمامت
راهست به مشعرالحرامت
انبُه بينى چو روز محشر
از معشر جنّ و انس مشعر
در گوش تو آيد از مسالك
آواز رو آر از ملايك
در صفت جمره
زانجا سوى جمره دركشى راه
از شعله عشق بركشى آه
مردم همه سنگبار بينى
ديوان همه سنگسار بينى
روح از پى قهر دشمنانش
عرّاده نهاده در ميانش
سنگى كه ز دستها بجسته
پيشانى اهرمن شكسته
هر سنگ در آن مبارك اوطان
چون نجم شهاب و رجم شيطان
در صفت منى
بينى ز مى منى زحل سان
مرّيخ سلب ز خون قربان
خاكش همه شام رنگ و گلگون
سرخىّ شفق گرفته از خون
خوابى كه خليل ديد شبگير
جز در بر او نكرده تعبير
هر پيشكشى كه او نهاده
حق كرده مزيد و باز داده
در تعريف مكّه معظمه
زانجا ره مكّه پيش گيرى
تعريف ز مكّه بيش گيرى
سطح دومين ز حرز عالم
مكّه است ز بعد اسم اعظم
در سايه مكّه چون نشستى
از سايه خاك باز رستى
پاكان كه طريق مكّه پويند
بسماللّه و بسم مكّه گويند
مكّه به كمانت آسمانست
كعبه به محلّ قطب از آنست
كعبه وطن اندرو گزيده
بحرى به جزيره در خزيده
گويى كه به كنج تنگ پهنا
گنجى است نهاده آشكارا
عرشى كه فلك به ساق دارد
سر بر سر كعب كعبه آرد
در تعريف كعبه معظمه
گردون بينى به طمع گوهر
چون غوّاصان شده نگون سر
پرداخته حوضها جنان را
سقّا شده حور تشنگان را
بسته كمر نياز جانها
در باز گشاده آسمانها
از يا رب رهروان يكايك
ايوان فلك شده مشبّك
خسته شده ز آه عاشقانه
بام نهم آبگينه خانه
مرد از پى راه كعبه تازد
آن طفل بود كه كعب بازد
از جان سازى نثار گردش
برگردى هفت بار گردش
بينى به چهار ركن گردان
در هفت طواف هفت مردان1
در صفت حجرالاسود
بينى حجرش بلال كردار
بيرون سيه و درون پر انوار
آن سنگ زر خلاصه دين
بر چهره كعبه خال مشكين
نور است در آن سواد پنهان
چون در ظلمات آب حيوان
خلقان همه در برش گرفته
بوسيده ولى كَسَشْ نسفته
تا روز قيام تا بدين سان
قائم بينى به امر يزدان
از سنگ سيه چو بازگردى
زى زمزم راه درنوردى
در صفت زمزم
زآنجا گذرت به زمزم افتد
چشمت به سواد اعظم افتد
بينى ثقلين عالم خاك
استاده فراز چشمه پاك
از بس كشش رسن به هر گاه
دندانه شده دهانه چاه
در صفت ناودان زرّين
با تشنهدلان براى تسكين
آيى سوى ناودان زرّين
بينى همه بحرها كم و كاست
با ريزش نم كه ناودان راست
بام فلك است بهر تمكين
محتاج به ناودان زرّين
در صفت مروه و صفا گويد:
پس هم بزمان ز سر كنى پاى
آرى سوى مروه و صفا راى
از سنگ صفا، صفا پذيرى
مُروا ز جمال مروه گيرى
بينى دو برادران همخوى
يكرنگ هميشه روى در روى
چون جوزا فرق سر گشاده
از يك مادر دوگانه زاده
در صفت عمره
زانجا به مقام عمره تازى
از عمره طراز عمر سازى
آنجا بينى مقام محمود
آنجا يابى كمال مقصود
آخر عمل از مناسك اين است
آن ديوان را فذلك اين است
خطاب به كعبه معظمه
در جمله قرار عالم از تست
اجزاى زمين فراهم از تست
گر نقل كنى ز منزل خاك
از هم بشود مفاصل خاك
سنگ تو اساس هشت مأوى است
چاه تو پناه هفت درياست
سنگ تو ز صد هزار كان به
جسم تو ز صد هزار جان به
چون از تو حيات خلق دانم
حاشا كه ترا جماد خوانم
در صفت مدينه منوره
چون طلعت كعبه ديده باشى
در ظلّ وى آرميده باشى
زانجا ورق مدينه خوانى
ده روز بيك زمان برانى
بنياد مدينه سدّ دنياست
حيّاها اللّه حيات جانهاست
هفت اجرامش ز روى تعظيم
خوانند خديو هفت اقليم
راتب خور او عراق و ارّان
اجراكش خدمتش خراسان
روم است ستانه روب جاهش
چين است نثار چين راهش
تركستان گردنش نهاده
قسطنطين سرگزيت داده
هندو خزرش دو حلقه در گوش
اين قُندز دار و آن فنك پوش
مصر و يمن از حواشى او
با شام و حجاز خويشى او
آن مقصد هودج رسالت
آن مهبط مركب جلالت
بيتالشّرف اختر سخارا
دارالكتب آيت وفا را
دهرش به جنان فرو نهاده
آن روضه جان درو نهاده
جز ديده شش جهت مخوانش
آن جوهر نور در ميانش
چون نقطه باء بسم ذاتش
سه عالم علم در صفاتش
در اينجا خاقانى در ستايش مرقد معظم و تربت مكرم حضرت رسول (ص)گويد:
بينى حرم محمّدى را
ديوانگه سرّ سرمدى را
خاكش ز چهارم آسمان به
ذاتش ز مسيح جاودان به
آن از سبكى فلك نشين است
وين بهر كمال در زمين است
از اينجا ديگر همه گفتگو با پيامبر است:
ما اعظم شأنك اى مظفر
ما اكرم وجهك اى مطهّر
اى عشر عطاى تو به يكدم
صد ساله خراج هر دو عالم
اى دين تو ميخ هفت پرده
تلقين تو مرده زنده كرده
و
بودم بسواد ناسپاسان
بر دست غرور ناشناسان
چون ياوگيان گرفته مأوى
در حومه جهل و خيل سودا
ديدم كه ولايت نياز است
ترك طمع و فرنگ آز است
بگريختم اندر آستانت
در شهرستان راستانت
از آب و هواى حرص رستم
از قحط و وباى نفس جستم
باز آمدم از براى تمكين
در پيش تو نيمروى خاكين
كردم ز درت گريز را ساز
هم بر در تو گريختم باز
و سخن در مدينه منوره را به سوگند خاتمه مىدهد:
سوگند به هشت خلد عالم
يعنى به جمالت اى مكرم
سوگند به كوثر روانبخش
يعنى به حديثت اين جهانبخش
سوگند به ذات ليلةالقدر
يعنى به عذارت اى جهان صدر
سوگند به حرز عمر پيوند
يعنى به مديحت اى خداوند
گر تا سخن از ضمير زايد
خاقانى جز ترا ستايد
پس از اين سخن از شام است و مرصل و بازگشت خاقانى به شروان.(7)