0

خداشناسي فطري

 
nima1337
nima1337
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : یزد

خداشناسي فطري
شنبه 17 مرداد 1388  4:58 PM

 

خداشناسي فطري

پيش از بحث درباره‌ي آيات فطرت و ميثاق، بهتر است توضيحي درباره‌ي کلمه‌ي "فطرت" بدهيم: واژه‌ي "فطرت" که در فارسي به "سرشت" ترجمه مي‌شود "مصدر نوعي"ست و دلالت بر نوع خلقت و آفرينش مي‌کند، ولي معمولاً در مورد انسان به کار مي‌رود، و چيزي را "فطري" مي‌گويند که نوع خلقت انسان، اقتضاي آن را داشته باشد و خدادادي و غيراکتسابي و کمابيش مشترک بين همه‌ي افراد انسان باشد و از اين رو شامل همه‌ي بينشها و گرايشهاي خدادادي انسان مي‌شود. بينشها و گرايشهاي فطري عبارت است از: بينش‌ها و گرايش‌هاي غيراکتسابي. طبعاً چنين چيزي که اکتسابي نيست در عموم افراد انسان، به مقتضاي نوع آفرينش آنان وجود دارد.

 

ويژگي‌هاي امور فطري

خاصيت امور فطري اين است که اولاً اکتسابي نيست، ثانياً در عموم افراد وجود دارد، هر چند ممکن است شدت و ضعف داشته باشد. ضمناً معلوم شد که ما فطري را در دو مورد به کار مي‌بريم: يکي در مورد ادراک و آگاهي و بينش، و يکي در مورد ميل و خواهش و گرايش. فطرت، هم در دستگاه ادراکْ مورد استعمال دارد؛ يعني در آنچه که مربوط به آگاهي و شناخت است و هم در مورد خواست و اراده.

ميل فطري

ميل فطري، گرايش فطري و خواست فطري عبارت است از ميلها و خواستهايي‌که در سرشت انسان وجود دارد و نبايد آنها را کسب کند. جامع همه اين است که اکتسابي نيست و مقتضاي فطرت و آفرينش انسان است. در مورد خداشناسي و خداپرستي و توحيد، کلمه‌ي فطري کاربردهايي دارد. گاهي مي‌گوييم خداشناسي فطري است به معناي آنکه انسان يک نوع شناختي به حسب آفرينش خود نسبت به خداي متعال دارد. گاهي مي‌گوييم خداجويي فطري است؛ يعني انسان به حَسب فطرت خود به سوي خدا گرايش دارد و او را وادار مي‌کند که درصدد شناخت او و پرستش او برآيد. در اينجا که مي‌گوييم خداجويي فطري است از مقوله‌ي شناخت نيست؛ اين از مقوله‌ي گرايش است. يک ميل قلبي، يک انجذاب قلبي به طرف خدا وجود دارد که موجب مي‌شود انسان به جستجوي خدا برآيد. گاهي گفته مي‌شود خداپرستي فطري است؛ يعني در انسان گرايشي وجود دارد که مي‌خواهد در مقابل خداي متعال خضوع و کرنش کند: خواستي است که جز با پرستش خدا ارضا نمي‌شود، مگر ارضاي بَدَلي؛ چنانکه در ساير خواستهاي فطري هم ارضاي بدلي وجود دارد. در روانشناسي اين مسائل مورد بحث و بررسي قرار گرفته است که وقتي ميل طبيعي انسان به صورت صَحيح و طبيعي ارضا نشد، انسان درصدد ارضاي بدلي برمي‌آيد.

خداپرستي فطري

معناي خداپرستي فطري اين است که در فطرت انسان يک گرايش به پرستش خدا وجود دارد که وقتي اين گرايش، ميل و خواست، بيدار و زنده باشد، جز به وسيله‌ي پرستش خدا ارضا نمي‌شود. چون اين معنا نسبت به ساير معاني از ذهن دورتر است. اندک توضيحي در اين باره مي‌دهيم و سپس به اصل بحث مي‌پردازيم:

شايد همه‌ي کساني که در دل خود نسبت به کسي احساس محبّت مي‌کنند، (مخصوصاً اگر اين احساس شديد باشد) درک کرده باشند که وقتي به محبوب خودشان مي‌رسند، دوست دارند در مقابل او نوعي، خضوع کنند. اين خواستي است که براي آن نمي‌توان دليل عقلي آورد، ولي يک خواست فطري است که به اين وسيله ارضا مي‌شود. هر قدر محبت خالص‌تر و شديدتر باشد اين خواست هم شديدتر است تا آنجا که گويي محب مي‌خواهد در مقابل محبوبش فدا شود. مرتبه‌ي شديد اين خواست فطري را ما مي‌توانيم پرستش بناميم.

عشقي که پاک و خالص باشد به اين جا منتهي مي‌شود که عاشق مي‌خواهد در مقابل معشوقش فاني شود و آنقدر کوچکي کند که گويي مي‌خواهد هيچ بشود. نسبت به خداي متعال چنين خواستي وجود دارد. کساني که خدا را بشناسند و محبت خدا در دلشان بيدار شود، چنين خواستي در وجودشان پيدا مي‌شود که مي‌خواهند در مقابل خدا خضوع کنند؛ نه براي اين که مزدي بگيرند بلکه، اصلاً مقتضاي اين محبت اين است که مي‌خواهند در مقابل خدا کوچکي و بندگي کنند و پرستش کنند و اين خواستشان تنها با خود عبادتْ ارضا مي‌شود. عبادت خدا براي آنها وسيله‌ي رسيدن به هدفهاي ديگر نيست، بلکه خود، هدف است. اين است که شب را تا صبح در بيداري به مناجات مي‌گذرانند بدون اينکه احساس خستگي کنند و دلشان مي‌خواهد که اين شب سالها ادامه پيدا کند و آنها همچنان شب را به راز و نياز با محبوبشان بگذرانند؛ آيا عاشقي که منتظر وصل معشوق بوده و پس از مدتها انتظار، لحظه‌اي به وصال او رسيده، مي‌خواسته است تا پولي از او بگيرد؟! يا تقاضاي مقامي از او بکند؟! يا خود اين وصال براي او مطلوبيت دارد؟ براي اين هدف همه چيز را در اين راه فدا مي‌کند. کسي که خدا را شناخت و محبت خدا در دل او بيدار شد، عاشق مناجات با خداست و سير نمي‌شود. عبادت براي او چنان لذتي دارد که همه چيز را فراموش مي‌کند. به هر حال منظور از خداپرستي فطري عبارت است از چنين گرايشي که در نهاد انسان وجود دارد و مي‌خواهد در مقابل محبوبْ خضوع و کرنش کند و او را عبادت نمايد. بحث در اينجا مربوط به خداشناسي فطري است. خداجويي و خداپرستي فطري اصالتاً در اينجا مورد بحث ما نيست. راجع به خداشناسي فطري، دو نوع شناخت ممکن است مطرح شود؛ همان دو نوع شناختي که در آغاز بحث اشاره کرديم. يکي شناخت حضوري و شهودي؛ يعني ارتباط دل با خدا و يکي شناخت حصولي و ذهني و عقلي؛ يعني شناختي که عقل نسبت به خدا دارد.

منظور از خداشناسي فطري به معناي شناخت حضوري اين است که انسان آنچنان آفريده شده است که در اعماق قلبش يک رابطه‌ي وجودي با خدا دارد. اگر در دل خودش درست کَندوکاو کند و به عمق قلب خود توجه كافي بنمايد، اين رابطه را مي‌يابد. نه اينکه مي‌داند خدايي هست بلکه، رابطه‌ي خود را با خدا مي‌يابد و به تعبير ديگر مي‌بيند و شهود مي‌کند، وجدان مي‌کند. اين علم حضوري است، يافتن است. و منظور از خداشناسي فطري به معناي دوم اين است که انسان بدون اينکه نياز به تلاش داشته باشد براي اينکه مسأله‌ي خداشناسي را حل بکند با همان عقل فطري و خدادادي که دارد به آساني پي به وجود خدا مي‌برد. شناختهاي ذهني و فطري عبارت است از شناختهاي بديهي يا قريب به بداهت که انسان احتياج به کسب و اکتساب ندارد؛ لازم نيست تحصيل علم کند تا اين مسأله را بيابد بلكه، با همان آمادگي فطري و خدادادي مي‌تواند اين مطلب را درک کند.

به هر حال، اطلاق فطري بر شناخت فطري به هر يک از اين دو معنا که بگوييم به اين لحاظ است که اکتسابي نيست، احتياج ندارد به اينکه شخص زحمت بکشد تا چيزي را که ندارد به دست بياورد.

خداشناسي فطري به معناي شناخت ذهني و عقلي فطري همان است که نوعي دليل دارد، ولي دليلي که ذهن براي دست يافتن به آن ْاحتياج به تلاش ندارد.

وقتي مي‌گوييم خداشناسي فطري است، به معناي علم حصولي و علم عقلاني، به اين معناست که عقل ما از راهي پي به وجود خدا مي‌برد، اما اين راه هميشه برايش موجود است و نبايد کسب بکند و بياموزد و به همين دليل است که به آساني همه‌ي افراد گرچه تحصيل کرده نباشند، ولو در آغاز بلوغ باشند، مي‌توانند مساله‌ي وجود خدا را از کسي بياموزند و يا اينکه اگر ذهني تيز داشته باشند، خودبه‌خود متوجه شوند و پي ببرند. آنچه مهمتر است خداشناسي به معناي علم حضوري و شهودي است؛ يعني آيا انسان يک نوع آشنايي قلبي با خدا دارد که اگر به اعماق قلب خود مراجعه کند اين رابطه را مي‌يابد؟ اگر چنين چيزي وجود داشته باشد خداشناسي به معناي علم حضوري ثابت مي‌شود و اين شناخت با شناخت حصولي و عقلي تفاوت بسيار دارد. چنانکه در مقدمه گفتيم شناختهاي عقلاني هميشه شناختي کلي است و نتيجه اين شناخت اين است که "يکي هست که جهان را آفريده و آن را تدبير مي‌کند." اين معرفتي است غايبانه؛ اما اگر علم حضوري و شهودي باشد او را مي‌شناسد؛ با او آشناست؛ معرفت شخصي است، معرفتي است حضوري؛ يعني با يک عنوان کلي او را نمي‌شناسد؛ بلکه رابطه‌ي دل خود با خدا را درمي‌يابد. اگر کساني که توجّهاتي به جهان ماده و تعلقاتي به پديده‌هاي اين جهان دارند، اين توجهات و تعلّقات را قطع کنند يا در يک حالت اضطراري خودبه‌خود اين توجهات قطع شود، آنگاه در عمق دل خود آن رابطه را درمي‌يابند؛ يعني اين رابطه در وجود همه هست منتهي مورد توجه نيست.

آيا هيچ کس براي وجود خود دنبال دليل مي‌گردد؟ کسي که فکر مي‌کند و مي‌انديشد و درباره‌ي اشياي ديگر تحقيق مي‌کند و براي مسائل علمي و فلسفي دليل مي‌آورد، آيا براي وجود خود هم احتياج به دليل دارد؟ هرگز ندارد؛ زيرا خود را با علم حضوري مي‌يابد. کسي هم که خدا را بيابد و رابطه‌ي وجودي خود را با خدا، از طريق علم حضوري درک کند، ديگر جاي سؤال برايش باقي نمي‌ماند که آيا خدا هست يا نيست، بلکه همه چيز ديگر را در پرتو نور خدا موجود مي‌بيند. اينجاست که چنين کسي مي‌گويد "بِکَ عَرَفْتُکَ" تو را با خودت شناختم. در دعاي ابوحمزه مي‌خوانيم که حضرت سجاد (ع) در پيشگاه خداوند عرض مي‌کند "...بِکَ عَرَفْتُکَ وَاَنْتَ دَلَلْتَني عَلَيکَ". من تو را با خودت شناختم. آفتاب را با خود آفتاب مي‌بينند؛ نور را با خود نور مي‌بينند و اشياء ديگر در پرتو نور ديده مي‌شوند. در اواخر دعاي عرفه حضرت سيدالشهداء(ع) عرض مي‌کند: "اَيکُونُ لِغَيرِکَ مِنَ الظُهُورِ ما لَيسَ لَکَ" آيا چيزي روشن‌تر از تو هم وجود دارد که بايد در پرتو او، تو را ديد؟ تو از همه چيز روشنتري و اشياي ديگر را بايد در پرتو تو ديد. اين است که اولياي خدا وجود خلق را با خدا، و خدا را با خود خدا مي‌شناسند.

خوب، بحث ما بحثي است قرآني. مي‌خواهيم ببينيم آيا در قرآن، راجع به چنين معرفت شهودي فطري، بحثي به ميان آمده است؟ آيا از آيات قرآن چنين چيزي استفاده مي‌شود يا نه؟ البته در اينکه انسان مي‌تواند به مقامي برسد که خدا را شهود کند و مؤمنين در روز قيامت به چنين مقامي خواهند رسيد، يعني پاداش اعمالشان اين است که به رؤيت الهي و نظر الي الله و لقاء الله نايل مي‌شوند، آيات فراواني داريم:

«وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَة إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَة؛ چهره‌هايي شاداب که به سوي خدا مي‌نگرند». (قيامة، 22) نظير اين معاني در آيات قرآن، روايات، دعاها و مناجاتها فراوان است، اما بحث ما اين است که آيا اين رؤيت به صورت فطري و براي همه‌ي انسانها است؟ (البتّه آن مرتبه‌ي والايي از علم حضوري و شهودي که براي اولياي خدا حاصل مي‌شود، شهودي است اکتسابي که با سير و سلوک و با اطاعت و عبادت خدا به آن نايل مي‌شوند.) پاسخ ما به اين سؤال، مثبت است و مدعي هستيم که قرآن چنين چيزي را اثبات کرده است و در اين باره مي‌توانيم به دو آيه استدلال کنيم و هر يک را جداگانه مورد بحث قرار مي‌دهيم.

v
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها