0

شهید مهدی عبدوس

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید مهدی عبدوس
جمعه 7 مهر 1391  8:57 PM

 

پدرشهید:
سال دوم دبیرستان و قبل از انقلاب بود از سر کار آمدم خانه دیدم مهدی خانه است و ناراحت . به او گفتم چرا به مدرسه نرفته ای؟گفت: از مدرسه فرار کرده ام!! روز قبل به آنها گفته بودند روز چهارم آبان رژه بروند. این بچه ها قبول نکرده بودند. قرار بود که انشاءبنویسند در مورد چهارم آبان ،بچه های مدرسه هم رژه رفتند اما چند نفر از بچه ها در مدرسه ماندند و عکس شاه را که با لای سر در مدرسه کلاس زده بودند پایین آوردند و عکس را پاره کردند و از مدرسه فرار کردند. علاوه برآن انشاء بر علیه شاه نوشته بودند .بعد از چند روز به قم رفت و خودرا برای حوزه ثبت نام کرد. در آنجا به ایشان گفته بودند که باید به تهران برود ودر آنجا امتحان بدهد. بعد از آن بیاید در حوزه ثبت نام کند .بعد از آن می خواست درس را هم به طور شبانه ادامه دهد که باید از مدرسه قبلی پرونده بگیرد . زمانی که ما برای پرونده مراجعه کردیم رئیس مدرسه گفت : ساواک در به در دنبال او می گردد. باید مواظب باشد تا دست ساواک نیفتد .دو ماه طول کشید تا در هنرستان قم ثبت نام کند. با این حال با معدل خوب در هنرستان قبول شد و روزانه درس حوزوی را ادامه داد و درس مدرسه را شبانه می خواند. همان سال عید می خواستیم به شمال برویم ولی او گفت:ما عید نداریم، چون فرزند امام حاج آقا مصطفی را به شهادت رسانده اند .
عید ما روزی بود کز ظلم آثاری نباشد
در میان توده ها دیگر ستمکاری نباشد
عید ما روزی بود که آذوقه یکسال دهقان
مصرف یک روز ارباب ستمکاری نباشد
زمانی که از مدرسه فرار کرد و به قم رفت، همرا دو نفر دیگراز دوستانش بود. نوار امام به همراه داشتند .نوار را از آنها گرفته و آنها را دستگیر کرده بودند و به زندان برده بودند .بعد از چند روز پدر یکی از دوستانش هر سه تای آنها را با ضمانت آزاد کرد و بعد از آن در مدرسه قدیری که طلبه ها در آنجا درس می خواندند ثبت نام کرد. تا دیپلم در هنرستان قم درس خواند . یک روز به قم رفتم و پس از پرس و جو بسیار مدرسه قدیری را پیدا کردم و از نگهبان مدرسه نام او را پرسیدم. به داخل مدرسه رفتم در حجره ای دیدیم او را که روی حصیری خوابیده است او را صدا زدم جا خورد گفت :با با چطوری اینجا را پیدا کردی؟ به او گفتم: بابا جان بیا برویم با هم ناهار بخوریم. گفت: ناهار چی می خواهی بدهی؟ گفتم :برایت کباب می گیرم. به من گفت: من کباب نمی خورم .من نان و پنیر می خورم .با هم به حرم حضرت معصومه (س)رفتیم در گوشه ای از حرم ایستادیم. برایم زیارتنامه خواند من هم با او خواندم. حالا هر زمانی که به قم میروم و به زیارت حضرت معصومه(س) می روم در همان مکان می ایستم و به یاد فرزندم زیارتنامه می خوانم .
 
قبل از انقلاب ودر سال 1357 در سن 16 سالگی شهید عبدوس در
راهپیمایی ازجمله راهپیمایی معروف قیطریه شرکت کرده بود. آن شب دیر وقت به خانه بر گشته بود .هر طور بود خوابید. قرار بود فردا صبح نماز را در میدان ژاله بخوانند. صبح که از خواب بیدار شدیم از اذان صبح گذشته بود. دیگر نمی رسید تا نماز صبح را در میدان ژاله برود بخواند. راه افتاد در حالیکه حکومت نظامی از طرف رژیم شاه اعلام شده بود. هر طور بود خود را به میدان ژاله رساند تا در راهپیمایی 17 شهریور جمعه سیاه در میدان ژاله شرکت کند. رژیم طاغوت با توپ و تانک به مردم حمله کرد و بسیاری از مردان و زنان و کودکان در خون خود غلطیدند. راهها بسته شد و بسیاری بر گشتند .نزدیک ظهر بود که دیدم یک لنگه کفش پایش بودو پا برهنه بر می گردد .
 
ساعت 4بعد از ظهر بود که یک وانت جلو در ایستاد. اثاثیه منزل را از قم آورده بود. به من گفت :بابا اثاثیه آورده ام .در زیر زمین شما باشد من
می خواهم به جبهه بروم .بعد از 2 یا 3 روز ماموریت داشت که به استان فارس برود. بعد از یک هفته بر گشت با اتوبوس به تهران بر گشته بود. از او پرسیدم :چرا با وسیله نقلیه که داشتی به تهران نیامدی؟ گفت: پدر جان ماموریت ما تا قم بوده است .ماشین را در قم تحویل دادم و با اتوبوس به تهران آمدم .این را می خواستم بگویم با وسیله نقلیه ای که مال بیت المال بود نمی خواست برای امور شخصی استفاده کند. آن شب پیش ما خوابید صبح زود با ما خدا حافظی کرد. می خواست به جبهه برود گفت :برادرم حمید در قم است به او بگویید که من به جبهه می روم .در لشگر علی ابن ابی طالب (ع)هستم. آنجا پیش من بیاید. آن دفعه آخر بود که به جبهه
می رفت .عملیات کربلای 4 بود. ماموریت داشت برای تخریب پل ماهی برود. بعد از تخریب پل با تر کش خمپاره ای به پهلو و پایش به شهادت
می رسد. در تاریخ 4/ 10/1365 به لقاءالله می پیوندد .
 
مادر شهید:
کلاس سوم راهنمایی را خواند. چون معدلش با لا بود می خواستم او را در دبیرستان ثبت نام کنیم. ازبرادرم که رئیس دبیرستان بود پرسیدم در کدام دبیرستان او را ثبت نام کنیم. ایشان دبیرستان خوارزمی را معرفی کردند. نام او را در دبیرستان خوارزمی ثبت نام کردیم .او گفت: من در مدرسه خوارزمی در س نمی خوانم .پس نام او را در دبیرستان شفیع ثبت نام کردم. سال دوم دبیرستان بود. آن موقع چیزی به من نگفت. بعد ها گفت اگر مدرسه خوارزمی می رفتم مرا محدود می کردند و نمی توانستم فعالیت داشته باشم. به همین خاطربه هنرستان رفتم تا بتوانم آزادانه برای انقلاب فعالیت داشته باشم .
زمانی که مهدی شهید شد معلم مهدی خاطره ای از او برای شاگردانش درکلاس تعریف می کند واین خاطره به گوش من رسید این خاطره را من در چند جایی تعریف کردم ولی به یاد این سخن مهدی افتادم که همیشه به من سفارش می کرد :عزت بیان داشته باشید ،عفت کلام داشته باشید و من متوجه شدم که به سخن شهید عمل نمی کنم و ترسیدم که در فردای قیامت
باز خواست شوم به همین خاطر معلم مهدی را به خانه دعوت کردم تا او خود برای من تعریف کند .
 
معلم شهید در دوران متوسطه:
بیماری داشتم که اذیتم می کرد .هر چه به دکتر می رفتم معالجه نمی شدم .شبی خوابی دیدم. در خواب حضرت ابوالفضل را دیدم که به من می گوید :خوب می شوی!! از خواب که بیدار شدم احساس کردم که آقا می خواهد من حجابم را حفظ کنم .چرا که من قبلا بی حجاب بودم. پس از پدرم خواستم که ماه رمضان برایم روسری بخرد تا من آن را سر کنم. من سر کلاس به بچه ها گفتم که اگر ماه رمضان بیاید من روسری سر می کنم . شهید عبدوس نیز در کلاس حضور داشت. از کلاس که بیرو ن آمدم در حیاط مدرسه مرا صدا زد و گفت :من شما را مانند خواهرم دوست دارم. می خواهم به شما چیزی بگویم ناراحت نمی شوید ؟در جواب گفتم :همانطور که برادر خواهرش را دوست دارد خواهر هم برادرش را دوست دارد. ناراحت نمی شوم، بگویید بعد به من گفت :شما سر کلاس گفتید که اگر ماه رمضان بیاید من روسری سر می کنم. می خواهم ببینم آیا شما یقین دارید که تا ماه رمضان زنده هستید که می خواهید خود را بپوشانید ؟در ادامه از من پرسید آیا تقلید می کنید ؟گفتم:بله . گفت :می خواهید از امام تقلید کنید ؟گفتم: بله. گفت: رساله امام را می خواهید برایتان بیاورم ولی باید ان را پنهان کنید .اگر ساواک آن را پیدا کند شما را دستگیر می کند .وقتی که مسئله حجاب را به من تذکرداد آنقدر برایم تکان دهنده بود که به خودم آمدم و این حجابی که الان از من می بینید از همان زمان حفظ کردم و بعدا هم برایم رساله آورد .
 
خاله شهید :
شب قبل از اینکه شهید مهدی عبدوس برای خدا حافظی به خانه ما بیاید من خواب دیدم کسی در زد. رفتم در را باز کردم دیدم جلو در یک روحانی ایستاده است .به او تعارف کردم .آمد داخل. من صورتم طرف حرم امام رضا (ع)بود. او هم آمد جلوی من ایستاد . یک مرتبه دیدم گلدسته های حرم امام رضا(ع) کج شدند. گفتم: آقا چرا گلدسته ها کج شدند؟ آقا گفت: من می خواهم بروم مشهد .
فردا شب موقع غروب آفتاب بود همان ساعت دیدم در می زنند در را باز کردم شهید مهدی را دیدم .گفتم خاله جان دیشب من خواب تو را دیدم که با همین لباس روحانی به خانه ما آمده ای و گفتی آمدم از شما خدا حافظی کنم. (شهید در جواب گفت: عجب ،عجب .من می خواهم بروم مشهد. وقتی از مشهد بر گشتم می خواهم به جبهه بروم .آمده ام از شما حلالیت بطلبم. وقتی که می رفت با خوشرویی گفت :خاله دیگر کاری نداری این بار دیگر شهید می شوم .
 
مادر شهید :
تلفن زنگ زد. دامادم بود مقداری با هم صحبت کردیم وخداحافظی کرد. فردای آن روز تصمیم داشت به جبهه برود. پشت تلفن به او گفتم :آقا به کربلا می روی سلام مرا به امام حسین برسان .
در جواب خنده ای کرد که برای من تعجب آور بود . چطور این قدر خوشحال است. بار آخر بود که به جبهه می رفت. در همان عملیات (والفجر 8 )به شهادت رسید .دامادم شهید غلام رضا سا لاری بود .
یک سال بعد از شهادت دامادم زمانی که مهدی جبهه بود، هر دو بچه هایم مهدی و حمید جبهه بودند .آن شب در خواب دامادم را دیدم که خیلی خوشحال است. من از خواب پریدم بار دوم خوابیدم دو باره دامادم را در خواب دیدم .به نظرم رسید رنگ از چهره اش پریده باشد و نا راحت است .
باز هم از خواب پریدم. برای بار سوم خوابیدم. یادم افتاد بار آخر، زمانی که دامادم به جبهه می رفت من سخنانی را به او گفته بودم. به او گفتم: رضا جان سلام مرا با امام حسین (ع)رساندی؟ گفت: بله . من از خواب پریدم. بعد از چند روز به ما خبر دادند که فرزندم حیدر (مهدی )عبدوس شهید شده است .
 
مهدی از جبهه بر گشته بود. وقتی که چشمم به صورتش افتاد دیدم که حالت نورانی دارد. یک حالت عرفانی داشت که انسان را به یاد خدا می انداخت .سرم را پایین انداختم .برای بار دوم نگاه کردم باز همان حالت نورانی را در او دیدم. دو باره سرم را پایین انداختم .برای بار سوم او را نگاه کردم. باز هم همان حالت عرفانی را در او دیدم. چهره اش می درخشید و این از آثار جبهه بود. می دانستم که بچه ام شهید می شود. از همین جا به دلم الهام شده بودکه این فرزندم زمینی نیست، آسمانی است . فرزندم مهدی را در خواب دیدم روی آب ایستاده بود. به او گفتم :مادر جان کجا بودی؟ امام حسین (ع)را زیارت کردی ؟گفت: بله .بعد فرزندم حمید را در خواب دیدم او هم روی آب ایستاده بود .گفتم: امام حسین (ع)را زیارت کردی؟ گفت: بله. هر دو به من جواب آری دادند و رفتند .
 
شهید زمانی که ساکن قم بود فرمانده تبلیغات جبهه های جنوب بود. وقتی شهید شده بود در تشییع جنازه این شهید شرکت کرده بودیم. همسر شهید زمانی تعریف می کرد: شهید عبدوس خوابی را که خودش دیده بود و تعریف کرده بود .در خواب دیده بود که در یک باغ بزرگی هستند و به او گفته بودند اول تو می آیی (اشاره به شهید عبدوس )دوم به شهید میثمی و سوم به شهید زمانی که اتین رویا صادقانه را همسر شهید زمانی بعد از شهادت همسرش برایم تعریف کرد .
 
پدر شهید :
به سفر حج عمره در سال 1375 مشرف شدیم .من و همسرم به نیابت هر دو فرزند انمان به حج رفته بودیم .من به نیت فرزندم حیدر (مهدی )ومادرش به نیابت از حمید. طواف را انجام دادیم. وقتی از طواف بر گشتیم و خوابیدیم، در خواب دیدم در یک اتاق نشسته ام چندین نفر دیگر هم نشسته اند. حیدر (مهدی )فرزندم نیز درآن مجلس نشسته بود. یکی از علما بلندشدو او را بوسید. من گفتم :بابا تو باید او را ببوسی. چون او از تو بزرگتر است .گفت: بابا چرا سوال می کنی ؟
 
پدر شهید:
درسفری که یکی دوسال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به شمال داشتیم وشهید عبدوس به خاطر شهادت حاج آقا مصطفی در آن مسافرت همراه ما نیامد ؛ دلم برای فرزندم تنگ شدم و سفر را نیمه تمام گذاشتم و به قم برگشتم. حدود ساعت 9 صبح پنج شنبه بود. مهدی روی چادر شبی که روی حصیر افتاده بود خوابیده بود.گریه ام گرفت. پس از مدتی گریه در بیرن اتاق به داخل اتاق بر گشتم و فرزندم را بیدار کردم. به او گفتم: تو در منزل روی تشک می خوابیدی .اینجا چگونه به سر می کنی!:؟ بعد مهدی را برای زیارت حضرت معصومه(س) و نا هار دعوت کردم ...
 
از مشهد می آمدیم. وقت نماز ظهر مادر می گفت: جایی بایستیم و نماز را
سر وقت بخوانیم .مهدی گفت: خدا بیامرزد کسی را که نماز اول وقت را یاد آوری کرد .آنگاه به مسجد رسیدیم و نماز را اول وقت خواندیم .سپس در ادامه مسیر از پسری زالزالک خریدیم .پسر گفت: 5 تومان می شود در حالی که ارزش آن خیلی کمتر بود. من گفتم: این مقدار 5تومان نمی شود .مهدی 5تومان را به پسر داد و گفت: برای امام صلوات بفرست و دعا کن .
 
داود حقیقت:
درعملیات خیبر زمانی که نیروها زیر آتش سنگین دشمن به خاکریز رسیده بودند،به دلیل آتش زیاد دشمن، بچه ها زمین گیر شده بودند. شهید عبدوس با همان لباس طلبگی که داشت ،دیدم جعبه شیرینی که به شوخی می گفتیم لی لی پوت ، در دستش بود. گفت :برادران عزیز بلند شوید سینه هایتان را راست کنید. دشمن خیلی زبون و ترسو است. بلند شوید ما همانطور که پشت خاکریز دراز کشیده بودیم ،دیدیم یک روحانی چنین می گوید ،همه بلند شدیم و روحیه گرفتیم و تجدید قوا شد . کانال هایی را کنده بودیم ودر آنها مستقر بودیم. تانکها نزدیک خاکریز آمده بودند و با آن وسائل کم جنگی رضا صابران آرپی جی آماده کرده و روی خاکریز ایستاده و آیه( وما رمیت اذ رمیت )راخواندو گلوله را شلیک کرد. اولین تانک عراقیها از بین رفت و با این صحنه عراقیها وحشت زده شده و فرار کردند و باعث شد رزمندگان در مواضع فتح شده مستقر شوند .
 
مادر شهید :
مهدی هر گاه از جبهه بر می گشت چهره اش بسیار نورانی بود و می درخشید و از همین جا بود که به دلم آمد فرزندم زمینی نیست و آسمانی است .
هر چه از جنگ می گذشت و دوستانش به خیل شهدا می پیوستند نا راحتی او بیشتر می شد و طاقت او کمتر . در یکی از نامه هایش می نویسد :چه موجب سر افکندگی است که بنده تاکنون زنده مانده ام و بسیاری از دوستان عزیزم به شهادت رسیدند .
بی تابی های او مخصوصا هنگام نماز آشکار می شد. در نماز آنچنان از خود بی خود می شد و نماز خود را با گریه ها و قنوت و سجده های طولانی می خواند و از خدا در خواست شهادت می کرد .یکی از همرزمان تعریف می کرد روزی به سنگر عبدوس رفتم. در حال نماز بود .به او اقتدا کردم آنچنان در نماز از خود بی خود شده بود که گمان بردم این معنویت و اتصال او حتما زمان استجابت دعا و رسیدن به محبوب و شهادتش است. پس وحشت کردم، نکند الان خمپاره ای سنگر او را متلاشی کند .تا عبدوس به آرزویش برسد. به همین علت با تمام شدن نماز کفشم را با عجله بر داشتم و از سنگر به سرعت خارج شدم .
 
محمد علی غریبیان :
عملیات خیبر بود ، چند شب بود که اصلا چیزی نخورده بودیم تا حدی که از نای وتوان افتاده بودیم و سعی می کردیم هر جوری شده بود به مواضع خودی رسیدیم. همان جا به علت ضعف بسیار شدید که حتی نمی توانستیم چشممان را باز کنیم ،افتاده بودیم. در همان حال و هوا بودیم که شهید حیدر عبدوس با همان لباس بسیجی به طرف ما آمد . یک کارتن کیک زیر بغلش بود و به علت کمبود آذوقه و تعداد زیاد نیرو،هر کیک را باز کرد وبین دو نفری یا چند نفری تقسیم کرد و خوردیم .
 
سید صادق قادری:
در پاتک سیزده روزه عملیات خیبر سال 1362 در جزیره مجنون، گردان حضرت موسی کلیم الله از لشگر 17 علی ابن ابیطالب(ع) مشغول دفاع از کیان اسلام بودیم که حجم عظیم آتش سنگین دشمن و عملیات گسترده شیمیایی برای اولین بار وعدم ارتباط نیروهای عمل کننده با عقبه به خاطر نبودن جاده مواصلاتی؛ چنان فشار روحی به رزمندگان وارد کرده بود . تلفات زیاد نیروی انسانی وشهادت بچه ها نیز برآن افزوده بود.در آن غروب خونین نا گاه مرد بزرگی را دیدم با شهامت تمام و عینک بر چشم ،لباس زیبای بسیجی برتن و عمامه بر سر و بلند گوی دستی در دست و زبان گویا و قد رعنا و خلق حیدری .او معنویت را در وجود یاران و رزمنرگان تزریق می کرد آری او کسی نبود جز شهید مهدی عبدوس .
با صدای بلند می گفت: برادران نترسید ،از امام و اسلام دفاع کنید ،از کشتن و کشته شدن نهراسید .بعد حدیثی از حضرت علی(ع) به محمد بن حنیف که در نهج البلاغه آمده را خواند :
سرهایتان را به خدا بسپارید این بیان ایشان در آن صحنه شور و اشتیاق ایجاد کرد و در اندک زمانی نیروهای خسته و رنجور را قدرتی داد که دشمن را تا فاصله طولانی به عقب راندند و پیروزی را برای اسلام و ملت به ار مغان آوردند

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها