0

شهید حاج حسن شوکت پور

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید حاج حسن شوکت پور
جمعه 7 مهر 1391  8:54 PM

 

سردار شهید حاج حسن شوکت پور
 
حسن در سال 1331 در شهر سمنان و در شب شهادت امام حسن مجتبي (ع) در خانواده‌اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود. او تحصيلات ابتدايي را در سمنان گذراند و پس از آن به همراه خانواده به روستاي «درجزين» از توابع سمنان مهاجرت كرد. او با وجود كمي سن به مجالس مذهبي و تحصيل علوم ديني علاقمند بود. حسن پيش از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1353 در يكي از دبستان‌هاي تهران به فعاليت هاي فرهنگي پرداخت و پس از پيروزي انقلاب از سوي دفتر عمران حضرت امام خميني (ره) به كردستان رفت و در آن‌جا به فعاليت هاي عمراني و سازندگي مشغول شد. پس از آن مدتي با واحد فرهنگي حزب جمهوري اسلامي همكاري كرده و به افشاي جنايات گروهك منافقين در كردستان پرداخت. با شروع جنگ به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد و در بيشتر عمليات ها شركت كرد. او به دليل توانايي‌هاي بسياري كه داشت به عنوان مسئول تداركات قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع) منصوب شد و در عمليات والفجر 8 بر اثر اصابت تركش به كمرش مجروح و قطع نخاع گرديد. پس از سپري كردن دوره نقاهت به عنوان فرماندهي لجستيك نيروي مقاومت و جانشين فرماندهي لجستيك سپاه به فعاليت پرداخت و پس از چهارسال درد و رنج در سحر گاه 29 مرداد ماه 1368 دربيمارستان بقيةالله به شهادت رسيد.
 
رأفت و دقت نظر 
 
 
 
 
در يكي از روزهاي سرد زمستان كه زمين پوشيده از برف بود. نزديك اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي‌رفتيم. پيرمرد كهنسالي را ديديم كه در كنار خيابان بساطي را پهن كرده و چهار بسته كبريت و چند قوطي كبريت را به معرض فروش گذاشته و از سرما مي‌لرزيد. حسن آقا كنار پيرمرد ترمز كرد و گفت: «پدر اين كبريت‌ها همه چند؟» پيرمرد گفت: «30تومان.» حسن آقا گفت: «پس اين صد تومان را بگير و بلند شو برو پيش زن و بچه‌ات و در اين برف و سرما در اين‌جا نمان.» پيرمرد كبريت را به حسن آقا داد و پول را گرفت و او را دعا كرد و رفت. من به حسن آقا گفتم: «اين همه كبريت را براي چه مي‌خواهي؟» حسن آقا لبخندي زد و گفت: «اين‌ها را بين دوستان خودمان تقسيم مي‌كنيم!» پيرمرد گناه دارد، سرما مي‌خورد ...
 
سفر نزديك است 
 
نيمه‌هاي شب بود و بيمارستان غرق در سكوت. محمد نزديك تخت خوابيده بود. حسن از دقايقي پيش بيدار شده بود و تشنه. دلش نمي‌خواست محمد را از خواب بيدار كند اما تشنگي داشت او را از بين مي‌برد. دوباره به برادرش نگاهي كرد و آهسته او را صدا زد: «محمد» تشنه‌ام.» محمد از جابرخاست و يك ليوان پر از آب به برادرش داد. حسن آب را كه خورد به چهره برادرش نگاه كرد و پس از لحظه‌اي سكوت، گفت: « محمد، ان شاءالله سفر نزديك است!» دل محمد لرزيد و با صداي خفه گفت: «چه‌طور مگه؟» حسن گفت: «خواب ديدم شهيد بهشتي، حضرت امام، شهيد مرداني و دو سه نفر ديگر از شهدا پيش من آمده‌اند! مهمان من بودند. با هم نشسته بوديم و داشتيم صحبت مي‌كرديم. من پيش حضرت امام از ايشان گله مي‌كردم كه چرا ما را تنها گذاشتيد و رفتيد! حضرت امام فقط تبسم كردند. بعد يكي از شهدا گفت: بهتر است ايشان را هم با خود ببريم! اين‌جا تنها مانده است. شهيد بهشتي فرمود: فعلاً بيائيد برويم! او خودش به زودي به ما مي‌پيوندد.» حسن اين را كه گفت، اشك گونه‌هايش را با سرانگشتانش پاك كرد و دوباره گفت: «خدايا ما را هر چه زودتر به فيض شهادت برسان!» و محمد آهسته گريست!
 
آن روز در مصلي 
 
 
 
 
روزي كه حضرت امام رحلت كرد، من در لجستيك سپاه بودم. به بيمارستان رفتم كه كنار برادر شوكت‌پور باشم. او همين كه مرا ديد، پيش از آن‌كه بتواند جواب سلام مرا بدهد، درحالي‌كه به شدت گريه مي‌كرد رو كرد به من و گفت: «محمد! مرا به مصلي ببر!» گفتم: «به مصلي!» گفت: «بله مي‌خواهم به زيارت امام بروم !» و دوباره هاي‌هاي گريست! من هم با او گريستم! گفت: «معطل چه هستي؟: گفتم: «آخر تو حالت خوب نيست! چه جوري ببرمت!» گفت: «حالم خوبه! ببر! منو ببر مصلي!» گفتم: «اون‌جا خيلي شلوغه، آدم زير دست و پا از بين مي‌ره!» گفت: «چه بهتر. به آرزويم مي‌رسم! اقلاً در زير پاي زائران امام شهيد مي‌شوم! ...» نمي‌دانستم چه كار بايد بكنم. نمي‌شد با آن حالش او را به مصلي ببرم! گفت: «حالا كه تو نمي‌بري خودم مي‌روم.» از روي تخت خودش را انداخت روي چرخش. بالاخره مجبور شدم او را باخود ببرم. وقتي به مصلي رسيديم. حسن از جا بلند شد و با گريه و ناله رو به مصلي سلام داد: «السلام عليك يا صاحب الزمان ...» و رو به من گفت: «احترام بگذار! به آقا سلام كن. مگر آقا را نمي‌بيني!؟» گفتم: «كدام آقا را؟» گفت: «كدام آقا؟ آقا امام زمان (عج) را كنار جنازه مطهر امام خميني!» راستش در آن لحظه فكر مي‌كردم لابد دوباره حالش بد شده كه چنين حرفي مي‌زند. اما دو سه ساعت بعد، هنگام برگشتن هم، توي ماشين همان حالت به او دست داد و همان حركت را كرد. «ايست! آقا را مي‌بيني؟! ...» السلام عليك يا صاحب الزمان يا مهدي! ... حتي گفت: «دنده عقب برو! مگر آقا را نمي‌بيني!» و من دنده عقب گرفتم و چند متري به عقب رفتم، بعد گفت: «ديگه كافيه ؟حالا برگرديم.» و من درحالي كه گيج شده بودم به راهم ادامه دادم.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها