شهید حاج حسن شوکت پور
جمعه 7 مهر 1391 8:51 PM
قائم مقام فرماندهی لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
زندگی در روستا برای «حسن» جاذبه دیگری داشت . در روستا هم درس می خواند و هم در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد .وقتی خانواده او به روستا آمدند ،برادرش «محمد» کلاس پنجم دبستان بود و «حسن» کلاس سوم ،خواهرش« رقیه »هم هنوز به مدرسه نمی رفت .
وقتی کلاس چهارم را تمام کرد ،برادرش که کلاس ششم دبستان رابه پایان رسانده بود ،برای ادامه تحصیل به شهر «سمنان» رفت و قرار شد او هم وقتی که دوره ابتدایی اش را تمام کرد ،پیش برادرش برود و درسش را بخواند . یکی دو سال بعد وقتی که «حسن» کارنامه ششم ابتدایی را گرفت ،به پدر و مادرش گفت :
مادر گفت :یعنی چه !تو که درست خوبه !نمره هایت هم که عالیه !پس چرا
نمی خواهی درس بخوانی ؟
او گفت: می خواهم پیش شما بمانم .
محمد کاظم گفت :مگه قرار نبود بری پیش برادرت محمد ؟اون الان کلاس هشتمه !برای خودش توی شهر اتاق گرفته و داره درس می خونه !برو درستو
بخون پسر !
حسن گفت :من فکرهام را کرده ام !درس خوندن به درد نمی خوره !
پدر گفت :اگر به خاطر دور شدن از ما نمی خوای درس بخونی ،دوباره
بر می گردیم شهر !
حسن گفت :نه !من دوست دارم کشاورزی کنم .
مادر گفت :به دست های بابات نگاه کن !کار کشاورزی خیلی سخته پسر جان !
اگر بری درس را بخوانی انشاالله برای خودت آقا می شی !قلم به دستت
می گیری !
حسن گفت :به همین خاطره که من هم دوست ندارم درس بخوانم !
محمد کاظم پرسید :یعنی به خاطر اینکه پشت میز ننشینی ! عجب !عجب !
محمد کاظم این را گفت و سرش را تکان داد ،بعد اضافه کرد :تو دیگه بچه نیستی پسر جان !خدا را شکر ده ،یازده سال سن داری و برای خودت مردی شده ای !بیشتر فکر کن و بعد تصمیم بگیر !
حسن گفت: فکر کرده ام پدر !درس خواندن برای من فایده ای نداره !من کارهای کشاورزی را بیشتر دوست دارم !
ومادر گفت :بهترنیست با برادرت محمد مشورت کنی ؟!
حسن گفت: چشم مادر !چشم !
در اولین فرصتی که پیش آمد ،حسن با برادر بزرگترش ،محمد هم صحبت کرد .محمد گفت : درس خواندن واجبه !
حسن گفت :تا چه درسی باشه !
محمدگفت: درس ،درسه !هر چی باشه خوبه !
حسن گفت: فکر نمی کنم هر چیزی خوب باشه !
محمدگفت: تو که تا حالا به دبیرستان نیومدی تا ببینی که درس خوبه یا بده !
حسن گفت: شاید هم رفتن به دبیرستان خوب باشه ،ولی من دلم می خواد کشاورزی کنم !دشت و باغ و مزرعه را بیشتر دوست دارم !
محمد گفت: فکر نمی کنی بعدا پشیمان بشی !
ودیگر نتوانست بگوید که تو هنوز بچه ای و نمی دانی که چکار باید بکنی !چرا که می دید ،حرفها و حرکات حسن ،خیلی بزرگتر از سن و سال اوست .راستش محمد این بار هم مثل خیلی از اوقات قبل احساس کرد ،چیزهای تازه ای از رفتار و گفتار برادرش یاد گرفته است !به همین دلیل دیگر نتوانست چیزی جز این بگوید که : هر طور خودت می دونی !
حسن ،دوازده – سیزده ساله بود که مدرسه را رها کرد و در کنار پدرش به کارهای کشاورزی پرداخت . در آن سالها منزل محمد کاظم شوکت پور محل اسکان روحانیون بود .همه ساله در ماه مبارک رمضان و محرم و نیز ده روز از ماه صفر روحانیون مختلف به آنجا می آمدند .روضه می خواندند ،مساله می گفتند و نشست و بر خواستشان هم در آنجا بود .همه اهل محل از وجود این روحانیون بهره می گرفتند و حسن ،که در آن سالها نوجوان بود و بیش از بقیه تحت تاثیر این جریانات مذهبی قرار گرفته بود ،کم کم به مطالعه روی آورد و هر چه بیشتر می خواند ،آگاهی و کنجکاوی اش بیشتر می شد .
این گونه مطالعات ،نشست و بر خواست ها و کنجکاوی ها همچنان ادامه داشت تا این که حسن پابه سن جوانی گذاشت .در سالهای جوانی فعالیتهای مذهبی و سیاسی او کم کم شکل گرفت .در طی این سالها حسن در کنار کارهای کشاورزی و کمک به پدر و مادرش به دیگران هم کمک می کرد .
- سلام مش حیدر !
مش حیدر که پیرمردی فقیر و تنها بود ،سرش را از روی زانویش با لا گرفت و به حسن نگاه کرد و گفت :علیک السلام پسرم !
- حالت چطوره مش حیدر !پات بهتر شد !
- کاش فقط پام بود .دو سه روزه که سینه ام می سوزه !بعضی وقتها اصلا نمی تونم نفس بکشم ! نمی دونم چکار باید بکنم !
حسن کنار پیرمرد نشست .دست های او را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت :پدر جان مرا ببخش !من اینجا نبودم !
- گفتم لابد با من قهر کرده ای !
- خدا نکنه !رفته بودم مشهد .با حاج آقای عنبری !
پیرمرد گفت :خوشا به حالتون !رفتید پا بوس امام رضا (ع)زیارت قبول !
حسن گفت :خدا قبول کنه !
پیرمرد پرسید :حاج آقا عنبری حالش چطوره ؟
- سلام می رسونه !
حسن این را گفت و سوغاتی هایی را که از مشهد برای پیرمرد آورده بود ،به او تحویل داد :قابل شما را نداره مش حیدر !تبرکه !
- دست شما درد نکنه پسرم !خدا شما را از آقایی کم نکنه !همیشه به زحمت می افتی !والله من که راضی نیستم خودت را اذیت کنی !
- چه اذیتی مش حیدر !خدا شاهده از این که بعضی وقتها دیرتر به سراغ شما میام خجالت می کشم !
- دشمنت خجالت بکشه پسر جان !
مش حیدر این را گفت وبه سوغاتی هایی که حسن برایش آورده بود نگاه کرد. نخودو کشمش ،نقل سفید ،نبات ،یک بسته زعفران و مهر و تسبیح !
- مثل همیشه خجالتم داده ای حسن جان !
- تورا به خدا این حرف را نزن !
مش حیدر تسبیح را بر داشت .روی چشمهایش گذاشت ،آن را بوسید ،صلوات فرستاد و گفت :بوی امام رضا را می ده !روح آدم می خواد پرواز کنه !خدا عزتت بده پسر جان !اگر توی هر دیاری یکی مثل تو باشه ،دنیا گلستان
می شه !
حسن گفت چوب کاری می کنی مش حیدر .
مش حیدر در حالی که تسبیح می چرخاند ،پرسید :خوب دیگه چه خبر ؟
حسن گفت :دیگه این که اومدم با شما خدا حافظی کنم !
تسبیح در دست مش حیدر از حرکت ایستاد :خدا حافظی ؟!کجا می خوای بری مگه ؟
حسن جا به جاشد و گفت :سربازی !
مش حیدر انگار از هم وا رفت .انگار باورش نمی شد که ممکن است تا مدتها حسن را که از هر کسی بیشتر دوستش می داشت ،نبیند !به همین دلیل گفت :واقعا ؟حسن گفت :بله !مش حیدر دو باره پرسید :کی می ری ؟
- دو سه روز دیگه بیشتر وقت ندارم !
مش حیدر آهی کشید و گفت :واقعا برای من خیلی سخته !من توی زندگیم کس و کاری ندارم !تنها کس و کار من تویی !
و قطره اشکی را که از گوشه چشمش روی گونه اش دویده بود ،با انگشتش پاک کرد .حسن گفت :این حرف را نزن پدر جان !کس و کار همه ما خداونده !
پیرمرد گفت :البته !البته !
بعد اضافه کرد :خب ،به سلامتی انشا الله !گفتی کی می خوای بری ؟
- دو سه روز دیگه !...البته پیش از رفتن دو باره میام پیش شما و خدا حافظی می کنم .خب ،فعلا با اجازه تون !
حسن این را گفت از جا بلند شد و راه افتاد .
- امشب قراره برم سمنان !کارایی دارم که باید انجام بدم !فردا تا عصر
برمی گردم !کاری ،چیزی ندارین ؟چیزی لازم ندارین ازسمنان براتون بیارم ؟
- نه پسرم !هر چه لازم داشتم تو قبلا برای من آوردی !خدا خیرت بده !
- دیگه حرفش را نزنین تو رو خدا .واقعا خجالت می کشم !دو باره قطره اشکی از گوشه چشم پیرمرد جوشید و روی گونه اش لغزید ،اما سعی کرد دیگر چیزی نگوید !یعنی نتوانست حرفی بزند .
حسن ،در حالی که از در بیرون می رفت ،گفت :خدا حافظ !مش حیدر به سختی گفت :خدا نگهدار !و بغضش ترکید !
دوران خدمت سر بازی باعث پختگی بیشتر حسن شد . به گونه ای که حسن وقتی از سربازی بر گشت رفتار و گفتارش بسیار تغییر کرده بود . دوستی و رفت و آمد های مداوم او با حاج آقا عنبری روحانی آگاه محل یکی از مهمترین دلایل این فعالیت بود .
دوران سربازی حسن که پایان یافت ،فعالیتهای سیاسی – مذهبی او به صورتی جدی و مخفیانه شروع شد .او به کمک خانواده و دوستانش یک وانت خرید وبا آن ضمن بار کشی به این اطراف می رفت و فعالیتهای سیاسی
می کرد !
در طی این سالها او همراه با حاج آقا عنبری و تعداد دیگری از روحانیون و جوانان مسلمان و مجاهد منطقه ،نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام خمینی را از تهران ،قم ،مشهد و ...تهیه و در منطقه تکثیر و پخش می کردند .
به علت این فعالیتها، مدارس ،دانشگاه ،کارخانه ها ؛مساجد و بازارهای منطقه در آن سالها حال و هوای دیگری داشت !مدارس و مساجد پر از نیروهای مومن و پرشور شده بود ،نیروهای جوان و سر شار از انرژی که حاضر بودند تمام زندگی خود را در راه پیروزی اسلام و انقلاب بدهند و همین فداکاری باعث شده بود که نیروهای ساواک به آن طرف هجوم بیاورند !
یک روز نزدیک غروب وقتی که حسن با وانت به در خانه رسید ،قبل از همه برادرش محمد به استقبال او رفت و پس از سلام علیک و احوال پرسی ،صحبت را به فعالیت های سیاسی وی کشاند و سر انجام گفت :داداش جان حواست هست داری چکار می کنی ؟حسن گفت :مگه چکار دارم می کنم ؟
- من که می دانم داداش !
- منظورت چیه ؟
- منظورم همین اطلاعیه ها و نوارهاییه که دارید توی منطقه پخش می کنید !
-کدوم نوارها ؟کدوم اطلاعیه ها ؟
- از من هم مخفی می کنی ؟
حسن لبخندی زد و رو به برادرش ،محمد گفت :خب که چی ؟
- ژاندارم ها خیلی وقته دنبال شمان !دارن وجب به وجب منطقه را می گردن و همه جا را بو می کشن !دیروز دو باره رفته بودن سراغ چند نفر از اهالی و از اونها باز جویی کرده بودن... اسم تو را هم پرسیده بودن !...خلاصه این که باید مواظب باشی .
- خیالت راحت باشه مواظبم !
- به هر حال من خیلی نگرانم !
- گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
- با این همه خیلی باید مواظب باشید !اگر خدای ناکرده یکی از جمع شما را دستگیر کنن،آن قدر اذیتش می کنن که بقیه را هم لو بده و این جوری ممکنه هنه زحمات شما به باد بره !
حسن گفت :ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم !
- برشکاکش لعنت !با وجود این ،به قول معروف :با توکل زانوی اشتر ببند !
حسن دوباره تبسمی کرد و گفت :چشم !..ضمنا از دقت ،مراقبت و احساس مسئولیتت واقعا ممنونم داداش جان !امید وارم مثل همیشه بتونم از راهنمایی هایت استفاده بکنم !
- شرمنده ام نکن حسن جان !خودت ما شا الله معلم صد تا مثل منی !این حرفهایی را هم که من گفتم یک جور زیره به کرمان بردن بود ،ولی خب چه کنم که دلم طاقت نیاورد که ساکت بمانم !
- کار خوبی کردی !جدا ممنونم !راستی امروز نرسیدم برم به با با کمک کنم نفهمیدم تونست کارهاشو انجام بده یا نه !دست تنها ش گذاشتم !گرفتار یک بار میوه بودم !هنوز هم یک مقداریش توی وانت مونده !نتونستم بفروشمش !
- از بابا خیالت راحت باشه !بعد از سالی ،ماهی با لا خره امروز تونستم برم باغ کمکش کنم !
- چه کردید ؟
- کمی زمین را زیرورو کردیم !به درختها رسیدیم !شاخه ها را هرس کردیم !
- اووه !کلی کار کردین !...خب نمی خوای بریم تو ؟
- چرا بهتر بریم داخل !شب شد !
- یا علی !
حسن این را گفت و هر دو برادر ،شانه به شانه وارد حیاط قدیمی و گلی پدر بزرگ شدند !
پدر در حال وضو گرفتن بود !حسن و محمد هر دو با شوق به طرف پدرشان رفتند :
- سلام پدر !
پدر رو به پسرانش بر گشت و در حالی که از مهر آن دو می تپید ،گفت :علیکم السلام !خسته نباشید !
- سلامت باشی پدر !شما خسته نباشی !
و حسن بلافاصله پرسید :حال مادر چطوره ؟
محمد کاظم گفت ؟الحمد الله !خوب خوبه !
- صبح تا حا لا خبری نبوده !
- نه فقط یک نفر ...
حسن فوری پرسید :یک نفر چی ؟
پدر گفت :فقط یک نفر از طرف حاج آقا عنبری آمده بود ،سراغ شما را
می گرفت !
می گفت :با حسن کار دارم !گفتم :چه کار داری ؟گفت :با خودش کار دارم .گفتم :خودش نیست ،رفته برای میوه فروشی !گفت :با چی ؟گفتم :با وانت گفت:کجا ؟گفتم :هر جا که شد !من نمی دونم !گفت :یعنی شما از مسیر حرکت پسرتون خبر ندارین ؟گفتم :نه !گفت :بیشتر مواظبش باشین !که یک دفعه من به او آقا مشکوک شدم و راستش دیگه سعی کردم با اون حرفی نزنم !اون هم خیلی زود از من خدا حافظی کرد و رفت !
حسن گفت :سفارشی ،چیزی نکرد ؟
- نه !فقط گفت حاج آقا عنبری با حسن آقا کار داره !و بعدش هم رفت !
- همین ؟
- آره !فقط همین !
محمد گفت :اینا مشکوکن حسن جان !یارو حتما اومده بود سر و گوشی آب بده !
- شاید هم دوست بوده !
-گمان نمی کنم !نباید خوش بین بود !
حسن گفت :آره !بیشتر باید احتیا ط کرد !و هر سه از پله با لا رفتند .محمد کاظم جلوتر از فرزندانش حسن و محمد با اندک فاصله ای پشت سرش .
حسن وقتی دید ماندنش در روستا و آن منطقه کم کم دارد برایش مساله ساز می شود ،وقتی دید برای فعالیتهای مذهبی و سیاسی جدی تر نیاز به مطالعه و سواد و تجربه بیشتری دارد ،با مشورت دوستانش مخصوصا حاج آقا عنبری ،راهی شهر تهران شد .
حسن در تهران ،هم با وانتش کار می کرد هم به صورت شبانه در دبیرستان مشغول تحصیل شده بود . کار و تحصیل و کنجکاوی روز به روز بر وسعت آگاهی و نیز به همان نسبت بر تعداد دوستان و همدلانش می افزود !
در این سالها حسن دنیا را و سیع تر و زندگی را هدف دار تر می دید وبا تمام وجود سعی می کرد در جهت رضای دوست قدم بر دارد .
تهیه ،تکثیر و پخش اعلامیه ها و نوار های امام خمینی در مساجد ،دانشگاه ها مخصوصا مدارس و همچنین کمک به مردم فقیر و مستمند از مهمترین فعالیتهای حسن شوکت پور در این سالها بود .
هر گاه چشم حسن به کسی می افتاد که نیاز مند کمک بود ،بدون کمترین تردیدی فوری به یاریش می شتافت .باری مانده بر زمین اگر داشت ،آن را با وانت به مقصد می رساند .کاری نا تمام اگر داشت ،آن را بی هیچ چشمداشتی تمام می کرد واز انجام چنین کارهایی هر گز خسته نمی شد .
در س و مطالعه اش را نیز فرا موش نمی کرد .و همچنین شهر و دیار و پدر و مادرش را . هر وقت کمترین فرصتی پیش می آمد وانتش را پر از انواع اجناس و هدایا می کرد و به سوی سمنان و سپس درجزین راه می افتاد و در سر راه به هر کسی که مستحق بود ،چیزی می بخشید و می گذشت !
و در ضمن در هر جایی که لازم بود اعلامیه ها ی امام خمینی را هم که همواره با خود داشت بین مردم پخش می کرد .
دریکی از همین سفرها بود که پدر و مادر و اطرافیان از او خواستند که به فکر ازدواج باشد !
حسن سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
پدر ش محمد کاظم گفت :تو دیگه خیلی بزرگ شده ای !از وقت ازدواجت داره می گذره !هر چیزی وقتی داره !وقتی سربازی نرفته بودی !گفتی اجازه بدین برم سربازی !وقتی از سربازی بر گشتی !گفتی بزارید اول چند سالی کار کنم !وانت گرفتی و مشغول کار شدی ،بعد هم که راهی تهران شدی و حالا هم
می گی دارم در س می خوانم !
حسن سرش را با لا گرفت و گفت :خب دارم درس می خوانم دیگه!
محمد گفت :وقتی داماد بشی هم می تونی به درس خواندنت ادامه بدی .مخصوصا که داری شبانه درس می خونی و فکر می کنم که مشکلی پیش نیاد !
پدر گفت :ان شا الله که مشکلی پیش نمی آد !
مادر گفت: انشا الله !حسن گفت :خودتون که وضع مملکت رو می بینین !شاید اینجا چیزی مشخص نباشه !اما تو شهر های بزرگ مخصوصا تهران همه چیز معلومه !
محمد کاظم پرسید :چی معلومه ؟
حسن گفت :همین که داره همه چیز عوض می شه !داره زیر و رو می شه !اگه آدم یک کم دقیق تر به دور و برش نگاه کنه می بینه که دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه !صبح که از خونه می ری بیرون اصلا اطمینان نداری که ظهر بتونی به خونه بر گردی!معلوم نیست تا یک ساعت دیگه زنده می مونی یا نه !
مادر گفت :الهی بمیرم !حسن جان اگه وضع تهران این قدر خرابه ،چرا
بر نمی گردی همین جا !چرا اون جا موندی ؟
حسن گفت :مجبورم تازه چه من اونجا بمونم چه اینجا ،به هر حال وضع همین که گفتم. خب توی یک همچین وضعی چه جوری می شه به فکر ازدواج بود !
من می گم اجازه بدین او ضاع یکطرفه بشه ،تکلیف من هم روشن می شه !
محمد گفت :یعنی وایستیم تا معلوم بشه کی حاکمه ،کی محکوم ،تا بعد بتونی تصمیم بگیری که باید ازدواج بکنی یا ازدواج نکنی !
- خب چاره ای غیر این نیست !من که از فردای خودم خبر ندارم چه طوری می تونم یک خانواده دیگه را هم ناراحت و نگران کنم !نه پدر ،اجازه بدین وضع مملکت مشخص بشه ؛بعد !
پدر گفت :از ما گفتن !ما وظیفه خودمان را انجام دادیم !بقیه اش با خودته !به هر حال تو دیگه بزرگتر از این حرفهایی و به ما نیومده که بخواهیم تو را نصیحت کنیم !
حسن رو به پدرش گفت :شما را به خدا این جوری حرف نزنین !من واقعا شرمنده می شم پدر جان !
- دشمنت شرمنده بشه !
بعد از این دیگر در باره ازدواج حسن حرفی نزد و کم کم صحبت به مسائل دیگر کشیده شد :یعنی می شه باور کرد که به قول تو همه چیز زیرورو بشه ؟
حسن گفت :من که خیلی وقته باور کرده ام !
محمد کاظم با تعجب گفت :یعنی میشه باور کرد که یک مملکتی پادشاه نداشته باشه !
- چرا نشه ؟
- برای اینکه کشور به نظم و انضباط احتیاج داره !به قاعده و قانون احتیاج داره !چه می دونم ...و هزار جور مساله دیگه. همین طوری که نمی شه آخه پسر جان .
حسن گفت :بله تمام حرف آقا هم داد از بی قانونی ،ظلم ،فسادو تبعیضه !آقا می فر ماید که ما که خودمونا مسلمان می دانیم ،ما که از خدا و پیغمبر حرف می زنیم ،پس چرا به این چیز ها عمل نمی کنیم ؟چرا پادشاه مملکت به جای این که به مردم کشور خودش متکی باشه ،به آمریکایی ها و انگلیسی ها و امثال اینها متکی یه ؟چرا به جای اینکه گوش به فرمان قرآن باشه ،گوش به فرمان پیامبران و امامان معصوم باشه ،گوش به فرمان کارتره؟و چرا به جای آنکه در آمد نفت کشور ما را صرف رفاه حال زندگی مردم بکنه ،آن را خرج جشن های دوهزارو پانصد ساله و مهمانی های آن چنانی می کنه ؟چرا توی کشور دزدی می شه ؟چرا توی کشور ظلم و فساد می شه !چرا توی کشور یک عده دارن سیری می ترکن و بقیه مردم گرسنه و بر هنه اند !چرا ما این همه نفت و گاز و طلا ومس و دهها جور ذخائر زیر زمینی داریم ولی مردم ما این قدر فقیر و گرسنه اند ؟چرا باید همه چیزمان را خارجی ها بدزدن و ببرن به ممالک خودشان ؟چرا هیچ کس نیست که جلوی این غارتگران را بگیرد ؟چرا هیچ کس نیست که به فکر مردم محروم کشور خودش باشه ؟و خلاصه این که چرا در این مملکت قاعده و قانونی وجود ندارد ؟
محمد کاظم گفت :خب اینها را که می گویی همه درست !ولی با دست خالی که نمی شه به جنگ با مملکت رفت ؟
- کدام مملکت ؟اگر منظور شما مردم مملکت هستند که مردم همین ما و شماییم که دل ما برای حرفهای آقا می تپه و محتاج عدالت و حکومت قرآنیم !و اگر منظور شما ارتش و نیروهای دیگر وابسته به شاه و گردن کلفتها هستن که باید بگم این ظاهر قضیه است !واقعیت اینه که اینم ارتش از ارتشی ها تشکیل شده ارتشی ها هم کسانی غیر از فرزندان همین مردم نیستن .این ها وقتی توی پادگانها هستن احساس می کنن وابسته به نظام شاهنشاهی اند ،اما وقتی که به خانه هایشان بر می گردند ،پیش زن و بچه هاشان ،پیش پدر و مادر می بینن که هیچ فرقی با دیگران ندارن و حتی خواسته های آنها هم خواسته های مردمه !یعنی آنها هم طالب حق و حقیقت ،طالب عدالت و حکومت عادلانه الهی هستن !پس واقعا این ظاهر قضیه است که مردم رودر روی ارتش هستند !نمی گویم همه ارتش ،اما واقعا اکثریت ارتش و ژاندارمری و غیره با مردمند و جالب اینه که در بسیاری جاها هم دارن - مخفیانه – به مردم و برای پیروزی انقلاب کمک می کنن .
ما تا وقتی که اینجا باشیم نمی تونیم بفهمیم که چه خبره ،اما اگر یک هفته در تهران باشید می بینید که همه چیز داره زیر و رو می شه ! در یک همچین شرایطی که فردای آدم مشخص نیست نمی شه به فکر ازدواج و تشکیل خانواده بود .الان وقت جهاد و مبارزه است !
محمد کاظم لبخندی زد و گفت :با لاخره حرف را رساندی به دعوای سر شب .فعلا وقت ازدواج نیست !عیبی نداره پسر جان !ما هم تسلیم !فکر نمی کنم مادرت هم حرفی داشته باشه !هان ؟چی می گی شهر بانو ؟تو هم تسلیمی ؟
مادر لبخندی زد و گفت :تسلیم !بله ،من هم تسلیم !
وهمه خندیدند !
آن شب خانواده ی محمد کاظم شوکت پور تا اذان صبح گل گفتند و گل شنیدند .وقت اذان که رسید ،حسن کتش را روی شانه هایش انداخت و مشتاقانه از جا بر خواست .محمد پرسید :- کجا ؟حسن گفت ؟می روم بیرون وقت اذانه !
از اتاق بیرون آمد !هوا کاملا تاریک ،اما پاک و زلال بود .حسن به داخل حیاط رفت و وضو گرفت .از جا بر خواست و توی حیاط چشم چر خاند .نردبان در گوشهای به دیوار تکیه داده شده بود .حسن آستین هایش را پایین کشید و کتش را پوشید و آهسته از نردبان با لا رفت .وقتی به پشت بام رسید نسیم خنکی می وزید و سروصورت او را نوازش می کرد .حسن به دور و برش نگاه کرد .ده آرام در خواب سحر گاهی فرو رفته بود .به آسمان نگاه کرد .آسمان پاک ،زلال و سر شار از نور و ستاره بود .بیشتر و بیشتر در پهنه ی آسمان چشم چرخاند .آسمان را نهایتی نبود ،ستارگان تا بی کرانه ها صف در صف ،در حال تعظیم خداوند بودند .
یسبح لله ما فی سموات و ما فی الارض ....
نا گاه قلب حسن لرزید ،شور و شیدایی خاصی در خود احساس کرد .چشم بر آسمان ،دستها را به موازات گوشها با لا برد و روی گونه هایش گذاشت و آن گاه در حالی که تمام وجودش از شور و شوق می لرزید ،با صدایی بر خاسته ار اعماق قلبش ،ستایش گرانه فریاد زد :الله اکبر !الله اکبر ...
و در طنین صدای ملکوتی اش روستا چشم از خواب شست و رو به سپیده ،رو به صبح ،رو به نور و روشنایی ،قامت بست :
الله اکبر !
والله نور السموات والارضمنبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.