پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری
جمعه 7 مهر 1391 6:58 PM
وام بلاعوض
حدود ساعت ۸ شب بود که تیمسار با لباس شخصی به در منزل ما آمدند . ابتدا ایشان را نشناختم . جلو در ایستادند و از اوضاع و احوالمان پرسیدند . سپس گفتند :
اجازه میدهید داخل شوم !
گفتم :
ببخشید میشود کارت شناسایی شما را ببینم ؟
چون واقعاً ایشان را نشناختم . پس از اینکه دیدم در کارت نوشته شده منصور ستاری ، از کار خودم خجالت کشیدم و معذرت خواهی کردم . ایشان گفتند :
اتفاقاً شما کار درستی کردید .
وارد خانه که شدند ، مقداری قدم زدند و همه زندگی ما را ورانداز کردند . فصل تابستان بود و هوا بسیار گرم . ما در منزل کولر نداشتیم و تیمسار متوجه این موضوع شدند . با مقداری میوه از ایشان پذیرایی کردم . کمی نشستند و از پسر بزرگم در باره درس و مدرسهاش پرسیدند ، سپس دختر کوچکم را نوازش کردند .
موقع رفتن تأکید کردند ، هر مشکلی داشتید حتماً به دفترم زنگ بزنید و پیغام بگذارید . فردای آن روز از دفتر ایشان به من اطلاع دادند که وامی برایم در نظر گرفتهاند . به قسمت وام مراجعه کردم ، مبلغ پنجاه هزار تومان وام بلاعوض به من پرداخت کردند . متوجه شدم تیمسار خواستهاند من با این پول کولر تهیه کنم .
بچههای من کم و بیش میدانستند امکاناتی که دارند از طریق تیمسار تأمین میشود لذا دلبستگی خاصی نسبت به ایشان پیدا کرده بودند . پس از شهادت تیمسار آنها دل شکسته و آزرده خاطر شدند ، بخصوص پسر بزرگم که مدتها گوشه گیر شده بود .
من و فرزندانم همیشه از ایشان به عنوان یک پدر دلسوز یاد می کنیم و برای روح بزرگش فاتحه میخوانیم .”
۹۶نمیدانم چرا هنوز زندهام ؟
« هدایت الله بهبودی ، خبرنگار »
دومین باری بود که به دفترش میرفتم ، پیش از این ، همراه « مرتضی سرهنگی » برای هموار کردن راهی جهت گرفتن خاطرات خلبانها در دوران جنگ رفته بودیم . انبوهی از علاقه بود . علاقه برای حفظ آنچه که خلبانها و کادر فنی نیروی هوایی در هشت سال دفاع مقدس از خود نشان داده بودند . این بار برای گرفتن خاطرات خودش میرفتیم . خاطرات دوران انقلاب ، و کار بزرگی که پرسنل نیروی هوایی در واپسین روزهای حاکمیت رژیم ستم شاهی صورت دادند .
سه شنبه ۶ دی ماه ، ساعت ۹ و ۱۵ دقیقه به همراه « سعید فخرزاده » وارد دفترش شدیم . در پشت آن چهره جدی که برازنده یک فرمانده است ، دنیایی از لطافت و صمیمیت نهفته بود . این را در دیدار اول دریافته بودیم و این بار نیز خیلی زود ، همان باطن را که آمیختهای از شعر و معرفت بود ، از ورای آن صولت فرماندهی آشکارنمود . گفتیم :
آمدهایم به خواستگاری خاطرات شما .
خندید و گفت :
آمادهام ، اما دوست ندارم اسمم برده شود .
گفتم :
جنبه شخصی دارد یا به دلیل موقعیت نظامی مشکل آفرین است ؟
گفت :
به جهت شخصی میگویم .
دوستم از اهمیت حفظ تاریخ مستند انقلاب صحبت کرد و گفت که این خاطرات با نظر شما منتشر خواهد شد ، هر زمان که صلاح بدانید ، ولی ما باید آن را با نام خودتان حفظ کنیم . او که نرم و ملایم مینمود ، نرمتر و ملایمتر شد و بعد از ادای کلمه « باشد » ، گردش ضبط صدا شروع شد .
تیمسار ستاری گفت :
متولد دهی هستم پایین قرچک ورامین که این ده را پدرم ساخت . آنجا امامزادهای داریم به نام شاهزاده ابراهیم . من در کنار آن امامزاده به دنیا آمدهام . پدرم اهل اصفهان بود . طبع شعر داشت . همان جا به مکتب و …
یک ساعت گذشت . هنگام تعویض نوار گفتم :
از حوصله شما سوء استفاده نمیکنیم ؟
گفت :
نه ، نه ، زنده میشوم .
نزدیک به دو ساعت صحبت کرد و همه کودکی و نوجوانیاش را که با یاد پدر توأم بود برای ما بازگو کرد .
بعد از خاموش کردن ضبط در باره چند موضوع که خود به خود ، پی هم چیده شدند حرفهایی زد . کتابی را به نام « پیشگامان پرواز در ایران » پیشکشمان کرد که نوشته خودش بود . میگفت :
این کتاب را به آقام نشان دادم وایشان خیلی پسندید .
او با تعبیر آقام ( آقایم ) از رهبر یاد میکرد .
قبل از خداحافظی ، قول مصاحبه بعدی را داد و گفت که کمتر پشت میز مینشیند . دو ضربه آهسته به میز زد و گفت :
این میز … ! بیشتر در رفت و آمد هستم . همه کارها را نمیشود از پشت این میز صورت داد . با سرکشیها و رفت و آمدها کارها بهتر پیش میرود . نیروها هم دلگرمتر میشوند .
هنگام خداحافظی تا در خروجی بدرقهمان کرد و انگار که با رفیق چندین سالهاش خداحافظی کند ، از یکدیگر جدا شدیم .
چند روز نگذشته بود و هنوز حرفهایش را در ذهنم مرور میکردم که خبر شهادتش تمام وجودم را لرزاند . وقتی خبر را شنیدم ، یاد جملهای افتادم که در حین گفت و گو با حسرتی آشکار از خلبانهای شهید یاد میکرد و گفت :
نمیدانم ، چرا من هنوز زندهام . “
منبع : کتاب آسمان غرنبه
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.