سيزده چهارده ساله بودم. نوجواني بود و شيطنت، آن هم براي من كه در
خانهاي بزرگ و باليده ميشدم كه مديري بهغايت متشرع داشت. پدرم را
ميگويم، كه خدايش بيامرزاد. او روي جزييات رفتارهاي ما دقت ميكرد و از
كودكي مراقب بود كه مبادا، دو فرزندش اندكي از مسير صواب و شيوه تربيتي و
ديني او فاصله بگيرند. حالا نميدانم كه اگر آن مرد بود، انگشت تحسر از
ديدن فرزندانش بر دندان ميگزيد يا نه! بگذريم كه به قول سيد عبدالرضا
موسوي عزيز «كاين شاخ ندارد ثمري». خانهاي داشتيم قديمي در يكي از محلات
جنوبي تهران. در پاگردي كه رو به پشتبام خانه ميرفت چند كارتن خاك گرفته
جاخوش كرده بود كه هر بار حس فضولي و كنجكاوي مرا به سمت آنها ميكشاند،
اما هراس از پدر و اينكه اگر آن جعبهها قرار است آنجا باشند، حكماً
دليل خاصي دارد و اگر بنا بود محتويات بستهها و جعبهها، جايي در خانه
داشته باشند، خب حتما داشتند. ميدانستم كه سراغ آن جعبهها رفتن، عقوبت
سختي دارد؛ اما يك روز كه پدر پيش از آن چند روزي را به مأموريت رفته بود،
دور از چشم مادر، راهپلههاي پشتبام را گرفتم و بالا رفتم و روبهروي
دري كه بهسوي بام خانه گشوده ميشد، ايستادم و خريدارانه به جعبههاي خاك
گرفته خيره شدم. بيمعطلي خاك يكي از جعبهها را تكاندم و در آن را گشودم.
لبالب از كتاب بود. كتابهايي با جلدهاي آفتاب خورده و زرد. چند رديف اول
را كه برداشتم گوشه سمت چپ آنها اين نامها نوشته شده بود: علي شريعتي،
علي مزيناني، علي سبزواري و...
***
دوران تحصيل در مقطع راهنمايي، مديري داشتيم كه نهتنها در جايگاه اداره
مدرسه، بل در كسوت استادي از او بسيار آموختم، نامش بلند باد و ياد عزيزش
عزيزتر. سالهاي متمادي، در ايام نيمه شعبان در مدرسه – كه خود متبرك به
نام امام عصر عليهالسلام بود – جشني باشكوه در مدرسه برپا ميكرد كه يكي
از اتفاقات آن جشن، اجراي نمايش بود. يكيدو سال پيدر پي، چند قصه از
مثنوي كه مهدي آذريزدي آن را در مجلدي از «قصههاي خوب براي بچههاي خوب»
به زبان نسل ما نوشته بود و خاطره كتابخواني بعدازظهرهاي گرم تابستان من
بود، روي صحنه برديم. در سالهاي نوجواني من، يكي از شيرينترين روزها،
تدارك و تكاپو براي اجراي نمايشهاي نيمه شعبان بود و ديني كه حالا بيش از
گذشته احساس ميكنم به پيرمرد دارم؛ به «مهدي آذريزدي».
***
ما زود بزرگ شديم. با كتاب خواندن، با در محضر آدمهايي نشستن كه بزرگ
بودند و بخشي از سعه وجوديشان را به ما بخشيدند. گرچه حالا و در اين
روزها كه ديگر فهميدهام از جواني سرمايهاي برايم باقينمانده، آدمهاي
بزرگ زندگيام جاي خود را به كوتولههايي دادهاند كه بهنظرم ميرسد،
بهشدت بايد از آنها حذر كنم. يعني اصلا گويا آدمهاي بزرگ زندگيام،
نسلشان رو به انقراض است. حالا كه حرف به اينجا كشيد، بگذاريد بگويم كه
من در همين تهران، آدمهايي را ديدهام كه سري در آسمان و پاي در زمين
داشتند...
***
دوست خوب سالهاي كودكي و نوجواني ما، مرد بزرگي بود كه شايد كمتر كسي مثل
او را ديگر به چشم ببينيم. مهدي آذريزدي كه دامن به سياست مدوخت و كنج
عزلت به عافيت در ميانه دنيا مفروخت، ميگفت كه در نوشتن كتابهايش براي
بچهها، اخلاص داشته، نه شهرت ميخواسته و نه پول، همين ميشود كه سالياني
دراز، گوشه اتاقي با ديوارهاي كاهگلي در محله اي قديمي در شهر يزد
مينشيند، ميخواند و مينويسد. اما ما بچههاي خوبي براي پيرمرد نبوديم؛
پيرمردي كه بزرگترين هراس زندگياش اين بود كه عمرش به پايان رسد و حسرت
كتابهاي نخوانده را با خود بههمراه داشته باشد. راست ميگويم، ما
بچههاي خوبي براي پيرمرد نبوديم؛ حتي وقتي كه بزرگتر شديم و يادمان نبود
كه او بايد قدر بيند و بر صدر نشيند و اصلا مگر تعلق به سياست گذاشته است
كه ما فكر كنيم آدمهايي مثل آذريزدي جايي گوشه اين مملكت زندگي ميكنند و
ما مديون آنها هستيم، اما آنها هزينه دارو و درمان ندارند. مرد بزرگ
قصههاي خوب براي بچههاي خوب اما حاجت بر كسي نبرد؛ گو اينكه صاحبان
قدرت و كرم، بر حال او واقف بودند و اصلا قرار بود آنها پاس خاطر عزيزان،
منت دارند و به دمي حضورشان غنيمت شمارند.
***
مرد بزرگ! حالا كه نيستي مثل هميشه كارمان دريغاگويي است. شرمندهايم و جز اين نميتوانيم گفت.
پيرمرد، ما را ببخش
منبع : پنجره!