0

براي مهدي آذريزدي و قصه هاي خوبش

 
rahbar
rahbar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 347
محل سکونت : سمنان

براي مهدي آذريزدي و قصه هاي خوبش
شنبه 17 مرداد 1388  2:32 PM

 سيزده چهارده ساله‎ بودم. نوجواني بود و شيطنت، آن هم براي من كه در خانه‎اي بزرگ و باليده مي‎شدم كه مديري به‎غايت متشرع داشت. پدرم را مي‎گويم، كه خدايش بيامرزاد. او روي جزييات رفتارهاي ما دقت مي‎كرد و از كودكي مراقب بود كه مبادا، دو فرزندش اندكي از مسير صواب و شيوه تربيتي و ديني او فاصله‎ بگيرند. حالا نمي‎دانم كه اگر آن مرد بود، انگشت تحسر از ديدن فرزندانش بر دندان مي‎گزيد يا نه! بگذريم كه به قول سيد عبدالرضا موسوي عزيز «كاين شاخ ندارد ثمري». خانه‎اي داشتيم قديمي در يكي از محلات جنوبي تهران. در پاگردي كه رو به پشت‎بام خانه مي‎رفت چند كارتن خاك گرفته جاخوش كرده بود كه هر بار حس فضولي و كنجكاوي مرا به سمت آن‎ها مي‎كشاند، اما هراس از پدر و اين‎كه اگر آن جعبه‎ها قرار است آن‎جا باشند، حكماً دليل خاصي دارد و اگر بنا بود محتويات بسته‎ها و جعبه‎ها، جايي در خانه داشته باشند، خب حتما داشتند. مي‎دانستم كه سراغ آن جعبه‎ها رفتن، عقوبت سختي دارد؛ اما يك روز كه پدر پيش از آن چند روزي را به مأموريت رفته بود، دور از چشم مادر، راه‎پله‎هاي پشت‎بام را گرفتم و بالا رفتم و روبه‎روي دري كه به‎سوي بام خانه گشوده مي‎شد، ايستادم و خريدارانه به جعبه‎هاي خاك گرفته خيره شدم. بي‎معطلي خاك يكي از جعبه‎ها را تكاندم و در آن را گشودم. لبالب از كتاب بود. كتاب‎هايي با جلدهاي آفتاب خورده و زرد. چند رديف اول را كه برداشتم گوشه سمت چپ آن‎ها اين نام‎ها نوشته شده بود: علي شريعتي، علي مزيناني، علي سبزواري و...
***
دوران تحصيل در مقطع راهنمايي، مديري داشتيم كه نه‎تنها در جايگاه اداره مدرسه، بل در كسوت استادي از او بسيار آموختم، نامش بلند باد و ياد عزيزش عزيزتر. سال‎هاي متمادي، در ايام نيمه شعبان در مدرسه – كه خود متبرك به نام امام عصر عليه‎السلام بود – جشني باشكوه در مدرسه برپا مي‎كرد كه يكي از اتفاقات آن جشن، اجراي نمايش بود. يكي‎دو سال پي‎در پي، چند قصه از مثنوي كه مهدي آذريزدي آن را در مجلدي از «قصه‎هاي خوب براي بچه‎هاي خوب» به زبان نسل ما نوشته بود و خاطره كتاب‎خواني بعدازظهرهاي گرم تابستان من بود، روي صحنه برديم. در سال‎هاي نوجواني من، يكي از شيرين‎ترين روزها، تدارك و تكاپو براي اجراي نمايش‎هاي نيمه شعبان بود و ديني كه حالا بيش از گذشته احساس مي‎كنم به پيرمرد دارم؛ به «مهدي آذريزدي».
***
ما زود بزرگ شديم. با كتاب خواندن، با در محضر آدم‎هايي نشستن كه بزرگ بودند و بخشي از سعه وجودي‎شان را به ما بخشيدند. گرچه حالا و در اين روزها كه ديگر فهميده‎ام از جواني سرمايه‎‎اي برايم باقي‎نمانده، آدم‎هاي بزرگ زندگي‎ام جاي خود را به كوتوله‎هايي داده‎اند كه به‎نظرم مي‎رسد، به‎شدت بايد از آن‎ها حذر كنم. يعني اصلا گويا آدم‎هاي بزرگ زندگي‎ام، نسل‎شان رو به انقراض است. حالا كه حرف به اين‎‎جا كشيد، بگذاريد بگويم كه من در همين تهران، آدم‎هايي را ديده‎ام كه سري در آسمان و پاي در زمين داشتند...
***
دوست خوب سال‎هاي كودكي و نوجواني ما، مرد بزرگي بود كه شايد كمتر كسي مثل او را ديگر به چشم ‎ببينيم. مهدي آذريزدي كه دامن به سياست مدوخت و كنج عزلت به عافيت در ميانه دنيا مفروخت، مي‎گفت كه در نوشتن كتاب‎هايش براي بچه‎ها، اخلاص داشته، نه شهرت مي‎خواسته و نه پول، همين مي‎شود كه سالياني دراز، گوشه اتاقي با ديوارهاي كاهگلي در محله اي قديمي در شهر يزد مي‎نشيند، مي‎خواند و مي‎نويسد. اما ما بچه‎هاي خوبي براي پيرمرد نبوديم؛ پيرمردي كه بزرگترين هراس زندگي‎اش اين بود كه عمرش به پايان رسد و حسرت كتاب‎هاي نخوانده را با خود به‎همراه داشته باشد. راست مي‎گويم، ما بچه‎هاي خوبي براي پيرمرد نبوديم؛ حتي وقتي كه بزرگ‎تر شديم و يادمان نبود كه او بايد قدر بيند و بر صدر نشيند و اصلا مگر تعلق به سياست گذاشته است كه ما فكر كنيم آدم‎هايي مثل آذريزدي جايي گوشه اين مملكت زندگي مي‎كنند و ما مديون آن‎ها هستيم، اما آن‎ها هزينه دارو و درمان ندارند. مرد بزرگ قصه‎هاي خوب براي بچه‎هاي خوب اما حاجت بر كسي نبرد؛ گو اين‎كه صاحبان قدرت و كرم، بر حال او واقف بودند و اصلا قرار بود آن‎ها پاس خاطر عزيزان، منت دارند و به دمي حضورشان غنيمت شمارند.
***
مرد بزرگ! حالا كه نيستي مثل هميشه كارمان دريغا‎گويي است. شرمنده‎ايم و جز اين نمي‎توانيم گفت.
پيرمرد، ما را ببخش
منبع :   پنجره!
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها