پاسخ به:شهدای شاخص مفقود
دوشنبه 3 مهر 1391 1:53 PM
زندگی نامه |
سردار جاوید الاثر شهید حسن غازی
مسئولیت: فرمانده گروه توپخانه 61 محرم واولین فرمانده گروه موشکی 15 خرداد تولد: 1338
عروج: 11/12/62 منطقه طلائیه
همه متعجب شده بودند؛ با این که رشته پزشکی دانشگاه اصفهان را قبول شده بود ولی قصد ادامه تحصیل را نداشت پزشکی را رها کرد و رفت امدادگر شد. درگیری های کردستان شدت گرفته بود. از طریق هلال احمر به کردستان اعزام شد.
امدادگری را هم رها کرد و معلم شد، در مدارس کردستان درس دین می داد و می گفت: اینجا یک مبلغ دینی که فکر مردم را درمان کند بیشتر نیاز است تا این که جسم مردم را درمان کند.
جنگ شروع شده بود، یک روز حسن را با لباس بسیجی دیدم، گفتم: دانشگاه را رها کردی و رفتی جنگ؟! گفت: دانشگاه آنجاست؛ اینها همه اش بازیچه های دنیاست. توپ های غنیمتی که از عراق گرفته شده بودند، نیاز به سامان دهی داشت. بچه هایی که تحصیلات و زکاوت بیشتری داشتند برای آموزش توپخانه به ارتش فرستاده شدند. اولین گروهان توپخانه سپاه تشکیل شد و حسن فرماندهی آن را به عهده گرفت. هرجا سپاه می خواست توپخانه تاسیس کند حسن را می فرستاد ، دائم در ماموریت بود. مدتی بود که با خانه تماس نگرفته بود ، یک روز تلفن زد و گفت تلفنخانه شهر شلوغ است و زیاد وقت برای صحبت ندارم. گفتم مگر در پادگان تلفن ندارید؟ گفت: راضی می شوی برای یک تلفن آتش جهنم را بخرم؟! به ورزش رزمنده ها اهمیت می داد. هر جا می رفت بازی فوتبال را احیا می کرد. نیم ساعت مانده به غروب بازی تعطیل می شد و همه آماده می شدند نماز را به امامت حسن بخوانند. با قلدرها و لات های محله هم رفت و آمد داشت. می گفتیم چرا با اینها قطع رابطه نمی کنی؟ می گفت طینت اینها خوب است و اگر آنها را رها کنم از دست می روند. کار توپخانه خیلی دشوار بود. ولی هر وقت برای جذب نیرو می رفت، نیروهای زیادی با او به توپخانه می آمدند. اخلاق او طوری بود که در همان برخورد اولیه همه را مجذوب خود می کرد. بعضی شب ها توی ماشین می خوابید. یک شب بیدارماندم ببینم برای چه توی ماشین می خوابد ، نیمه های شب بیدار شد، وضو گرفت و به نماز شب ایستاد. خیلی وقت ها جواب بچه ها را با یک بیت شعر می داد، خیلی شعر حفظ بود، دو چیز را همیشه همراه داشت یکی شعر، یکی لبخند. مهمات برای جنگیدن نداشتیم، چه برسد به آزمایش و تحقیق، اما حسن دست بردار نبود، از غنائم جنگی استفاده می کرد، آینده نگر بود، می گفت: عراق یک آلت دست بیشتر نیست. باید خودمان را برای جنگ های سخت تر آماده کنیم. توی عملیات مهران وقتی محاصره شدیم بچه های گردان را از محلی که شناسایی کرده بود به عقب فرستاد خودش شروع کرد به گشتن سنگرها، می گفت می خواهم مطمئن باشم چیزی جا نمانده، همه کسانی که با او بودیم دلهره و اضطراب داشتیم ولی او خیلی با حوصله و در آرامش، سنگرها را یکی یکی بررسی می کرد. خیلی نترس بود، هیچ وقت برای گلوله و ترکش خم نمی شد.می گفت: از من نخواه که برای ترکش و گوله رکوع و سجده کنم. عطر زده بود و لباس فرم سپاه را پوشیده بود، کمتر می شد او را با لباس سپاه دید. گفتم: قرار بود مرخصی بروی. گفت: منصرف شده ام.همان روز بود که برای تست موشک به خط رفت. یک کیلومتری با دشمن فاصله داشتیم، هنوز موشک آزمایش نشده بود که دشمن خط را شکست و بچه ها را دور زد. غازی تیربار را برداشت و مشغول شد. هرچه اصرار کردم که با موتور سیکلت به عقب برگرد اعتنایی نکرد. هیچ کس دیگر حسن را ندید. یاد آن روز افتادم: برای مراسم تشییع پیکر شهدا رفته بودم و سرم خیلی درد می کرد. حسن داشت از خانه بیرون می رفت. گفتم: پسرم! نکند یک روز بچه ام را روی دست های مردم ببینم؛ گفت: ناراحت نباش چنین اتفاقی نمی افتد. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد. پس از شهادت حسن، از سپاه به خانه ما آمدند وتمام اسناد و مدارکی که او داشت از ما می خواستند. با خودم گفتم: مگر یک بسیجی برای سپاه چقدر مهم است. بعداً فهمیدم حسن فرمانده توپخانه و یکی از مسئولین فعال توپخانه ستاد مرکزی سپاه بوده. قسمتی از وصیت نامه شهید باید بنده خدا شد. بنده خدا شدن تو را از بنده همه بندگی ها و از بندگی همه بنده ها آزاد می سازد. چون عبادت خدا آزادیبخش است و عبودیت او حریت می آورد. ببین اسیر چه هستی؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سیم؟ وابسته به هر چه که باشی به همان اندازه قیمت داری. |
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.