پاسخ به:خاطرات دوران مدرسه
سه شنبه 4 مهر 1391 12:26 PM
روز اول مدرسه همراه مادر گرامیام رفتم. یادمه خیلی گریه میکردم. وقتی مادرم میخواست بره، دلم میخواست همراهش برم اما نمیشد. خلاصه نقشه فرار از مدرسه اومد توی ذهنم که سر یك فرصت مناسب نقشهام رو عملی کنم.
زنگ رو زدن و رفتیم سر کلاس. مادرم هم تشریف بردند خونه. من هم توی کلاس خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود. زنگ تفریح که خورد از کلاس اومدم بیرون. خوشبختانه در مدرسه باز بود و در یک فرصت مناسب، با سرعت به سمت در مدرسه رفتم و از اونجایی كه فاصله خونه تا مدرسه ما زیاد نبود، با سرعت هرچه بیشتر شروع کردم به دویدن. اول اصلاً به پشت سرم توجه نکردم. یکبار که سرم رو برگردونم، دیدم کل مدرسه دنبال من در حال دویدن هستند از مدیر و ناظم گرفته تا معلم و یك سری از بچههای بیکار. اما اصلا به من نمیرسیدن. خلاصه رسیدم خونه، کنار حوض مشغول بازی شدم. مادرم من رو كه دید، خیلی تعجب کرد. از فردا مادر گرامی با من به مدرسه میاومد و تا زنگ آخر، پشت پنجره کلاس میایستاد تا درسم تموم بشه و با هم به خونه برگردیم. خلاصه مادرم رو چند صباحی از کار و زندگی انداختم. روزهای اول که کلاً با معلم حرف نمیزدم. معلم هم که خیلی مهربونیش گل میکرد، من رو میبرد پای تخته تا لوح آموزشی رو براش نگه دارم. هر کاری میکرد تا من حرف بزنم. الان هم وقتی یادم میاد خندهام میگیره
مدیرتالارلطیفه وطنزوحومه