گفتگو با همسر شهید علی پرورش
![](http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1391/6/21/211849_690.jpg)
*اولین باری که به یک همسر شهید فکر کردید و خودتان را جای او گذاشتید، چه حسی داشتید؟
با خودم میگفتم چطور میتواند نبودن همسرش را تحمل کند. اما الان خودم…
* خودتان توانستید؟
تنهایی سخت است. بهخصوص اگر در یک شهر غریب باشی.
* از خانوادهی شما کسی تهران نیست؟
خیر. خانوادهی خودم و همسرم خرمآباد هستند. اینجا کسی را نداریم. مردّدم که بمانم یا بروم.
* چرا؟
اینجا از لحاظ امکانات برای تحصیل بچهها بهتر است، اما آنجا حداقل بچهها تنها نیستند و فامیل دور و برمان هست. مزار شهید هم آنجاست.
* با همسرتان چطور آشنا شدید؟
فامیل بودیم. نه فامیل درجه یک؛ همسایه بودیم و رفتوآمد داشتیم.
* یعنی زمان جنگ که ایشان مجروح شدند، شما از حالشان مطلع بودید؟
من سنم کم بود، اما از خانوادهها در این مورد میشنیدم. توی کمدش را هم اگر ببینید، ترکشهای ریزی را که خودش بعد از مرخصی از بیمارستان با ناخنگیر از بدنش درمیآورده، یادگاری نگه داشته است.
* شما چند سال داشتید آن زمان؟ تفاوت سنیتان زیاد بود؟
من متولد ۵۲ هستم و همسرم متولد ۴۷. شانزده ساله بود که در عملیات کربلای ۴ مجروح شد.
* پس پیشبینی میکردید که همسرتان شهید شود؟
بله. البته سالی که ازدواج کردیم، جنگ تمام شده بود، ولی از سال ۷۸ که نیروی صابرین در سپاه تشکیل شد، اینها جزو نیروهای مخصوص بودند و مدام برای مأموریت به مرزهای کشور میرفتند. در درگیری با گروهک ریگی هم شرکت داشتند. سال ۸۸ هم در شرق کشور با سردار شوشتری بودند. فکر میکردم روزی شهید شود، اما نه اینقدر زود.
* پشیمان نیستید؟
نه اصلا. بالاخره مرگ حق است. الان هم میگویم اینکه شهید شدند، نبودنشان و تحمل این مسئله را برایم خیلی راحتتر کرده. شهادت حقش بود، تا اینکه بخواهد با سکته یا مرگ معمولی از دنیا برود.
* چه زمانی به شهادت رسیدند؟
تابستانِ گذشته بود. سوم مرداد در درگیری با گروهک منافقین پژاک به شهادت رسیدند. پیرانشهر (ارومیه) برای شناسایی رفته بودند. صبح زود که برای نماز بیدار میشود، متوجه میشود محاصره شدند. میخواهد برود گشتی بزند، دوستانشان مانع میشوند، ولی علی میرود. صد متری که دور میشود، دوستانش با شنیدن صدای تیراندازی برای کمک میروند. بعد از مدتی درگیری و کشتن نزدیک دوازده نفر از منافقان بهتنهایی، به شهادت میرسد.
* خبر شهادتشان چطور به شما رسید؟ کی مطلع شدید؟
با خانواده همسرم تماس گرفته بودند. قرار ما بر این بود که وقتی میرفت مأموریت و خانوادهشان سراغی از علی میگرفتند، برای اینکه نگران نشوند، میگفتم رفته است بیرون و برمیگردد. روز شهادتش جاریام زنگ زد و خبر گرفت. گفتم بیرون است. گفت من دیشب خوابشان را دیدم. با گریه تعریف میکرد. و بعد گفت که علی زخمی شده. من چند ساعت مدام به همکارانش زنگ زدم، ولی کسی جواب نمیداد. خیلی دلشوره داشتم. گوشی خودش هم خاموش بود. احتمال میدادم که شهید شده باشد، ولی باز نذر و نیاز میکردم که سلامت باشد. بعد از چند ساعت برادر شوهرم زنگ زد و گفت که شهید شده است.
* آخرین بار که با همسرتان خداحافظی کردید، وقتی خبر شهادتشان را دادند، دوست داشتید طور دیگری خداحافظی کرده بودید؟
آخرین بار شب قبل از شهادتش بود. دوست داشتم اگر میدانست شهید میشود به من میگفت. چند شب قبل، خودش خواب شهادتش را دیده بود. دوستشان میگفتند یکی دو شب قبل از شهادت خواب دیده بود پدرش از بین فامیل و پسرهایش علی را جدا کرده و از خوبیهایش برای بقیه تعریف کرده بود. همان شب علی تمام وصیتهایش را به دوستش کرده بود.
* شنیدن خبر شهادت اعضای خانواده، در زمان جنگ سختتر بود یا الان؟
آن زمان تعداد شهدا بیشتر بود و خانوادهها آمادگی داشتند، اما الان اینطور نیست.
* بین همسران شهدای زمان جنگ با همسران شهدای امروز فرقی هست؟
آن موقع شاید تعداد شهدا بیشتر بود و جامعه بیشتر آنها را درک میکرد. من ادارهای رفته بودم. خانمی که کنارم نشسته بود، وقتی متوجه شد همسر شهید هستم، تعجب کرد که کجا و کی شهید شده. حتی از آنچه در مرزهای کشور میگذرد بیخبر بود. شاید چون آن زمان رسانهها هم بیشتر به شهدا میپرداختند، این غربت نبود. بین شهدایی که تابستان به شهادت رسیدند، تنها تشییع همسر من از رسانه پخش شد و بقیهی دوستان شهیدشان را اصلا مطرح نکردند.
* وقتهایی که از خانه بیرون هستید، از آنچه در شهر جریان دارد و میبینید چه احساسی دارید؟
شهدای امروز غریبانه شهید میشوند. هستند کسانی که قدر میدانند، اما خیلیها بیتفاوت از کنار اینها رد میشوند. قبل از شهادت همسرم، میشنیدم از زبان اطرافیانم دربارهی شهدا، که میگفتند: "کی گفته برن؟ مجبور نیستن برن و شهید بشن.”
* الان دارید به چه چیزی فکر میکنید؟
(سکوت)
![](http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1391/6/21/211840_549.jpg)
* مأموریتهایشان چندروزه بود؟ زمانی که مأموریت بودند و تنها میماندید، با تنهایی الان چه تفاوتی داشت؟
بستگی به مناطقی داشت که میرفتند. بیشتر وقت سال مأموریت بودند. معمولا بیستروزه بود. غرب را بهار و تابستان، و شرق را پاییز و زمستان میرفتند. آن موقع امید داشتم به اینکه برمیگردد، اما الان… . وقتی میرفت، دوست نداشتم که برود. تنهایی با بچهها سخت بود. اما وقتی میآمد بیشتر وقتش را با ما میگذراند. بچهها را به گردش میبرد. وقتی که بود، برای اینکه بیشتر هوای من را داشته باشد، در کارهای خانه کمک میکرد. ظرف میشست. همراه من سبزی پاک میکرد. میگفت حالا که هستم بگذار کمک تو باشم. یک سال قبل از شهادتش برادرم فوت کرده بود. سعی میکرد بیشتر باشد و مدام دلداریم میداد. برای تغییر روحیهی من برنامه میریخت و با هم بیرون میرفتیم.
* پیش آمده بود از شما بخواهد برای شهادتشان دعا کنید؟
تمام آرزویش این بود که شهید شود و من این را میدانستم، اما هیچوقت از من نخواستند که دعا کنم. میدانستند تحملش را ندارم و این کار را نمیکنم. اما خودش همیشه در نماز حالت خاصی داشت و فکر میکنم که این دعا را میکرد. یادم هست هرکس از علی شغلش را میپرسید، میگفت من سرباز امام زمانم.
سال ۸۸ همراه سردار شوشتری بودند. بهخاطر تولد علیرضا زمان مرخصیاش را با دوستش جابهجا کرد. همان زمان دوستانش همراه سردار شوشتری شهید شدند. خیلی ناراحت بود از اینکه چرا برگشت. از آن زمان به بعد، عکس دوستانش را زده بود به اتاق و وقتی میدید گریه میکرد.
![](http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1391/6/21/211839_233.jpg)
بعد از یک سال، یک روز عکس را از دیوار برداشتم تا کمتر ناراحتی و گریه کند. تا وارد اتاق شد، متوجه شد و با ناراحتی از من خواست عکس را برگردانم به اتاق. یک بار هم روزهای آخرِ بودنش، از شهرستان برمیگشتیم. بچهها ناراحت بودند و دوست داشتند بیشتر بمانند. به پسرم گفت: محمد، تو دیگه بزرگ شدی. شاید فردا من شهید شدم. این را که گفت، من ناراحت شدم و گفتم: چرا اینطور میگی؟ لبخند زد و گفت: شهادت برای ما افتخاره.