0

بخــــنـــــد اما رای یـــــــــــــادت نره!

 
mahmoodsafari
mahmoodsafari
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 7673
محل سکونت : کهگیلویه و بویراحمد

پاسخ به:مسابقه بخــــنـــــد اما رای یـــــــــــــادت نره!
سه شنبه 28 شهریور 1391  11:19 AM

ای بابا
کولرو روشن میکنی سردت میشه ... خاموش میکنی گرمت میشه ...
مسئولین رسیدگی کنن !

 

یارو  از خواب میپره پاش می‌شکنه  ! :)

 

یارو توی هواپیما میره داخل کابین خلبان با تهدید میگه برو فرانکفورت

خلبان یه نگاهی بهش میکنه میگه پس اسلحه ات کو !؟

یارو میگه برو دیگه حتما باید زور بالا سرتون باشه !!؟

 

 

به یارو میگن فهمیدی زلزله اومد؟ میگه نه من روم اونور بود !

 

از قلبم پرسیدم فرق عشق و دوستی چیه؟

قلبم جواب داد: کار من تامین خون بدنه

سوالای چرت و پرت از من نپرس !

 

 

زندگی چیست !؟

فاصله ی بین مای بیبی تا ایزی لایف !

 

 

طرز تهیه کوکو سبزی

گردن خود را مقادیری کج می نمایید

با نگاه گربه شرک وار به خواهر خود مینگرید و میگویید دلم کوکو سبزی میخواد!

یه ساعت بعد حاضر و محیاست !

نوش جان Very Happy

 

متصدی بانک :

خانم بریزم به حساب جاریتون ؟

خانم: الهی بمیره این جاریم!

نه بریز به حساب خودم  !

 

مرد اولی: امان از دست این زنها!؟ زنم تمام دارائیمو برداشت و رفت! دومی: خوش به حالت! زن من تمام دارائی مو برداشت و نرفت !!

 

زنها مثل کامپیوتر هستند یک بار خودش رو میگیری و یک عمر لوازم جانبی شو!

 

مرد عاشق تا وقتی ازدواج نكرده نا تمام است وقتی كه ازدواج كرد كارش تمام است!

 

منو یارم به هم وابسته بودیم  / کبوترهای یک گلدسته بودیم

به هم بستیم پیمان تا قیامت  / نگو که هر دو خالی بسته بودیم!

 

به دوستم مسیج دادم : تولـــدت مبـــارک ♥

جواب داده : پیامک ها جای خالی شما را پر نمیکنند ..!

من  Neutral
مرکز فناوری اطلاعات و رسانه های دیجیتال  =)))))

 

مهمه كه بتونی دختری رو پیدا كنی كه باباش پولدار باشه، دختری كه خوش تیپ باشه، دختری كه دوستت داشته باشه . . ولی مهم تر از همه اینه كه این 3 تا دختر نباید همدیگر رو بشناسن!

 

بچه از باباش میپرسه بابا تو بهشت زن ها از شوهرشون جدا زندگی میکنن یا با هم هستن ؟ بابا میگه بچه جون اگه زن ها با شوهرشون یه جا باشن که دیگه اونجا بهشت نمیشه!!

 

می دونی چرا زنها بیشتر از مردها عمر می کنند؟ . . . چون زن ندارن!

 

در چه ماهی هست که زنها در آن کمتر حرف میزنند!؟ جواب: ماه اسفند آخه 29 روزه!

 

غضنفر از یه دختره می پرسه اسم شما چیه؟ دختره می گه اسم من توی تمام باغچه ها هست. غضنفر می گه: آهان فهمیدم، شلنگه!

 

 

امروز فهمیدم چرا دیوار چین جز عجایب هفتگانه ست

آخه تنها محصول چین هست که بیشتر از ۳ روز دووم آورده

 

 

یه روز حیف نون تو مسابقات رالی شرکت میکنه وسط راه مسافر سوار می کنه!!!

 

 

 

به غضنفر میگن از اضافه، جمله بساز. میگه: ما دیروز کیک خوردیم.میگن پس اضافش چی شد؟ میگه: اضافه اش را گذاشتم یخچال !

 

 

 

یارو میره پشت در چلو کبابی, خیلی هم گرسنه بوده. از پشت شیشه به اون یارویی که داره کباب میخوره نگاه میکرده. بعد از چند دقیقه میزنه به شیشه, یارو میگه چی میگی؟ میگه: خوب پیاز هم بخور

smiley

 

رکورد بزرگترین بازوی جهان در گینس

 



تفاوت رانندگی بابا و مامان

 

 

 

شـــــــام عروسی

 

 

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم؛ بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن..


کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانشنشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند..
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهندخوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این کهنامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم؛ چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!

 

چوپان دروغگو دروغگو نبود

تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:
گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان و بره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.
گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان و زنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد.
مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟
گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.
گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان.
گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: آي گرگ! گرگ آمد صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.
گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند!
ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي!!! را صادر کرد.
گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد کمک کنيد! گرگ آمد از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.
ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود...!
گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست...
از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين تاکتيک جنگي!!! گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها دروغگو جا زده و معرفي کرده‌اند.

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم زبی آبی  ،  ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم

                          صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تشکرات از این پست
taghvimi ali3439082 mohammadsavoj siasport23 savin125125 aminsaranjam monaaa azizjoon6772 nkhjal bolbolz hibgfuhuighfyo majidaroma ameneh elinazz golnasim222 ehsana69 mohammadhoseinshokri alirezanabi2006 misagh19 mhzahraee aliakbar1367 eshag1 rozella sinahemasi rashon mehr66 Leila1382 mshhms hamyar sssking
دسترسی سریع به انجمن ها