پاسخ به:تايپك شيعه شناسي
چهارشنبه 15 شهریور 1391 11:49 PM
قسمت پنجم |
در زندان افغانستان در همین زندان که بنده چهار سال زندانی بودم، یکسال در شب عاشورا یک نفر سرهنگ سنّی متعصب که رئیس زندان بود و میتوانم بگویم در حقیقت سنّی هم نبود و بی دین محض بود پسری را لباس دخترانه پوشاند و او را در صحن زندان رقصاند، و دهل و ساز و اسباب تفریح فراهم کرد و زندانیان را به تماشا دعوت کرد. در این زندان تقریبا سه صد نفر شیعه و دو هزار و دویست نفر سنّی بودند، شیعه ها به تماشا نرفتند، ولی جرئت امر به معروف و نهی از منکر نداشتند.یک نفر زندانی سنی محترم که با شاه و نخست وزیر شناسیت داشت و از رئیس زندان نمی ترسید رئیس را از این کارهای زشت منع کرد و گفت: امشب شب عاشورا است و شب عزا و مصیبت است و با این کارها مناسبت ندارد. رئیس زندان به او گفت: من که شیعه و رافضی نیستم که بر سر و سینه بزنم و حسن و حسین بگویم، گفت: آقای رئیس، امام حسین پسر پیغمبر شیعه ها نیست، پسر پیغمبر تمام مسلمانها است، هر مسلمانی باید روز شهاتش را احترام کند. گفت: برو گم شو حرف مزن، هزار سال پیش دو نفر عرب با هم جنگیده¬ اند و یکی دیگری را کشت به ما چه ربطی دارد ما نژاد آرین هستیم، عرب پیش ما چه حیثیتی دارد که ما به مرده و زنده اش توجه کنیم.رئیس زندان بعد از گفتن این حرف تا صبح به سا ز و سرود و شراب خواری و هرزگی مشغول بود و نزدیک اذان صبح مجلس خود را ختم کرده و بدون اینکه نماز بخواند تا طلوع آفتاب خوابید، ساعت هشت صبح که همه از خواب برخاستند و محبوسین را شمردند، معلوم شد که در همین شب چهار نفر زندانی سیاسی خیلی مهم فرار کرده اند. رئیس زندان واقعه را تلفنی به سرتیپی که رئیس کل پلیس و ژاندارم افغانستان بود و او را امیر لشکرمی گفتند خبر داد، سرتیپ در تلفن به او دستور داد که تمام زندانیان در یک سمت میدان بزرگ وسط زندان ایستاده شوند و تمام سربازان محافظ هم در سمت دیگر روبرو آنها صف بکشند تا من بیایم و قضیه را تعقیب و تحقق کنم. دو هزار زندانی در یک طرف میدان و چهارصد سرباز در طرف دیگر صف کشیدند. سه صف سرباز و هشت یا نه صف زندانی روبروی هم ایستادند. در صف اول زندانی ها بنده را به احترام علم و مسافری جا دادند و در اول صف اول سربازها، سرهنگ رئیس زندان ایستاده بود من و او روبروی هم بودم. سرتیپ داخل زندان شد و به سربازها گفت: برادرها دلتنگ نباشید خدا همه را از خدمت به خوشی مرخص کند، همه گفتند: امیر به سلامت باشند، بعد به زندانی ها گفت: برادرهای زندانی افسرده نباشید، خدا همه را آزاد کند، ما هم گفتیم: امیر به سلامت باشد، بعد پیش آمد و با بنده احوال پرسی خصوصی کرد چونکه نزد بنده درس می خواند. بعد رو به سرهنگ رئیس زندان کرد و گفت: واقعۀ دیشب چه بوده؟ گفت: طوری که در تلفن به شما عرض کردم.دیشب چهار نفر زندانی سیاسی، فلانی و فلانی، فلانی و فلانی فرار کرده اند، سرتیپ با لحن تمسخر آمیزی گفت: همه اش چهار نفر فرار کرده؟ گفت: سه مرتبه حرف را تکرار کرد و جواب شنید. بعد گفت: اینکه چیزی نیست، به تلفن کردن هم ارزش نداشت، بعد صدای خود را کلفت و درشت کرد و با قهر و غضب گفت: چرا چهار نفر فرار کردند؟ چرا چهل نفر فرار نکردند؟ چرا چهارصد نفر نگریختند؟ چرا تمام زندان نرفتند؟ در صورتی که رئیس زندان شب عاشورا تا صبح به بچه رقصاندن و ساز و سرود بگذراند و سربازها همه به تماشا مشغول شوند، و برجها و دروازه بی محافظ باشد مقتضی بود که تمام زندانی ها می رفتند، مگر زندانی دیوانه است که از چنین فرصت مناسبی استفاده نکند، آنها که مانده اند و نرفته اند بی عقل و بی غیرت بوده اند. بعد رو به زندانیان کرد و گفت: بی عقل ها، بی غیرت ها شما چرا ماندید و نرفتید؟ شما که دیدید گوساله رئیس زندان است باید همه می رفتید, گوساله که زندانی را نگهداری کرده نمی تواند. سرهنگ رئیس زندان با صدا و بدن لرزان گفت: قربان از طرف ما کوتاهی نبوده من نمی گویم حرف شما غلط است البته شما دارای معلومات مرتبی هستید و حرف شما درست است ما دیشب مجلس ساز و سرود و تفریح داشته ایم، ولی همان سربازها که بیکار بوده اند با بعض زندانیان تماشا کرده اند. سربازان وظیفه دار، در سر وظیفه و خدمت خود حاضر بوده اند فرار زندانی که عجیبی نیست، برحسب تقدیر خداوند گاه و بیگاه واقع می شود، و هیچ کس به صورت کلی از آن جلوگیری کرده نمی تواند .در ممالک بزرگ و مترقی دنیا مثل روسیه و انگلستان و فرانسه و آلمان و چین و آمریکا هم اینکار بیسابقه نیست و بارها واقع شده است. سرتیپ در حالی که دست خود را به قوت بر پشت ماشین و پای خود را بر زمین کوبید با نهایت غضب گفت: آنطور نگو پدر سوخته، اینطور بگو که من می گویم، بگو اقوام بندیها آمدند و دسته های اسکناس را در جیبم انداختند، و به من گفتند که تو سربازان خود را به ساز و سرود مشغول کن تا ما زندانیان خود را فرار دهیم من هم اطاعت کردم .بگو سبیلم را چرب کردند و به گور پدرم ......... و زندانی های خود را بردند، اینطور بگو ......... بعد سرتیپ فرمان داد که سبیلهایش را بکندند، سربازها هجوم آوردند و سبیلهایش را با دست کندند، بعد گفت: کاکلهایش را هم بکنید، دختر خانه برای من کاکل کرده ................ این خانم را رئیس زندان ساخته ام کاکلهایش را هم کندند. بعد گفت: لباس نظامی او را هم بکنید، که نظام افغان را بد نام کرد، فردا خبر فرار این زندانی ها در روزنامه نشر می شود و تمام ممالک دنیا بر ما می خندند، لباسهای نظامیش را هم کندند، بعد گفت: شلاق بارانش کنید شلاق زدن شروع شد شش نفر سرباز سه نفر یک طرف و سه نفر در طرف دیگر ایستادند و سرهنگ را برو انداختند و به زدن شروع کردند. سرتیپ گفت: مراقب باشید که شلاق بر سر و رو و چشم و گوشش نخورد، از گردن تا پشت پاهایش را بزنید در حالی که او را می زدند دهان مردم شیعه باز شد و هر قدر توانستند او را فحش دادند یکی گفت: پدر ...... زور شمشیر حضرت عباس را ببین، یکی می گفت: مادر... با امام حسین دشمنی می کنی، سرهنگ را به قدری شلاق زدند که بی اختیار بول کرد و شلوارش تر شد. سرهنگ دیگری که همراه سرتیپ به زندان آمده بود با احترام زیاد به سرتیپ گفت: قربان اِزارش تر شد، برای افغانستان بد نامی دارد، مجازات بس است، سرتیپ امر ترک زدن داد و او را زنجیر پیچ کرد و در یک حجرۀ تاریک انداخت و امر کرد که هر روز دو نان خشک برایش بدهند و یکبار برای رفع ضرورت از حجره بیرون کشیده شود، یک شبانه روز در آن حالت به سر برد و بعد او را به دادگاه بردند و محاکمه کردند به هفت سال زندان و طرد ابدی از خدمات دولتی افغانستان محکوم شد و هنوز از مدت زندانیش چهار سال زیادتر نگذشته بود از دنیا رفت. باقی کارش به خدا مربوط است تا دیده شود که خداوند تعالی با او چه خواهد کرد، این است عاقبت کسانی که به خدا و پیغمبر و مقدّسات مذهبی بی اعتنائی کنند. www.imamhadi.com |
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی