0

تايپك شيعه شناسي

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:تايپك شيعه شناسي
چهارشنبه 15 شهریور 1391  11:49 PM




برش هایی کوتاه از زندگی خانوادگی علامه محمدحسین طباطبایی این نوشته شاید گاهی و جاهایی با داستان اشتباه گرفته شود اما داستانی وجود ندارد. آن چه هست یا در واقع آن چه سعی بر آن بوده است؛ روآیتی ساده، قابل تعقیب و قابل دسترسی از مستنداتی است که درباره زندگی علامه سید محمدحسین طباطبایی وجود دارد.
*
یک روز وقتی در نحو به «سیوطی» رسیده بودند، استاد از آنها امتحان گرفت و او رد شد. وقتی کاغذش را می گرفت، استاد بدون این که او را نگاه کند، گفت: «پسرجان! وقت خودت و من را ضایع کردی.» محمدحسین سرخ شد. کاغذ را پشتش قایم کرد و از مدرسه آمد بیرون. از خودش بدش می آمد. فکر کرد آدم چه قدر باید بی همت باشد، بی رگ باشد که چنین حرفی به او بزنند. نمی توانست آرام بگیرد یا برود بنشیند خانه. رفت بیرون شهر. شاید توی همان تپه هایی که همه شان سبز بودند، و بعدها گفت که آن جا «به عملی مشغول شد.» وقتی برگشت شهر، دوباره رفت سراغ درس و مدرسه، و خواند. طوری می خواند که انگار دنیا به آخر رسیده. به قول خودش: «با هر خودکشی ای که بود» می خواند و حل می کرد و می نوشت. تا آخر همین طور بود و تا آخر، تا وقتی زنده بود، برای کسی نگفت آن روزها، آن گوشه دور از شهر، به چه عملی مشغول بوده. جواب همه آن هایی که پرسیده بودند هم یک چیز بود: «عنآیت خداوندی دامن گیرم شد و عوضم کرد.»
*
دختر، نوه عمه محمدحسین است. الان محمدحسین بیست ودو سالش است، پس قمرسادات، این نوه عمه باید هفده هجده سال را داشته باشد. دده می گوید: «از خداشان هم هست که دخترشان را بدهند به تو. سید اولاد پیغمبر نیستی، که هستی. جمال نداری، که داری، هزار الله اکبر، این چشم ها مثل دریا. ملک و زمینت هم که شکر خدا محفوظ است دست حاج آقا. از آنها می گیری زندگیت را راه می اندازی.» اما محمدحسین ملک و زمینش را نگرفت.
*
قمرسادات گفت: «شما چرا این قدر ناراحت می کنید خودتان را؟ پول نمی دهند، خب ندهند. بالاخره یک مقدار اثاثیه داریم. این ها را می فروشیم، خرج سفرمان درمی اید.» اثاثیه همان جهاز قمرسادات بود؛ چینی های خوش گل لب طلایی، طلاهای ریز و درشت 24 عیار... حالا چند صد تومان پول داشتند که می توانستند بدهند خرج کجاوه و کاروان و خورد و خوراک تا برسند به نجف.
توی نجف پیدا کردن خانه ای که بتوانند در آن زندگی کنند و اجاره اش هم با پول بخور و نمیر آنها جور دربیاید آسان نبود. بالاخره خانه ای پیدا کردند. می گفتند تا یک سال پیش، عالمی به اسم سیدابوالحسن اصفهانی آن جا می نشسته. خانه بزرگ بود و قمرسادات تعجب می کرد که چه طور با این اجاره چنین خانه ای به آنها داده اند. نجف گرم بود، با بادهای داغ و خشک. زمین تا آسمان با تبریز فرق می کرد. روزهای اول همه شان دچار غم غربت شده بودند.
*
کتاب جلویش باز است و او سرش را فرو کرده توی آن و ابروهایش را کشیده به هم. مطلب، باریک و حساس است، اما نمی داند چرا حواسش یک دفعه می رود پی جعبه ای که او و قمرسادات پس اندازشان را آن جا می گذارند، چند روز قبل آن هم تمام شد، چون الان دو سه ماه است که از تبریز پولی برایشان نرسیده. قمرسادات تودار است. چیزی نمی گوید، چون نمی خواهد تو شرمنده شوی. اما تا کی؟ تا کی می توانی این طور سر کنی؟ بدون پول، بدون اتاق گرم. آن زن و بچه چه گناهی کرده اند؟ انگار کسی در می زند. مرد قد بلندی پشت در بود که موها و ریش حنایی رنگ داشت. محمدحسین او را نمی شناخت. مرد گفت «من شاه حسین ولی هستم. خدای تبارک و تعالی می فرماید در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی؟ خداحافظ شما.»
*
چرا گفت در این هجده سال؟ از کی و چی را حساب می کرد؟ سن او که الان بالای سی سال است. از علوم دینی خواندنش هم که بیست و پنج سال، آن قدرها می گذرد، نجف هم که ده سال پیش آمده... عقلش به جایی قد نداد. چند روز بعد، نامه ای از تبریز آمد. نوشته بودند اوضاع طوری است که نمی شود پول فرستاد عتبات. نوشته بودند زمین ها کسی را می خواهد که بالا سرشان باشد و این که بهتر است برگردند و... چند اسکناس که از لابه لای نامه افتاد جلو پای محمدحسین آن قدر بود که بتوانند قرضی را که داشتند بدهند و تهش خرج برگشتنشان به تبریز هم بماند. با وجود سختی هایی که در این ده سال کشیده بودند، دلشان نمی خواست برگردند. محمدحسین و محمدحسن که دلشان نمی خواست، اما قمرسادات شاید تبریز را بیش تر دوست داشت او چیزی نمی گفت. می گفت: «طوری باشد که شما از درس و مطالعه نیفتید.»
*
محمدحسین برگشت تبریز سر آن ملک آبا و اجدادی در روستای شادآباد. شادآبادی ها از کارهای این طلبه تازه وارد که بعد فهمیدند مجتهد است تعجب و ذوق می کردند. او به کشاورزهایی که دستشان تنگ بود پول می داد و قبض می گرفت. قرار این بود که آنها بعد از دو فصل برداشت محصول، قرضشان را بدهند. اگر می دادند که چه بهتر؛ اگر نمی دادند محمدحسین قبض را پس می داد و بدهی را می بخشید.
*
او وقتی نجف بود، عادت داشت بعد از نماز صبح برود بیرون شهر قدم بزند. بیش تر می رفت قبرستان شهر. در تبریز هم همین کار را می کرد. امروز وقتی داشت بین قبرها راه می رفت، یکی از آنها توجهش را جلب کرد. از ظاهر قبر معلوم بود که مال یک آدم حسابی است و وقتی سنگش را خواند دید بعد از کلی القاب و احترامات، نوشته «شاه حسین ولی». همان بود که در نجف آمده بود دم در خانه. اما تاریخ فوتش سیصد سال پیش بود. محمدحسین نشست و نوک انگشت هایش را کشید روی سنگ قبر. گفت: «خیلی وقت است فهمیده ام چرا گفته بودی در این هجده سال... آن موقع هجده سال بود که این لباس ها، این عبا، عمامه تن من بود.»
*
باغچه های بزرگی که محمدحسین آن جا همه چیز را به همه چیز پیوند زده بود و گل و گیاه های عجیب از کار درآورده بود؛ هفت جور یاسمن، چهار جور انگور و انگور دیگری که فقط برگش شبیه انگور بود و زردآلو می داد و بچه ها آن را مثل یکی از افتخارات خانوادگی به همه نشان می دادند.
کاش می توانست به قمرسادات بگوید که دیگر بی طاقت شده و دوست دارد برود قم یا هر جای دیگری که بشود بیش تر از اینها درس خواند، درس داد، بحث کرد و نوشت، اما هر بار که صورت قمرسادات را می دید سست می شد.
بالاخره به حرف آمد و گفت: «هر جا شما بروید ما هم می اییم.»
*
در قم یک اتاق دراز بیست متری اجاره کردند که قمرسادات وسطش را پرده زد که بشود یک طرف آشپزی کرد. صاحب خانه هم همان جا زندگی می کرد؛ ساختمان آن طرف حیاط. یکی دو ماه اول خیلی سخت گذشت. آب قم شور بود، میوه کم و گران و درخت ها از آن هم کم تر و همه خاک گرفته. برای آنها که از باغ و سبزه تبریز و بریز و بپاش آن خانه درندشت آمده بودند، کمی طول می کشید به این چیزها عادت کنند.
*
آیت الله حجت مجاور مدرسه قدیمی، چند هزار متر زمین خریده بود و قصد داشت مدرسه را بزرگ کند و چیزی بسازد به سبک مدرسه های اسلامی قدیم که مسجد، محل درس، کتابخانه، سرداب و آب انبار و حجره های زیادی داشته باشد. اما نقشه هایی که برایش کشیده بودند، چه این جا توی قم و چه آنهایی که از تهران آمده بودند، به دلش نمی نشست. ماجرا در تمام قم پیچیده بود. به همین خاطر، طلبه های مدرسه یک روز صبح وقتی شنیدند سیدی از تبریز آمده و نقشه ای کشیده که آقای حجت پسندیده اند، دلشان می خواست یک جوری سر دربیاورند که او چه طور آدمی است، چه شکلی است چند روز بعد، چیزهای عجیب تری شنیدند: این که او در ریاضیات و فلسفه و فقه و اصول استاد است. روزهای اول فقه و اصول درس می داده، اما حالا آن را تعطیل کرده و دارد در یک مسجد، فلسفه و تفسیر قرآن درس می دهد. گفته در حوزه علمیه قم بحمدالله آدم هایی که فقه و اصول تدریس کنند به حد کافی هستند، اما فلسفه و تفسیر نه.
*
حاج آقا تا خانم نیاید شروع نمی کند. دیشب نجمه سادات غذا پخته بود. کوکوی سبزی. چون مادر می گوید باید کم کم خانه داری یاد بگیرد، و وقتی آقاجون اولین لقمه را گذاشت توی دهانش، پرسید: «حاج آقا، عیب این کوکو کجاست؟» کوکو شور شده بود. نجمه سادات می دانست. حاج آقا چیزی را که توی دهانش بود مزمزه کرد، سرش را تکان داد و گفت: «به به! به به! هیچ ایرادی ندارد. دختر من اصلاً ایراد ندارد.» قمرسادات خندید. گفت: «گیز چی دده سی تعریف الدی جره دای سی اُنی آلا!» چند ماه بعد نجمه سادات را به عقد علی قدوسی درآوردند.
*
گاهی که قمرسادات می گوید: «روح حاج آقا مثل گل بنفشه است. به اشاره ای پژمرده می شود.» نجمه می خندد. اما انگار او بهتر از دیگران حاج آقا را می شناسد. تابستان امسال وقتی نجمه صبح آمده بود توی حیاط برای شستن دست و صورتش، دید حاج آقا دارد قدم می زند. نجمه برگشت بالا و وقتی داشت می رفت سمت آشپزخانه، چشمش افتاد توی اتاق که درش نیمه باز بود. آقاجون آن جا بود. داشت نماز می خواند. نجمه تقریباً مطمئن بود که پدرش هنوز توی حیاط است. رفت آشپزخانه. قمرسادات داشت مربای به می ریخت توی پیاله های چینی. نجمه گفت: «خان جون، من رفتم توی حیاط دست و صورتم را بشورم، حاج آقا داشتند قدم می زدند. اما الان که از جلوی اتاق جلویی رد شدم، دیدم آنجا بودند. نماز می خواندند!» قمرسادات گفت: «مگر نشنیده ای، دخترم؟ مؤمن این طوری است. وقتی نماز می خواند که می خواند. وقتی نمی خواند هم ملائکه جای او می خوانند.»
*
خواهر شوهر نجمه سادات از این که او مثل بچه ها دست می انداخت گردن آقاجون و دور اتاق با هم می چرخیدند تعجب می کرد. می گفت: «خوش به حالت!» نمی دانست آقاجون برای او نقشه گل دوزی هم می کشد. با ذوق و شوق یک بچه ، چهارزانو می نشیند و نقاشی می کند؛ یک گل سرخ و یک انگور که به هم پیچیده اند این طرف، و یک گل سرخ و یک انگور دیگر آن طرف، و نجمه هر چه اصرار می کند روی شاخه انگور یک پرنده هم باشد، آقاجون قبول نمی کند. می گوید: «من پرنده و حیوان و این چیزها نمی کشم.»
*
عبدالباقی می گفت: او، نورالدین و نجمه می توانند نوبتی بنشینند و مراقب حال مادر باشند. همین کار را کردند، اما حاج آقا با هر سه آنها می نشست. همه چیز را گذاشته بود کنار. کتاب و کاغذها توی اتاق جلویی پهن بودند، اما دو هفته بود دست نخورده بود به آنها. تا آن موقع، نجمه دیده بود که پدرش فقط روزهای عاشورا کار را تعطیل می کند. حتی می دانست هر صفحه تفسیر را که می نویسد بدون نقطه است. نقطه ها را بعد می گذارد، چون این طوری هر صفحه، یکی دو دقیقه جلو می افتد. یک روز یکی از آقایان علما که آمده بود خانه، حاج آقا را ملامت کرد. گفت: «چرا همه چیز را رها کرده اید نشسته اید این جا؟» محمدحسین سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. شاید هم نکرد. به حال خودش نبود. گفت: «من چهل سال با خانم زندگی کرده ام. امروز بهتر از روز اول بودم همه چیز من مال خانم است.» دو هفته بعد، خانم فوت کرد. محمدحسین می گفت: «من فکر نمی کردم مرگ خانم را ببینم، نبودن او را ببینم.» نجمه می دانست آقاجون هر روز می رود سر خاک. می دانست هنوز کار نمی کند، غذا نمی خورد یا کم می خورد. این را پیرمردی که آورده بودند برای رسیدگی به کارهای خانه و آشپزی، گفت. به نجمه گفت: «شما که مادرتان را از دست دادید، پدرتان را نگذارید از دست برود.»
*
حاج آقا همیشه از خوبی های مادرم می گفتند این که این زن چه قدر در زندگی او سختی کشید و چه قدر چیزی نگفت؛ این که او حتی از قبا و لباس خودش هم خبر نداشت و وقتی خانم یک نواش را می دوخت می داد دستش، او می فهمید قبلی کهنه شده، و چه قدر همیشه اصرار می کرد او این چلوارپوشیدنش را بگذارد کنار و قبای فاستونی بپوشد که برازنده تر است. سرش را تکان می داد و دوباره شروع می کرد: «در تمام این سال ها، نشد کاری بکند که من حتی توی دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد. من چه طور می توانم این چیزها را فراموش کنم؟»
*
چشمش افتاد به زخمی که روی مچ حاج آقا بود و تازه بود. دیروز وقتی می رفته سر خاک هنوز هفته ای دو بار می رود سر خاک یک دوچرخه زده بود به او. نجمه مچ پدرش را که چروک و لاغر بود، گرفت. نمی دانست چرا دلش می خواهد گریه کند. گفت: «کاری نکردید؟ چیزی نگفتید؟ اگر خدای نکرده بلایی سرتان...» سرش را انداخت پایین و لبش را گاز گرفت.
منصوره خانم گفت «حاج آقا رفته سراغ جوانک، پرسیده خوب است، سالم است. او هم صدایش را بلند کرده که، درست راه برو عمو!» سرش را آورد نزدیک نجمه. خیلی آرام گفت: «پدرتان هم دست هایش را بلند کرده گفته: «خدا همه ما را به راه درست هدایت کند.»
*
آقای قدوسی می گفت وصف این تفسیر تا لبنان و الازهر مصر رفته. می گفت از قول امام موسی صدر گفته اند که از وقتی «المیزان» به دستش رسیده، کتابخانه اش تعطیل شده و کتاب دیگری نمی خواند. این چیزها را وقتی جلوی محمدحسین می گفتند، روی خوش نشان نمی داد. می گفت: «تعریف نکنید. وقتی تعریف می کنید، خوشم می اید و وقتی آدم خوشش آمد، خلوص و قصد قربتش از بین می رود.»
*
این سال های آخر کم تر از همیشه حرف می زد، کم تر از همیشه غذا می خورد، بیش تر از همیشه راه می رفت و ساعت ها بدون این که خواب باشد چشم هایش را روی هم می گذاشت. وضو می گرفت، رو به قبله می نشست و چشم هایش را می بست. یک روز هم تمام شعرهایش و جزوه ای را که در شرح غزل های حافظ نوشته بود آورد وسط حیاط و سوزاند. چندماه بعد وقتی بهار شد، محمدحسین به مشهد رفت و بیست ودو روز آنجا ماند. آنجا حالش بهتر بود. دیگر نمی گفت: «حالت خواب در چشم هام پیداست.» نمی گفت: «چشم هام پر از خواب است، پر از خاک است.» این روزهای آخر گاهی به هوش بود، گاهی نبود. یک روز یکی از دوستان قدیم که آمده بود دیدنش، پرسید: «آقا، از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟» او نگاهش کرد. چشم هایش که توی این صورت رنگ پریده، آبی تر شده بودند، برق زدند. خواند: «صلاح کار کجا و من خراب کجا؟» بعد سرش را توی بالش فشار داد و چشم هایش را بست.

پدیدآورنده: حبیبه جعفریان
دیدار آشنا :: آبان 1388 - شماره 109

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها