0

قصه های کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو
شنبه 25 خرداد 1392  11:08 AM

 



کلاغ و روباه

 

 

یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانه­ای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخم­ها را جوجه کند و جوجه­ها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی 6-5 تا تخم کرد و 21 روز روی تخم­ها خوابید و از گرمی‌ بدنش به آن­ها دمید تا جوجه­ها سر از تخم بیرون آورند. رنج کلاغ زیادتر شد. هر روز این در و آن در می­زد و خوراک بچه­ها را از هرجا بود فراهم می­کرد تا بچه­ها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند. در آن نزدیکی روباهی بود نا به کار. از صدای جیک جیک بچه­ کلاغ­ها فهمید که روزی (غذای روزانه)توی این لانه هست. رفت توی فکر که به چه حقه­ای یکی دوتا از این جوجه­ها را بگیرد و بخورد. لانه در دسترس نبود و با جست‌وخیز هم نمی­توانست خودش را به آن‌جا برساند. آخر سر این در وآن در زد و توی خاکروبه­های بیرون ده کلاه نمدی پاره­ای پیدا کرد و یک اره گل هم از باغبان دزدید. یک روز صبح پیش از آن‌که کلاغ از لانه­اش بیرون بپرد رفت پای درخت و بنا کرد اره را به پایین درخت کشیدن.کلاغ که از دور روباه را دید وقتی صدای خش خش اره بلند شد، سرش را پایین کرد، گفت: «چه می­کنی؟» گفت: «هیچ من باغبان این باغم و می­خواهم این درخت را بیندازم.» کلاغ گفت: «لانه من روی این درخت است و بچه­های من در این­جا هستند.» روباه گفت: «من این چیزها سرم نمی­شود. درخت مال من است و می­خوام همین الان بیاندازمش.» باری بگو مگو را زیاد کردند.آخر کار بنا شد کلاغ یکی از بچه­هایش را پیشکش روباه کند و 3-2 روز مهلت بگیرد بلکه فکری به روزگار سیاهش بکند. با چشم گریان و دل بریان،یکی از بچه­ها را با دست خودش برای روباه انداخت پایین. روباه نا به کار بچه کلاغ را خورد و خوشحال شد که حقش را گرفته و می­تواند این بازی را سر تمام پرنده­هایی که توی این جنگل لانه دارند، دربیاورد. روز دیگر زاغچه‌ای که همسایه کلاغ بود به دیدنش رفت. دید کلاغ سر دماغ نیست و توی غصه و فکر است. ازش پرسید:«چرا چنینی؟» کلاغ گزارشش را برای زاغچه گفت، زاغچه بهش گفت تو خیلی نادانی هیچ وقت باغبان درخت تر و سایه افکن را اره نمی­کند. اگر یک بار دیگر آمد تو بیا او را به من نشان بده تا ببینم راست می­گوید و باغبان است یا نه.

از آن طرف، روباه، روز دیگر باز اره را به دست گرفت و کلاه نمد را به سر گذاشت و به سراغ درخت و کلاغ رفت. هنوز به درخت نرسیده بود که کلاغ پرید و رفت زاغچه را خبر کرد. زاغچه از لای درخت باغبان را خوب ورانداز کرد و گفت: «ای نادان این روباه بدجنس است، گول این کلاه نمد و اره کندش را نخور. این باغبان نیست .برو و اگر گفت من می­خواهم درخت را بیندازم بگو، زود باش بینداز. مگرمی­تواند این درخت را با این اره کند بیندازد. انداختن این درخت اره تیز دو سر می­خواهد و بازوی پرزور درودگر.» 

کلاغ وقتی به لانه رسید که روباه اره را به ساق درخت می­کشید، سرش را پایین کرد و گفت: «تو کی هستی و چه کار می­کنی؟» گفت: «من باغبانم و می­خواهم این درخت تو را بیندازم تو هم زود باش هرجا می­روی برو.»کلاغ گفت: «هیچ جا نمی­روم همین جا منزلم است و تو هم باغبان نیستی و هیچ غلطی نمی­توانی بکنی، درخت را هم می­خواهی بیندازی بینداز.» روباه دید کلاغ دیروزی نیست، دیروز با آه و ناله و بیچارگی حرف می­زد، ولی امروز اشتلم می­کند. فهمید که  از یکی دیگر چیز یاد گرفته.

گفت: «من به یک شرط می­گذارم که تو، توی این درخت لانه داشته باشی که به من بگویی کی به تو گفت که من باغبان نیستم و درخت را نمی­توانم ببرم؟» این جا کلاغ نادانی کرد و راز را فاش کرد و گفت: «زاغچه.» روباه با خودش گفت همچین دمار از روزگار زاغچه بکشم که به داستان­ها بنویسند.

چند روزی گذشت. یک روز روباره رفت توی لجن­زار و خودش را لجن­مال کرد و آمد پایین درختی که آشیانه زاغچه در آن بود و مرده­وار طاق‌باز روی زمین لش شد. طوری که هرکس می­دیدش می­گفت این مرده است. زاغچه یکی دوبار از پهلویش رد شد. وقتی دید تکان نمی­خورد با خودش گفت بی­گمان این مرده است، بهتر است که چشم‌‌هایش را از کاسه درآورم.آمد پایین به سراغ روباه آمد. اول یک نوکی به پهلویش زد وقتی دید هیچ جم نمی­خورد آمد روی کله­اش نشست که چشمش را دربیاورد که ناگهان روباه او را به دهان گرفت. زاغچه دید بدجوری گیر افتاده و به روباه گفت: «تو حق داری من را بگیری و بکشی. برای این که منم میان این پرنده­ها که همه چیز را یادشان می­دهم. اگر با تو هم دوست بودم فوت و فنی یادت می­دادم که روزی دوتا مرغ گیرت بیاد، اگر پیمان دوستی با من ببندی چیزهایی یادت می­دهم که زندگیت رو به ­راه شود.» روباه با خودش گفت این زاغچه داناست و دوستی این با من برای من خیلی خوب است. باهاش دوست می­شم تا روزی یک دوتا زاغ و کلاغ بچنگم بیاید. زاغچه گفت: «خوب فکرهایت را بکن. اگر دوست می­شوی به فروغ آفتاب و روشنی ماه و خدای جنگل قسم بخور.»

اگه گفتی......

روباه دهانش را باز کرد که قسم بخورد زاغچه بیرون جست و پرید بالای درخت. روباه از حقه زاغچه انگشت به دهان و سرگردان ماند. زاغچه فردای آن تمام مرغ­های جنگلی را خبر کرد تا همه دست به یکی کنند و روباه را از میان بردارند، همه جمع شدند، وقتی که روباه کنار استخری خوابیده بود هزارها پرنده جنگلی یورش بردند و آن قدر به کمر و دمش نوک زدند تا از دستپاچگی توی استخر افتاد و غرق شد و هنوز هم که داریم سرگذشتش را برای شما می‌گویم از آب بیرون نیامده است

 

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها