پاسخ به:قصه های کوچولو
یک شنبه 24 دی 1391 10:06 AM
پنگوئن کوچولوهای سرزمین برفی
در سرزمین برفی، میمی، دی دی و لی لی سه پنگوئن کوچولوی شیطون، با خانواده پنگوئنها زندگی میکردند.
آن سه یک روز مثل همیشه رفتند کنار دریاچه همیشه یخ زده و مشغول بازی شدند، سهتایی به دنبال هم میدویدند و با هم برف بازی میکردند و میخندیدند.
بعد از کلی بازی خسته شدند و سهتایی کنار هم دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای ابرها، اما ناگهان صدایی شنیدند، یک صدا شبیه صدای گریه. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردند صدا از پشت درخت کاج بزرگ کنار دریاچه بود، پس سهتایی آرام آرام رفتند کنار درخت و دیدند یک آدم برفی آنجاست و دارد گریه میکند!
میمی از او پرسید: «چی شده آدم برفی، چرا داری گریه میکنی؟»
آدم برفی گفت: «من سردمه.»
دی دی با تعجب گفت: «سردته؟ مگه تو آدم برفی نیستی؟»
آدم برفی با دلخوری جواب داد: «چه ربطی داره؟ منم بدون لباس تو این همه سرما سردم میشه دیگه. ببینین شما چقدر لباسهای قشنگ دارین...»
لی لی به میمی و دیدی گفت: «بچهها بدویین بریم.»
سه پنگوئن به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. بعد هم به آدم برفی گفتند که منتظرشان باشد تا برگردند.
آنها دویدند به سمت خانه ویکی از شالهای کهنه مادرشان را برداشتند. کلاه قدیمی بابا بزرگ را هم قرض گرفتند و رفتند پیش آدم برفی.
وقتی شال را به گردن آدم برفی بستند و کلاه را سرش گذاشتند او خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن. آدم برفی دیگر سردش نبود و تازه یک عالمه لباسهای قشنگ هم داشت.