پاسخ به:آسیب شناسی مهدویت
سه شنبه 7 شهریور 1391 9:10 PM
واحد دین واندیشه تبیان زنجان-
در این سفری که دو سه روزه رفته بودیم شیراز به زیارت امامزاده های جلیل القدر مثل جناب احمد بن موسی و دیگران و زیارتهای متعددی رفتیم من جمله به زیارت قبر جناب الشمس عبد الغفار که نام سربازی است رفتیم . قصه عجیبی دارد سرباز ، از اولیا الله است و خیلی بزرگوار است . (داستانش را) خلاصه می کنم در چند جمله :
در زمان مظفر الدین شاه یا احمد شاه من دقیق یادم نیست این سرباز بوده و پولی بوده ، تا قبل از رضا شاه ملعون سربازها پولی بوده مثل ژاندارمها این یکی ازآن سرباز ها بوده و پول می گرفته و در کردستان نیز بوده . یک وقت چند تا از این ناصبی ها شروع می کنند به وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام و بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها جسارت می کنند و سب و شتم می کنند و دشنام می دهند و این هم شیعه متعصب خونش به جوش می آید و ناراحت می شود شب که اینها همه می خوابند برمی خیزد و هر هشت نفر اینها را می کُشد و بعد همان شبانه فرار می کند و می گوید یا صاحب الزمان خودم را به شما می سپارم و لباسهای سربازی خودش را هم تعویض میکند و لباس کهنه تنش می کند و توی کوهها و بیابانها که می آمد و المستغاث بک یا صاحب الزمان می گفته مثل ماجرای جناب ابو لؤ لؤ رضوان الله علیه که می رسد به مولا امیرالمؤمنین علیه اسلام می گوید یا علی به دادم برس و حضرت می فرماید کُن فی الکاشان، این عبدالغفار هم که در کوهها می رفته و پا به فرار، می بیند آقایی به او رسید و می گوید عبد الغفار چیه اینقدر ناراحتی؟
آقا می فرمایند برو شیراز پیش آقا شیخ جعفر محلاتی ما سفارشت را به او می کنیم کارت را اصلاح می کند شیخ جعفر محلاتی هم یکی از علماء بزرگ آن زمان بود که پدر مرحوم آشیخ بها الدین محلاتی که از مراجع تقلید بود و همین سال چهارم انقلاب به رحمت خدا رفت که در علی بن حمزه که یکی از اولادان حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیه است و همین دفعه هم ما رفتیم سر قبرش و فاتحه برایش خواندیم زیارت علی بن حمزه که رفتیم برای ایشان هم فاتحه خواندیم طبق تاریخی که روی قبرش نوشته شده است او حدود 60سال پیش به رحمت خدا رفته به هر حال آقا به او می فرمایند که ناراحت نشو برو شیراز وقتی رفتی پیش آیت الله شیخ جعفر محلاتی ما سفارشت را به او می کنیم او به خود می آید و می بیند که در شیراز است و می پرسد که منزل آشیخ جعفر محلاتی کجاست؟
و نشانش می دهند. شیخ جعفر هم شب خواب می بیند که حالا خواب بوده یا در عالم بیداری بوده اینها رو دیگه الان نمی شود در موردش بحث بکنیم حضرت به او سفارش می کنند که جوانی بنام عبدالغفار می آید پیش تو وقتی آمد از او کاملا پذیرایی کن و یک حجره ای در مدرسه به او بده تا او شروع کند به درس خواندن و بی نهایت از او مراقبت کن. شیخ صبح مواظب بوده که ببیند او می آید و یک وقت می بیند که آمد و سلام کرد و می گوید اسمم عبدالغفار است و می گوید برای چه آمده ای؟ جریان را تعریف میکند شیخ به او می گوید:
سِرِّت باید مخفی باشد و فقط من بدانم و شما ، در مدرسه یک حجره ای به او می دهند و شهریه ای هم برایش معین می کنند و در سبک طلاب در می آید کتاب درس هم به او می دهند و جامع المقدمات را شروع کن درس خواندن عبدالغفار شروع می کند به درس خواندن این سرباز جوان شش سالی که آنجا درس می خوانده و یک کمی پیشرفت می کند به لحاظ علمی ، یک شب خادم آنجا که پیرمردی بوده مریض می شود و حالت تردد پیدا می کند و خوابش نمی برد و می بیند که حجره عبدالغفار روشن است . و نوری غیر عادی است و این نور چراغ نیست که روشن است تا یک ساعت یا یک ساعت و نیم به اذان می شود و می بیند که عبد الغفار لباسش را پوشیده و آمد پشت در مدرسه و خادم هم در را قفل کرده بود برنامه اش این بوده و رفت این بلافاصله پشت سر این آمد و می بیند که در قفل است و او نیست و متعجب می شود که موضوع چیست ؟ و بعد هم نزدیکیهای طلوع آفتاب می بیند که او آمد و رفت در حجره اش و این موضوع سبب می شود که مسئله را پیگیری کند و هر شب بعد از 2 نیمه شب بلند می شده و می دیده که بله این برنامه هر شب اوست و می آید پشت در و با اینکه درها قفل است این می رود بیرون و بعد نزدیکی طلوع آفتاب می آید یک روز می آید در حجره اش و می گوید عبدالغفار کجا می روی شبها ، می گوید سبب سؤالت چیست؟
می گوید باید بگویی اگر نگویی فریاد می زنم و سرت را برای همه طلاب فاش می کنم. عبد الغفار می گوید: می گم به تو اما اگر این سر مرا به کسی بگویی بلا فاصله هم کور می شوی و بعدش هم معلوم نیست به چه سرنوشتی مبتلا شوی آنوقت خودت را باید ملامت کنی می گوید نه قول می دهم که به کسی نگویم می گوید 2 بعد از نیمه شب که می آیم به پشت در آنجا من می روم به خدمت وجود مقدس مولا صاحب الزمان صلوات الله علیه و آنجا با اصحاب و انصارش نماز صبح را می خوانم و آنجا مطالبی را از یاران امام عصر صلوات الله علیه درس می گیرم و تا طلوع آفتاب و بعد می آیم و این سِر مرا بجز آقای آشیخ جعفر محلاتی کس دیگری نمی داند حالا تو هم که متوجه شدی و به تو گفتم شرطش این است که به کسی نگویی پس به هر حال آن هم به کسی نمی گوید و تا از دنیا می رود بعد از چند سالی که آنهم نمی دانم چقدر طول می کشد آقای سرباز از دنیا می رود مرحوم آیت الله شیخ جعفر محلاتی می آید و علما را جمع می کند و تشیع خیلی آبرومندی از او می کنند و خودش غسل می دهد و خودش کفن می کند و در قبرستان بزرگ شیعه هم دفنش می کنند و ماجرایش را روی سنگ قبرش می نویسند لذا آنهایی که ایمان دارند و می دانند و می روند از قبرش حاجت می گیرند.
غرض این است که این یک همچنین آقای بزرگواری است ما رفتیم با رفقا هروقت یعنی شیراز می رفتیم ، این بار اما با یک اخلاص عجیبی رفتیم و حالم هم اون روز خیلی منقلب بود و یک جانمازی هم رفقا آورده بودند کنار قبرش انداختند و چون بغل قبرش یک درخت توت خیلی بزرگی هم هست که توت هم داشت اتفاقا بچه ها و خانمها و زنها می آیند از آن توت به قصد شفا می خورند و خوب می شوند و ما رفتیم آنجا و جانماز را پهن کردیم و دو رکعت نماز هدیه برایش خواندیم و صد تا هم ذکر دیگر برایش گفتیم و از او خواستیم که در اون عالم ما که اینجا هر چه دعا می کنیم دعایمان در این عالم بجایی نرسیده تو اقلاً آنجا بیا و همت کن با اولیاء خدا و بندگان صالح خدا دعا کنید برای فرج آقا امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) و بعد رفتم در سجده و شروع کردم صلوات فرستادن یک دفعه دیدم که روحش ظاهر شد و به صدای بلند در گوشم گفت که ما هم برای فرج آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) بسیار دعا می کنیم و از جمله کسانی که در زمان ظهور حضرت رجعت می کنند و می آیند یکی از آنها من هستم من می آیم رجعت می کنم در زمان ظهور مولا صاحب الزمان می آیم و بشارت می دهم که خیلی خیلی ظهور حضرت مهدی علیه السلام نزدیک است گفتم که تو می گویی نزدیک است ما از این نزدیکیها خیلی شنیده ایم نزدیک است یعنی چقدر نزدیک است گفت بله بشارت می دهم که خیلی خیلی نزدیک است ولی خیلی نزدیک است اینقدر نزدیک است که مثل اینکه پشت دروازه ی تهران است که انشاء الله خدا به همه ما عمر بدهد و ان شاء الله با عافیت کامل بتوانیم درک کنیم و این را گفت و دیگر رفت خیلی ما شاد شدیم و روحیه ی عجیبی پیدا کردیم و با اینکه پا و کمرم خیلی درد گرفته بود چون قبرستانش خیلی بزرگ است روی این سنگها از اولش با پای پیاده چون با ماشین که نمی شود رفت داخلش کمرمون هم بیشتر درد گرفته بود و از آنجا آمدیم زیارت جناب احمد بن موسی جناب شاه چراغ و نماز هدیه هم برای ایشان خواندیم و از آنجا هم رفتیم زیارت امام زاده میرسید محمد که از اولاد حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیه است آخر صحن و آنجا هم نماز خواندیم و از ایشان هم خواستیم که بابا شما دعا کنید و نفسهای شما پاک و پاکیزه است و شما از خدا بخواهید و آنجا هم یکباره حالت مکاشفه دست داد و همان حرف هایی که جناب سرباز گفتند تائید شد. فردای آن روز آمدیم و رفتیم امام زاده سید علاء الدین حسین چون در شیراز امام زاده خیلی است از برادران همان احمد بن موسی شاه چراغ است و او هم سید بسیار بزرگواری است و از امام زاده های جلیل القدر است و آنجا هم شاید یکی دو ساعتی شد و با او حال کردیم و نشستیم و با او صحبت کردیم یواش یواش و دیدیم که ایشان هم تائید کرد همان حرف های سرباز را بیان کرد.
به هر حال بشارتهای خیلی خیلی خوبی بود و خیلی شاد شدیم از این بشارتهایی که ایشان دادند و خیلی خوشحال شدیم عمر دست خداست و کسی از یک ساعت دیگرش خبر ندارد اما امیدوارم که خداوند به ما بدهد و با عافیت کامل تا بتوانیم ظهور حضرتش را درک کنیم ان شاء الله اما آنجا در قصرالدشت میهمان دوتای دیگر از رفقا بودیم و آنجا هم یک امام زاده است که امام زاده محمد می گویند و از اولادان موسی بن جعفر علیه السلام است. این امام زاده هم شیرازیها معتقد هستند که خیلی حاجت می دهد و خیلی جلیل القدر است و اونجا هم ما رفتیم دیشب و نماز و دعا خواندیم و از ایشان هم خواستیم که ایشان هم به ما بشارتهایی بدهند از آنجا هم مکاشفاتی پیش آمد که اوضاع آن قریب به هم چون مقدمات که می خواهد درست بشود در مقدمات اوضاع جور دیگری می شود و دیگر حالا خدا به خیر بگذراند که هر چه بشود دیگر نمی دانم فقط باید زیاد دعا کنید که خداوند ظهور را با عافیت نصیب همه ما بکند با عافیت کامل چون اصل همان عافیت است . عافیت کامل ان شاء الله .
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی