پاسخ به:وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت
دوشنبه 6 شهریور 1391 10:44 AM
امروز سالگرد شهادت شهيد ابراهيم همت است. در طول هشت سال دفاع مقدس بسياري از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام به درجه رفيع شهادت نائل شدند ، کساني همچون شهيد باکري ها و شهيد عباس کريمي ها که آنها نيز در همين ايام سالگرد شهادتشان است.
براي تجليل از شهيد همت ، به سراغ همسر و سه تن از همرزمان او رفته ايم تا روايتي متفاوت از زندگي و نحوه شهادت حاج ابراهيم همت را بازگو کنند.
همسر شهيد همت: صبح قرار بود راننده زود بيايد دنبالش بروند منطقه. دير کرد. با 2 ساعت تاخير آمد. گفت: ماشين خراب شده حاجي. بايد بردش تعمير.
ابراهيم خيلي عصباني شد. پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمي داني آن بچه هاي زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمي داني نبايد آنها را چشم به راه گذاشت؟ آخر من به تو چي بگويم؟
من از خوشحالي توي پوست خود نمي گنجيدم. چون ابراهيم 2 ساعت ديگر مال من بود. روزهاي آخر اصلا نمي توانست خودش را کنترل کند. عصباني بود ، خيلي عصباني بود آمديم توي اتاق تکيه داديم به رختخواب ها که گذاشته بوديمشان گوشه اتاق. مهدي داشت دورش مي چرخيد. براي اولين بار داشت دورش مي چرخيد. هميشه غريبي مي کرد. تا ابراهيم بغلش مي کرد يا مي خواست باش بازي کند ، گريه مي کرد. يک بار خيلي گريه کرد. طوري که مجبور شد لباسهايش را در بياورد ببيند چي شده. فکر مي کرد عقرب توي لباس بچه است. ديد نه. گريه اش فقط براي اين است که مي خواهد بيايد بغل من.
گفت زياد به خودت مغرور نشو دختر! اگر اين صدام لعنتي نبود ، بهت مي گفتم که بچه مان مرا بيشتر دوست مي داشت يا تو را.
با بغض گفت: خدا لعنتت کند ، صدام ، که کاري کردي بچه مان هم نمي شناسدمان.
ولي آن روز صبح اين طور نبود. قوري کوچکش را گرفته بود دستش. مي آمد جلوي ابراهيم ، اداهاي بچگانه درمي آورد مي گفت بابايي د.
خنده هايي مي کرد که قند توي دل آدم آب مي شد. ابراهيم نمي ديدش. محلش نمي گذاشت. توي خودش بود.
سعي کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم. عصباني شدم گفتم تو خيلي بي عاطفه اي ابراهيم. از ديشب تا حالا که به من محل نمي دهي ، حالا هم که به اين بچه ها. جوابم را نداد. رويش را کرد آن ور.
عصباني تر شدم گفتم با تو هستم مرد ، نه با ديوار.
رفتم روبه رويش نشستم. خواستم حرف بزنم که ديدم اشک تمام صورتش را خيس کرده.
گفتم حالا من هيچي ، اين بچه چه گناهي کرده که....
رفتنش را ديدم. ديگر آن دلبستگي قبلي را به ما نداشت. دفعه هاي قبل مي آمد دور ما مي چرخيد ، قربان صدقه مان مي رفت ، مي گفت ، مي خنديد ، ولي آن شب فقط آمده بود يک بار ديگر ما را ببيند ، خيالش راحت بشود و برود.
مارش حمله که از راديو بلند شد ، گفت عمليات در جزيره مجنون است. به خودم گفتم نکند شوخي هاي ما از ليلي و مجنون بي حکمت نبوده ، که ابراهيم حالا بايد برود جزيره مجنون و من بمانم اينجا؟
فهرستي را يادم آمد که ابراهيم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز يک نفر شهيد شده اند.
گفت چهره اينها نشان مي دهد که آماده رفتن هستند و توي عمليات بعدي شهيد مي شوند.
عمليات خيبر را مي گفت ، در جزيره مجنون. تعدادشان 13 نفر بود. ابراهيم پايين فهرست نوشت چهارده و جلوش 3 تا نقطه گذاشت. گفتم کيه اين چهاردهمي! گفت: نمي دانم.
لبخند زد و نمي خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن 14 و آن 3 نقطه و آن لبخند چيست. بعدها يقين پيدا کردم آمده از همه مان دل بکند ، چون نرفت مثل هر بار بند پوتين هاي گشاد و کهنه اش را توي ماشين ببندد. نشست دم در ، با آرامش تمام بندهاي پوتينش را بست. بعد بلند شد رفت مهدي را بغل گرفت که با هم برويم به خانه عباديان سفارش کند ما پيش آنها زندگي کنيم تا بنايي تمام شود. توي راه مي خنديد. به مهدي مي گفت بابا تو روز به روز داري تپل و مپل تر مي شوي. فکر نمي کني اين مادرت چطور مي خواهد بزرگت کند؟
اصلا نمي گفت من يا ما. فقط مي گفت مادرت.
مي گفت: اينقدر نخور بابا ، خيکي مي شوي اذيتش مي کني. باشد؟
وقتي در زد و خانم عباديان آمد ، يکي از بچه ها را داد دستش ، ازش تشکر کرد ، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را مي کشد. بخصوص براي مصطفي ، که آنجا به دنيا آمده بود و تمام بي خوابي ها و سختي هاي آمدنش روي دوش او بود اگر ابراهيم نبود. مي خواست حسابش را صاف کند با تشکرهايي که مي کرد يا عذرهايي که مي خواست.
به من گفت ، مثل هميشه حلالم کن ، ژيلا.
خنديد و رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ايستادم و نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از هميشه بلندتر به نظر مي رسيد. که چطور داشت مي رفت. که چطور داشت از دستم مي رفت و چقدر آن لباس سبز بهش مي آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ مي شد. مي خواستم بدوم بروم پيشش ؛ نشد ، نرفتم ، نخواستم. به خود مي گفتم بازمي گردد. مطمئنم.
اما حالا آمدم معراج شهدا و بالاي تابوتش نمي خواستم ببينمش تا مطمئن شوم خود ابراهيم است. مي خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و مي تواند ابراهيم نباشد و مي توانم باز منتظرش باشم. اما نمي شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسي مرا مي ديد ، مي فهميد حال عادي ندارم و خودم هم فکر نمي کردم زنده بمانم. يقين داشتم تا چهلمش زنده نمي مانم. قسمش مي دادم ، التماسش مي کردم ، به سر خودم مي زدم که مرا هم با خودش ببرد و وقتي مي ديدم هنوز زنده ام مي گفتم من هم برات آبرو نمي گذارم که بي من رفتي ، بي معرفت.
دو سه بار غش کردم ، آن هم من که هرگز فکرش را نمي کردم توي سيستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها کنار گوش بچه هاي شيرخواره اش زمزمه مي کرد که از اين بابا فقط يک اسم براي شما مي ماند. تمام زحمتهاي شما براي مادرتان است.
به من مي گفت من نگران بچه ها نيستم. چون آنها را مي سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نيستم. چون بعد از عمري با افتخار رفتن من زندگي مي کنند.
مي گفتم چه حرفها مي زني تو؟ رفتني اگر باشد هردومان با هم.
مي گفت تعارف نمي کنم به خدا. مطمئنم تو مي نشيني بچه هام را بزرگ مي کني. مطمئنم نمي گذاري هيچ خلايي توي زندگي شان پيدا شود. مطمئنم از همه نظر ، حتي عاطفي ، تامين شان مي کني ، ژيلا.
مي گفت خدايا! من زن جوانم را به دست کي بسپارم؟
او امروز مرا مي ديد. به خوابم هم که آمد ، با برادرش ، جلو نيامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم چرا ابراهيم نمي آيد جلو؟
گفت از شما خجالت مي کشد. روي جلو آمدن ندارد.
خودش مي دانست ، هنوز هم مي داند ، که طعم زندگي با او را اصلا از جنس دنيا نمي دانستم. بهشتي بود. شايد به خاطر همين بود که هميشه مي گفت من از خدا خواسته ام که تو جفت دنيا و آخرت من باشي.
مي گفتم اگر بهتر از من ، بسازتر از من گير آوردي چي؟
مي گفت قول مي دهم ، مطمئن باش که فقط منتظر تو مي مانم.
خدا وعده بهشتي داده که به شما جفت نيکو مي دهم و من هم يقين دارم ابراهيم جفت نيکوي من است.
بعدها هم ديگر کمتر گريه کردم ، وقتي اين چيزها يادم آمد يا مي آيد.
گاهي حتي با دوستهام شوخي مي کنم مي گويم من ابراهيم را سه طلاقه اش کرده ام.
ديگر مثل قبل نمي سوزم. شايد به همين دليل بود که با چند تا از زنهاي شهيد تصميم گرفتيم برويم قم زندگي کنيم.
محسن رضايي: اولين باري که درجنگ به کسي عنوان سيدالشهداء دادند در همين عمليات خيبر بود براي «حاج همت»درس مي دادم آنجا ، شيمي ، الان هم شيمي درس مي دهم. اصفهان البته و اصلا ناراحت نيستم که زماني قم بودم و خانه مان شده بود مامن دوستهاي ابراهيم و خانواده هاشان.
يک بار به شوخي گفتم راه قدس از کربلا مي گذرد و راه بهشت از خانه ما.
سختي ها را اين طور تحمل مي کردم. گاهي هم البته کم مي آوردم. مثل آن بار که يکي از پسرها نيمه شب داشت توي تب مي سوخت. کسي نبود. نمي دانستم چي کار کنم. آن شب نه بچه خوابيد و نه من. دم صبح ، نزديک اذان ، گريه ام گرفت. به ابراهيم گفتم بي معرفت! دست کم دو دقيقه بيا اين بچه را نگه دار ساکتش کن!
خوابم نبرد. مطمئنم ، ولي در حالتي بين خواب و بيداري ديدم ابراهيم آمد بچه را ازم گرفت. دو سه بار دست کشيد به سرش و... من به خودم آمدم ديدم بچه آرام خوابيده. به خودم گفتم اين حالت حتما از نشانه هاي قبل از مرگ بچه است. خيلي ترسيدم. آفتاب که زد ، بي قرار و گريان ، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت اين بچه که چيزيش نيست.
حضورش را گاهي اين طور حس مي کرديم. او همه جا با من است ، او همه جا با ماست ، يقين دارم. بخصوص وقتي مي روم سراغ آخرين يادداشتي که براي من نوشت ، درآن روزها که ما خانه نبوديم. نوشته بود: سلام بر همسر مومن و مهربان و خوبم.
گرچه بي تو ماندن در اين خانه برايم بسيار سخت بود ، وليکن يک شب را تنهايي در اينجا به سرآوردم. مدام تو را اينجا مي ديدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدي ، که بعد از خدا و امام همه چيز من هستيد. ان شاءالله که سالم مي رسيد. کمي ميوه گرفتم. نوش جان کنيد. تو را به خدا به خودتان برسيد. خصوصا آن کوچولوي خوابيده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودي به خانه اميدم مي آيم.
اکبر حاج محمدي: ما گردان 410 بوديم ، از لشکر 41 ثارالله (ع)... صبح آن روز ، به گمانم نزديک ساعت 8 ، سيد حميد ميرافضلي و حاج همت آمدند براي بازديد خط. فرمانده لشکرمان حاج قاسم سليماني و رضا عباس زاده هم بودند. حاج همت را من هنوز درست نمي شناختم. به من گفت بروم پيامي را از بي سيم به يکي از تيپهاي لشکرش ابلاغ کنم و زود برگردم. سيدحميد نشسته بود ترک موتور حاج همت. رفتم ابلاغ کردم و سريع برگشتم. نبودند! نه سيد ، نه حاجي. گفتم: کجا رفته اند؟ گفتند: همين الان رفتند. بعد فهميدم با هم رفته اند به طرف چهارراه مرگ ، توي خود جزيره جنوبي مجنون.
مهدي شفازند: سوار بر موتورهايمان ، راه افتاديم. موتور حاج همت و ميرافضلي که ترک حاج محمدي نشسته بود ، از جلو مي رفت و من هم پشت سرشان. فاصله مان با هم دو ، سه متري بيشتر نبود. سنگر پايين جاده بود و براي رفتن رو پد وسط ، بايد از پايين پد مي رفتيم روي جاده. همين کار، باعث مي شد دور و شتاب موتور کم بشود. البته اين ، کار هر روزمان بود. عراقي ها روي آن نقطه ديد کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزي پد ، تانکي را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشين يا موتوري پايين و بالا مي شد و نور آفتاب به شيشه شان مي خورد ، تير مستقيمش را شليک مي کرد. ما موتورها را با گل مالي بدنه شان استتار کرده بوديم ، با اين حال عراقي ها باز ما را مي ديدند. آخر فاصله خيلي نزديک بود.
موتور حاج همت کشيد بالا تا برود روي پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسي به من مي گفت الان گلوله شليک مي شود.
رو به حاج همت گفتم: حاجي! اين جا را پرگازتر برو! در يک آن ، گلوله شليک و منفجر شد. دودي غليظ آمد، بين من و موتور حاج همت قرار گرفت.
صداي گلوله و انفجارش موجي را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گيج و مبهوت بمانم. طوري که نفهمم اصلا چه اتفاقي افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسيدم روي پد وسط. از بين دود باروت آمدم بيرون. راه خودم را رفتم. انگار يادم رفته بود چه اتفاقي افتاده و با کي ها همسفر بوده ام. در يک لحظه ، موتوري را ديدم که افتاده بود سمت چپ جاده. 2جنازه هم روي زمين افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همين مسير آمده بودم. اينجا که جنازه اي نبود. پس اين جسدها مال چه کساني است؟ نمي دانم شايد آن لحظه دچار موج گرفتگي شده بودم.
شايد هم اين کار خدا بود. آرام از موتور پياده شدم و آن را گذاشتم روي جک. رفتم به طرفشان. اولين نفر، به رو، روي زمين افتاده بود. او را که برگرداندم ، ديدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمي شد. در يک آن ، همه چيز يادم آمد! عرق سردي روي پيشاني ام نشست. رفتم سراغ دومي که او هم به رو افتاده بود. نمي توانستم باور کنم که اين ، جسد سيدحميد است. از لباس ساده اش او را شناختم. ياد چهره شان افتادم. ديدم همت و سيدحميد ، هر دو يک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهاي زيبايشان است. خدا هميشه گفته هر کي را دوست داشته باشد ، بهترين چيزش را مي گيرد و چه چيزي بهتر از چشمهاي آنها؟!
محسن رضايي: در تماس بي سيم با فرمانده قرارگاه جزيره جنوبي ، گفتم حاجي چطوره؟ وضع اش را سريع بگو. گفت گفتني نيست. گفتم ولي تو به من مي گويي. چي شده؟ گفت همت شهيد شده! نتوانستم بايستم. نشستم... عراقي ها حتي جشن گرفتند. توي رسانه هاشان با خوشحالي اعلام کردند يکي از فرمانده هاي قوي ايران را کشته اند. اولين باري که در جنگ به کسي عنوان سيدالشهداء دادند ، در همين عمليات خيبر بود براي «حاج همت».
أَلْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: أَلْفِقْهُ لِلاَْدْیانِ، وَ الطِّبُّ لِلاَْبْدانِ،وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ. .